حضرت آیه الله العظمی محمد تقی بهجت (حفظه الله) می فرمود:
در نجف، یکی از آقازاده های ایرانی که از همدان بود، بسیار جوان زیبا، شیک پوش بود و از هر جهت به جمال و خوش اندامی شهرت داشت.
این جوان، مبتلا به کسالت سختی شد و از دو پا فلج شد. با عصا بیرون می آمد. من بنا گذاشتم که سعی کنم با او روبه رو نشوم؛ چون با دیدن من و با وصف حالی که او داشت، خجالت می کشید، نمی خواستم غمی بر غمش بیفزایم. یک روز، من از کوچه بیرون آمدم، دیدم او سر کوچه ایستاده است. به طور ناخودآگاه با او روبه رو شدم. با عجله و بدون تأمل گفتم: «حال شما چه طور است؟». تا این حرف از دهانم بیرون آمد، از خودم ناراحت شدم که این حرفی نسنجیده بود که گفتم. مگر حال او را نمی دیدم! چه نیازی بود از او سؤال کنم؟ خیلی از خودم بدم آمد.
ولی بر خلاف انتظار من، وقتی دهان باز کرد، مثل این که آب یخ، روی آتش ناراحتی درونم ریخت. چنان اظهار حمد و ستایش کرد و چنان با نشاط و روحیه ای باز، ابراز سرور کرد، گویا از هر جهت، غرق در نعمت است. من با شنیدن صحبت های او آرام گرفتم و ناراحتی ام، برطرف گردید.
برگی از دفتر آفتاب، ص 102 و 103.
منبع: مجله ی حدیث زندگی شماره 5