یکی از اطرافیان شیخ هادی نجم آبادی، روحانی روشن فکر عصر مشروطه، می گوید: یک روز یکی از علاقمندان شیخ که مردی افغانی بود و گاه گاهی به دیدن شیخ می آمد، برای او پیغام داد که من دچار بیماری وبا شده ام. به خاطر خدا بر سر بالینم بیایید. شیخ با وجود سالمندی و با آن که سال ها بود هیچ جا نرفته بود، آهنگ عیادت بیمار کرد. به من گفت تو هم بیا.
به همراه شیخ به خانه ی بیمار رفتیم. بیمار از شدّت استفراغ و اسهال، توانایی خود را از دست داده بود، به طوری که در حضور ما، دو بار به سختی، خود را به دستشویی رساند؛ ولی بار سوم، دیگر یارای حرکت نداشت. شیخ رو به من کرد وگفت: «این مرد، غریب است و قادر به حرکت نیست. وی را سرپا بگیر که پیش خدا بی مزد نیست». من برخاستم و او را به دستشویی بردم. از شدت عفونت گند، حالم به هم خورد. سپس او را برگرداندم و خوابانیدم. پس از چندی باز هم آن مرد غریب، اسهال گرفت.
این بار، خود شیخ برخاست و او را بغل گرفت. من هر چه اصرار کردم که: «من جوانم و شما پیر و ناتوانید. این کار را به من واگذار کنید»، قبول نکرد وگفت: «این بار، نوبت من است».
از آن پس، حاج شیخ هادی، تا زمان مرگ بیمار غریب و بی کس افغانی، مرتب به خانه ی او می رفت و پرستاری اش می کرد و پس از مرگ هم خودش او را به خاک سپرد.
هزار و یک حکایت تاریخی، محمود حکیمی، جلد اول، تهران: انتشارات قلم، 1368، ص 115 و 116.
منبع: نشریه ی حدیث زندگی