الطاف کریمانه حضرت علی ابن موسی الرضا – علیه السلام
آقای صابر نقل کرده اند:
مدتها بود که به خاطر اختلافی که با همسر علویهام داشتم، زندگی مجردانهای را پیش گرفته بودم. خانم من در اتاقهای آن طرف برای خود زندگی میکرد، و من هم در اتاقهای این طرف! و ما هیچگونه مراودهای با هم نداشتیم و حتی از صحبت کردن با هم پرهیز میکردیم و اگر چه به ظاهر در یک خانه به سر میبردیم ولی باطناً فرسنگها از هم فاصله داشتیم! و تصور نمیکردم که هیچ عاملی بتواند این فاصله را از میان بردارد. تا این که یک روز به هنگام غروب حادثهای را که هرگز تصور آن را نمیکردم اتفاق افتاد.
شنیدم که کسی آهسته به در میزند. در خانه را گشودم و با مردی رو به رو شدم که ادب و متانت او بیش از همه چیز جلب توجه میکرد.
سلام کرد، سلام او را جواب گفتم. پرسید:
شما آقای صابر وکیل هستید؟
جواب دادم:
آری! فرمایشی داشتید؟
گفت:
حامل پیغامی هستم!
از ایشان خواستم تا دقایقی را در خدمت شان باشم، و ایشان نیز دعوت مرا پذیرفتند.
من فکر میکردم که حتماً سفارشی از آشنایی آوردهاند که به شغل وکالت من ارتباط پیدا میکند، ولی این گونه نبود!
پرسیدند:
شما علویهای در منزل دارید؟!
گفتم:
بله! همسری دارم که علویه است.
گفتند:
در حال متارکهاید؟!
گفتم:
مدتهاست که مانند دو بیگانه در یک خانه زندگی میکنیم و کاری به کار هم نداریم!
گفتند:
این علویه دیگر از رفتار شما به تنگ آمده و امروز شکایت شما را به امام عرضه کردهاست. آقای صابر! زندگی شما در حال سوختن و متلاشی شدن است و من آمدهام تا به شما هشدار بدهم!
سخنان این مرد که با صلابت عجیبی همراه بود، مثل یک آوار مرا در هم کوبید و شیرازه افکار مرا به کلی از هم گسست! هر چند خود را در جدایی از همسرم تا حدی مقصر میشناختم ولی غرور بیش از حد باعث شده بود که برای آشتی با او قدم به پیش نگذارم.
هنگامی که ایشان آمرانه به من گفتند:
بروید و علویه را به این اتاق دعوت کنید! بیاراده و بدون چون و چرا از جا برخاستم و از اتاق بیرون رفتم و علویه را صدا کردم!
علویه به محض شنیدن صدایم، از اتاق خود بیرون آمد. نگاه نگران و مضطرب او با زبان بی زبانی میخواست از من بپرسد:
شما، مرا صدا کردید؟! با من کاری داشتید؟!
گفتم:
خانم! مهمان عزیزی داریم! منتظر شما هستند!
همسرم، چادر خود را به سر کرد و بیآنکه در میان ما حرفی رد و بدل شود، به اتفاق وارد اتاق شدیم.
ایشان پس از سلام و احوال پرسی، رو به علویه کرده فرمودند:
من حامل پیغامی در مورد شما برای آقای صابر بودم. الطاف کریمانه آقا علی بن موسی الرضا (علیه السلام) شامل حال شما شده است. آقای صابر اولین قدم را برای آشتی با شما برداشتهاند، شما هم انشاءالله قدم بعدی را برخواهید داشت و زندگی شیرینی را با هم آغاز خواهید کرد!
در سکوت همسر من، رضایت خاطر موج میزد و پید ا بود که آمادگی خود را برای آشتی اعلام میدارد.
من و همسرم ضمن تشکر از ایشان خواستیم که به میمنت این آشتی، شام را مهمان ما باشند، فرمودند:
شما باید از حضرت تشکر کنید، من فقط حامل پیغام بودم!…
ظلم در حق کودک معصوم
استاد محمد علی مجاهدی نقل کرده اند :
یک سال به اتفاق همسر و دختر چهار سالهام عازم مشهد مقدس شده بودیم. در همان روز ورود به مشهد بلافاصله پس از عتبه بوسی حضرت ثامن الائمه علی بن موسی الرضا – علیها آلاف التحیه و الثنا – توفیق زیارت آقای مجتهدی را پیدا کردیم.
دخترم لباس عربی چین داری به تن داشت و درحیاط خانه سرگرم بازی بود. آقای مجتهدی رو به من و همسرم کرده، فرمودند:
چرا در حق این کودک معصوم ظلم میکنید؟!
شنیدن جمله عتاب آمیز آن مرد خدا برای ما بسیار سنگین آمد! زیرا در حد توانی که داشتیم چیزی از دخترمان فرو گذار نمیکردیم.
هنگامی که آن مرد خدا تعجب ما را دید، فرمود:
این بچه دارد از بین میرود! طبیعت کودک خیلی لطیف است و تاب چشم زخم ندارد!
از شنیدن این مطلب، تعجب من و همسرم بیشتر شد زیرا به چشم خود میدیدیم که دخترمان با شادی کودکانه خود سرگرم بازی کردن است و مشکلی ندارد!
دقایقی گذشت ناگهان دخترم نقش زمین شد و رنگ چهرهاش تغییر کرد و نفسش به شماره افتاد! من و همسرم از دیدن این صحنه به اندازهای دست و پای خود را گم کرده بودیم که نمیدانستیم چه باید بکنیم؟!
حضرت آقای مجتهدی آمدند و دخترم را در آغوش گرفتند و در حالی که ذکری را زمزمه میکردند، بر روی او میدمیدند!
دخترم پس از چند دقیقهای، رفته رفته حالت طبیعی خود را پیدا کرد و باز سرگرم شیطنتهای کودکانه خود شد!
حضرت آقای مجتهدی در حالی که ما را به صرف میوه دعوت میکردند، رو به همسرم کرده فرمودند:
خانم همشیره! لزومی ندارد که این لباس زیبا را بر تن این کودک که خود بسیار زیبا است بپوشانید و بعد او را از میان کوچه و بازار عبور دهید و نظر مردم را به طرف او جلب کنید! وآنگهی چرا به هنگام بیرون آمدن از خانه صدقه ندادید؟! می دانید که صدقه، رفع بلا میکند!
آن مرد خدا راست میگفت. هنگامی که به دیدار او میرفتیم در بین راه بسیاری از افراد دختر خردسالم را به هم نشان میدادند و سرگرم تماشای او میشدند و ما از این مطلب غافل بودیم که به دست خودمان داریم برای او درد سر ایجاد میکنیم! ضمناً آن روز فراموش کرده بودیم برای سلامتی او صدقه بدهیم.
رضایت پدر خود را جلب کنید!
مرحوم کاشانی مردی وارسته و راه رفته و کریم النفس بود. منزل ایشان در کوی آب و برق مشهد، خانه امید دوستان آل الله به شمار میرفت و ایشان غالباً میزبان افراد بیشماری در طول هفته بودند و سفره این مرد عارف همیشه گسترده بود.
ایشان نقل می کردند :
جوانی مرتباً به سراغ من میآمد و از بی سروسامانی زندگی خود شکوه داشت ومن آنچه به نظرم میرسید از او دریغ نمیکردم ولی گره از کار او گشوده نمیشد!
شبی از من دعوت شد تا در مراسم میلاد مبارک حضرت علی (علیه السلام) شرکت کنم، و من به آن جوان گفتم که امشب، شب برات است با من همراه باش تا ببینم چه می شود؟!
مجلس بسیار باشکوهی بود و از طبقات مختلف در آن شرکت کرده بودند مداحان یکی پس از دیگری مدیحه خوانی میکردند و میرفتند. ساعتی از شروع مجلس گذشته بود که آقای مجتهدی آمدند و در کنار من نشستند.
آن جوان از احترام من به ایشان دریافت که او باید مرد صاحب نفسی باشد، لذا مرتباً از من میخواست که مشکل او را با آقای مجتهدی در میان بگذارم تا بلکه فرجی شود.
آن جوان را به ایشان معرفی کردم و گفتم:
مدتی است که با گرفتاریها دست و پنجه نرم میکند ولی از پس آنها برنمیآید! امشب، شب عزیزی است اگر در حق او لطفی کنید ممنون خواهم شد.
آقای مجتهدی نگاه نافذ خود را به صورت او دوختند و پس از چند لحظه درنگ به او فرمودند:
شما باید رضایت پدر خود را جلب کنید!
جوان گفت:
پدرم، دو سال است که مرده است!
گفتند:
و گرفتاری شما هم از دو سال پیش شروع شدهاست! مگر فراموش کردهای که در آن روز آخر در میان شما چه گذشته است؟! شما در ساعات آخرین عمر پدرتان به سختی او را رنجاندید و پدر خود را در آن ساعات بحرانی به حالت قهر تنها گذاشتید!
جوان در حالی که عرق شرم بر سر و رویش نشسته بود، رو به من کرده، گفت: آقا درست میگویند! نبایستی او را تنها میگذاشتم! آخر من تنها پسر او بودم! چه اشتباه بزرگی مرتکب شدهام!
آقای کاشانی میگفتند که آقای مجتهدی دقایقی بعد، دستوری به آن جوان دادند و از ما خداحافظی کردند و رفتند.
آن جوان با به کار بستن دستور ایشان، در عرض یک ماه، زندگیاش سر و سامان خوبی گرفت و هنوز هم با آرامش و در کمال راحتی زندگی میکند و دعا گوی آن مرد خداست.
آقای کاشانی نگفتند که دستور حضرت آقای مجتهدی برای رفع مشکلی که آن جوان داشت چه بود ولی گفتند که آن جوان چند شب بعد از آن ملاقات، پدرش را در خواب میبیند و به او میگوید که دیگر از تو ناراضی نیستم، تو با این کار خود مشکل بزرگی را از پیش پای من در عالم برزخ برداشتی!
یادی از سید العارفین آیت الله سید علی قاضی
مرحوم مغفور حجهالاسلام سیدمهدی قاضی طباطبایی فرزند استاد العارفین و مرادالسالکین مرحوم آیت الله سیدعلی قاضی طباطبایی _ قدس سرهما _ مردی وارسته و مهذب و عالمی بزرگوار و متقی و در علوم غریبه استادی مسلم بود و خط ثلث و نسخ را با زیبایی و قدرت مینوشت. عمری زاهدانه و مجردانه زیست و سرانجام در شهر قم بدرود حیات گفت، ایشان می فرمودند:
در نجف اشرف ضمن تحصیل علوم حوزوی در فراگیری علوم غریبه سعی بلیغی به خرج میدادم و مرحوم پدرم از این بابت نگران بودند و به من میگفتند که تو با علوم غریبه به جایی نمیرسی و حالا که سالهای پایانی عمرم را طی میکنم میبینم که حق به جانب پدرم بودهاست و از این علوم جز حجاب و ظلمت چیزی نصیب انسان نمیشود.
پدرم مردی عیالوار بود و به خاطر شیوه سلوکی خود اعتنایی به زخارف دنیوی نداشت و لذا زندگی ما به سختی میگذشت و حتی برای امرار معاش روزانه خود غالباً با دشواری مواجه بودیم و غذای معمول ما هنگام ناهار، ترید نان خشک و دوغ بود.
روزی مادرم به من گفت:
برو به حجره آقا و پولی بگیر تا امروز یک ناهار درست و حسابی بخوریم، همه ما داریم از ضعف رنج میبریم.
مرحوم پدرم زیاد سیگار میکشیدند و از پستوی حجره خود برای ریختن آشغالهای سیگار استفاده میکردند. وقتی که وارد حجره شدم و سلام کردم، از وجنات من فهمیدند که چه هدفی دارم و به چه منظوری به حجره ایشان رفتهام!
فرمودند:
سیدمهدی! باید آشغالهای این پستو را امروز خالی کنی!
گفتم:
از ضعف نای راه رفتن ندارم و شما از من میخواهید که این کار شاق را انجام دهم؟!
فرمودند:
در این گونی را که میتوانی نگهداری!
و بعد خاکاندازی برداشتند و پس از پر کردن آشغالهای سیگار آن را در گونی خالی کردند، یک اشرفی طلا در میان آشغالهابود! فرمودند:
این یک اشرفی!
و دو مرتبه دیگر خاک انداز پر از آشغال سیگار را در گونی خالی کردند و هر بار یک اشرفی به من نشان دادند و فرمودند:
این سه اشرفی را بردار و ببر، و از این به بعد اینقدر غصه شکم را نخورید! خداوند رزاق است.
حل مشکلات با نماز امام زمان ارواحنا فداه
جناب آقای حاج فتحعلی میگفتند:
زمانی به جهت مشاغل کسبی مجبور به مسافرت به کشورهای آلمان، فرانسه، انگلیس و سوریه شدم و برای اینکه از غذاهای آنجا مصرف نکنم مقداری کنسرو با خود برداشتم، در این موقع خدمت آقای مجتهدی رسیده و به ایشان عرض کردم، اجازه میدهید به این کشورها مسافرت کنم؟
فرمودند:
بله آقاجان، اگر شما نروید پس چه کسی برود؟
سپس به ایشان عرض کردم، در این مسافرت چه کنم که درمانده نشوم و در امان باشم؟
فرمودند:
به هر کشوری که رسیدید، هر روز دو رکعت نماز توسل به حضرت ولی عصر (علیهالسلام) بخوانید.
وقتی به آلمان، فرانسه و انگلستان رفتم، هر روز نماز توسل را میخواندم و کارهایم خیلی سریع انجام میگرفت، تا اینکه به سوریه آمدم و با خود گفتم: اینجا کشور سوریه است و مسلمان میباشند و احتیاجی به نماز توسل نیست، هنگامی که میخواستم از سوریه به ایران بیایم، به فرودگاه رفتم، گفتند:
تا یک ماه تمام پروازهای ایران مسدود میباشد، وقتی به هتل برگشتم، بسیار ناراحت بودم که ناگهان ملهم شدم نماز توسل به حضرت را بخوانم.
فوراً برخاستم و دو رکعت نماز توسل به حضرت را خواندم و مجدداً به فرودگاه رفتم، همینکه به فرودگاه رسیدم گفتند: یک پرواز ویژه برای ایران گذاشته شده است و من متوجه شدم که این به برکت نماز توسل به حضرت بودهاست.
برطرف شدن مشکلات با رضایت والدین
جناب سید صادق شمس الدینی که از سادات بزرگوار میباشند نقل کردند:
یک روز که خدمت آقای مجتهدی بودم به ایشان عرض کردم:
یکی از دوستانم که مرد بسیار خوب و با تقوایی است، دائماً در زندگی خود مشکل پیدا میکند و کارهایش گره میخورد و هر چه به ذوات مقدس اهل بیت (علیهمالسلام) متوسل میشود، نتیجهای نمیگیرد،
آقای مجتهدی بعد از چند دقیقه فرمودند:
آقای سیدصادق پدر دوست شما که هم اکنون در قید حیات نمیباشد، از او راضی نیست، و این مشکلاتی که در زندگی دوست شماست از نارضایتی پدرش میباشد
آقای شمسالدین میگفتند: همانجا با خود نیت کردم که به نیابت پدر دوستم، عمل خیری انجام دهم، هنوز چند لحظه بیشتر از این تصمیمی که در درون خود گرفته بودم نگذشته بود که آقای مجتهدی فرمودند:
دیدم پدر دوستتان لبخندی زده و از پسرش راضی شد
و بعد از آن مشکلات دوستم یکی پس از دیگری برطرف گشت و زندگی او سامان یافت.
رعایت حقوق خانواده
جناب سیدمحمد احمدزاده میگفتند:
زمانی که آقای مجتهدی در مشهد به سر میبردند، بنده کلیدی از محل سکونت ایشان داشتم و هر شب سری به آقا میزدم و مدتی از شب را در محضر ایشان سپری میکردم، آنگاه به خانه میرفتم،
یک شب مقداری نان تهیه کرده و برای ایشان بردم، اما هنگامی که می خواستم با کلید خود درب را باز کنم، ملهم شدم که زنگ بزنم و درب را با کلید باز نکنم، وقتی زنگ را زدم، آقا درب را باز نموده و فرمودند: چه کار دارید، عرض کردم میخوام داخل شوم.
فرمودند: خیر.
عرض کردم برای شما نان تهیه کردهام، فرمودند: ما به نان احتیاجی نداریم.
بنده هم از اینکه آقا از من دلگیر شده بودند، سخت ناراحت شده و به خانه رفتم
وقتی به منزل رسیدم، عیالم گفت: چه عجب امشب زود به خانه آمدهاید؟!
گفتم چطور؟ گفت:
امروز عصر به حرم مطهر حضرت رضا (علیهالسلام) رفتم و شکایت شما را به حضرت نمودم و عرض کردم: آقا جان؛ سیدمحمد این بچهها را نزد من میگذارد و خودش به دنبال تفریحش میرود و دیر وقت به منزل میآید و اصلاً به فکر من نیست.
آقای احمدزاده میگفتند: در این موقع متوجه شدم که چرا آقای مجتهدی مرا نپذیرفتند.
روز بعد که خدمت آقای مجتهدی رسیدم فرمودند:
آقا سیدمحمدجان، چرا شما عیالتان را ناراحت کردهاید، ایشان دیروز از شما به حضرت رضا (علیهالسلام) شکایت کرده بودند، سپس مبلغی پول به من داده و فرمودند: کادویی بخرید و برای همسرتان ببرید تا دلگیری ایشان از شما برطرف شود.
سفارش به یک دوبیتی راجع به حضرت ابوالفضل (علیهالسلام)
جناب آقای حسنی تعریف کردند:
روزی همراه بعضی از دوستان جهت زیارت آقای مجتهدی به قزوین رفتیم، محل سکونت ایشان منزل آقای حاج فتحعلی بود.
بعد از اینکه لحظاتی را در خدمتشان سپری کردیم، خطاب به جناب حاج فتحعلی فرمودند:
کاغذ و قلمی تهیه کنید تا یک دو بیتی درباره حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) بگویم
حاج علی آقا یک برگ کاغذ و قلمی به ایشان دادند.
پشت کاغذ مقدار اندکی خط خوردگی داشت، هنگامی که آقا آنرا گرفته و مشاهده نمودند فرمودند:
اسم حضرت را بر روی کاغذ قلم خورده نمینویسند.
این بیان و اظهار ایشان نشانگر نهایت ادب و احترام نسبت به اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) بود.
به هر حال حاج علی آقا فوراً کاغذی کاملاً تمیز مهیا نمودند، آنگاه آقای مجتهدی گفتند:
حضرت ولی عصر (ارواحنافداه) میفرمایند: هر کس با این دو بیت شعر متوسل به عمویم قمر منیر بنی هاشم حضرت عباس (علیهالسلام) بشود حتما حاجتش برآورده خواهد شد،
و سپس شروع به خواندن بیت اول کردند و در فاصله بین بیت اول و دوم حدود نیم ساعت با شدت تمام میگریستند، آنگاه بیت دوم را خواندند و باز حدود نیم ساعت شدیداً گریه کردند، آنگاه دو بیتی را روی کاغذ نوشتیم که عبارت بود از:
منبع: www.salehin.com