گاهی دیدهایم که پدر و فرزند از نظر اعتقادات مذهبی با هم اختلاف دارند. اکثر این گونه اختلافات، با مباحثه و مشاجره حل شدنی نیست، مگر آن که یک عامل خارجی بتواند در این میانه بطلان و یا حقیقت یکی از دو مذهب را روشن کند.
عطوه مرد مسلمان، زیدی مذهبی بوده، ولی فرزندان وی از شیعیان حضرت امیرالمؤمنین علی و دوازده امامی بودند. روی همین اصل بین پدر و فرزندان، گاهی مباحثه و گفت وگوی مذهبی در میگرفت و هیچ کدام از هم قبول نمیکردند.
روزی پدر گرفتار مرضی شد که با نسخه و دوا خوب نشد. کم کم از دوا و طبیب مأیوس شد. هر مریضی که حال و روزش به این جا بکشد، به طور قطع انتظار دارد از عالم غیب به او مدد و کمک شود، و یک دست و قدرت فوق العادهای دست او را بگیرد و از ورطهی هلاکت و مرگ حتمی نجات بخشد. این حال را جز مریض، کسی نمیتواند درک کند. دوا بیاثر، دکتر ناامید، درد شدید، روح یأس و ناامیدی، فکر پریشان، نگاههای آلوده به حسرت عیادتکنندگان، همه و همه، بر کسالت مریض میافزاید.
ـ «آخ چه کنم، خدایا به کجا روم، این همه دوا که هیچ، عمل جرّاحی هم که بینتیجه ماند، میشود، میشود، کمکی امدادی مددم کند و نجاتم دهد؟»
عطوه به چنین حالی رسیده بود. با خود گفت: «بهتر آن است که من به پیشگاه حضرت صاحب الامری که فرزندانم معتقدند عرض حاجت کنم. »
این مطلب را به فرزندان خود گفت و دست حاجت به سوی حضرت دراز کرد. از همان جا که در رختخوابش آرمیده بود، با چشمی اشکبار توجّه پیدا کرد. طبیب خود را یافت. نمایندهی رسول اکرم را پیدا کرد. به ولیّ خدا که «بیمنه رزق الوری و بوجوده ثبتت الارض و السماء» عرض حاجت کرد. سپس به فرزندان خود چنین گفت: «من مذهب شما را قبول نخواهم کرد، مگر حضرت صاحب العصری که اعتقاد دارید مرا از این درد رهایی بخشد. »
دیری نگذشت. شبی فرزندان در اتاقی گرد هم بودند و از نقاهت و ناراحتی پدر صحبت میکردند. شاید آنها هم توجّه به حضرت امام زمان پیدا کرده و عرض حاجت میکردند که از طرفی پدر مریض و علیل خوب شود، و از طرفی دیگر حقانیت خودشان برای پدر روشن شود.
در چنین حالی، ناگهان پدرشان فریاد کشید: «بیایید، بیایید، امام زمان را ببینید. » آنها دوان دوان و با سرعت به اتاق پدر رفتند.
«پدر جان، چی شده؟ چرا فریاد کشیدید؟»
گفت: «چشمم منوّر شد، قوّتم برگشت، دردی ندارم، دیگر مریض نیستم، پسرها شما ندیدید؟ بروید دم در ببینید. همین الان حضرت ولی عصر تشریف بردند. »
وقتی که از ماجرا پرسیدند، گفت: «بی حال بودم، ناامید بودم، درد هم مرا رنج میداد. ناگهان صدایی شنیدم. یکی مرا به نام عطوه میخواند. چشم باز کردم. آقای منوّری دیدم که به بالینم نشسته است. او را نشناختم. به ناچار عرض کردم: آقا شما کیستید، لطفاً خود را معرّفی بفرمایید. فرمود: من صاحب العصرم که فرزندان شما به من اعتقاد دارند. برای شفای تو آمدهام.
در این حال دست مبارک خود را بر موضع و محلّ دردم کشیدند. دیگر دردی احساس نکردم، تو گویی اصلاً مریض نبودم. همین که خواستم از جایم برخیزم، آقا از نزدم برخاست و دیگر کسی را ندیدم. حال ای فرزندانم دیگر درد ندارم. »
فرزندان وی میگویند پدر ما بعد از این ماجرا مدّتی طولانی زنده بود و در کمال سلامت زندگی کرد.
سیمای امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ـ ، ص166