ام بشر خم شد. ام الخیر و ام الحسن او را به داخل خیمه بردند. رمله بلند شد تا پیش او برود.
صدای همهمه سربازان هیاهویی عجیب برپا کرده بود. صدای بنی هاشم را می شنید…
چه سربازانی دارد این میدان! چه یارانی دارد این امام! صدایی او را به خود آورد:
-: رمله! یکی دیگر از اولاد علی(ع) هم اینک شهید شده است…
-: می دانی قاسم بی تاب رفتن است. باید او را کمک کنم.
رمله ناله بلندی کشید و اشک از چشمانش سرازیر شد. عشق چه سربازانی دارد در این میدان.
رمله سلاح را بر کمر قاسم بست…
-: قاسم جان! تو مطمئن هستی که می خواهی به میدان بروی؟
-: بله مادر. عمویم تنهاست. دیگر یاوری ندارد…
رمله اشک های صورتش را پاک کرد. آتش از آسمان می بارید. لب های خشکیده اش به یاد آب له له می زد. قاسم پیش حسین(ع) رفت… حسین(ع) سر بلند کرد. قاسم سلاح بر کمر بسته بود. نوجوان کوچک برادر این جا چه می کرد؟!
-: عموجان! اجازه میدان رفتن می خواهم.
امام گفت: نه قاسم! تو هنوز نوجوانی!
قاسم گفت: من آنقدر بزرگ شده ام که بتوانم به دین خدا یاری برسانم.
امام روی برگرداند. دلش نمی آمد این یادگار کوچک برادر روانه میدان شود. قاسم گریه کرد. اشک نمکین صورتش را سوزاند و رد سرخی بر گونه هایش کاشت. عمو او را در بغل گرفت. با دست های خود صورتش را پاک کرد. قاسم را به سینه اش چسباند. شوری اشک را با گونه هایش حس کرد.
-: قاسم جان! تو هنوز کوچکی. بگذار مردان جنگی بجنگند.
مگر چند مرد جنگی دیگر مانده بود؟ قاسم نپرسید. حسین هم هیچ نگفت.
قاسم گفت: نه عمو! خواهش می کنم به من اجازه بده! من به برادرانم گفتم که در پی آنان می آیم.
رمله به خیمه تکیه داده بود و پسرش را نگاه می کرد. نوبت او بود. حسین(ع) قبول نمی کرد. صدای گریه قاسم به گوش رمله رسید و به گوش دیگران ….
امام قاسم را در بغل گرفت. اشک بر صورت او جاری شده بود.
-: عموجان! تو را به مادرت زهرا(س)…
رمله همچنان به خیمه تکیه داده بود و صدای قاسم را می شنید:
ای پسر سعد! به فکر خدا نیستی، از روز قیامت ترس نداری که خاندان رسول خدا در این بیابان با لب تشنه باشند. از تشنگی چشم های آنان سیاهی رود… خدا به تو جزای خیر ندهد.
تیغ تیز و بران در دست قاسم می گشت. رمله شاهد بود که شمشیر قاسم به کمر او نمی رسید. بر زمین کشیده می شد. اما در دست او رام بود و گوش به فرمان.
یکباره شمشیر بالا رفت. هیکل مردی که هزار برابر قاسم تجربه جنگی داشت، پیدا شد. قلب رمله از جا کنده شد.
صدای قاسم شنیده می شد: منم قاسم از نسل علی(ع). ما و خانه خدا نزدیکتر به نبی هستیم از شمر ذی الجوشن یا از پسر داعی.
صداها اوج می گرفت: او پسران ازرق را کشت… او ازرق را هم کشت.
صدای قاسم نزدیک تر شد: ای عمو! تشنه ام. تشنه..آیا نوشیدن جرعه ای آب ممکن است؟
امام گفت: صبر کن. به زودی از دست رسول خدا(ص) سیرآب خواهی شد.
عمر بن سعد از این که سربازانش از نوجوانی که پایش به رکاب نمی رسید، شکست می خوردند سرافکنده شد. خواست حمله را شروع کند. حمید بن مسلم جلو آمد و گفت: آن ها که دور او را گرفته اند برای او کافی هستند. اما عمر تصمیم خود را گرفته بود. به تاخت به جلو رفت… صدای قاسم قلب رمله را شکافت: ای عموجان! مرا دریاب!
عمر ازدی حمله می کرد؛ دیگران هم از او حمایت می کردند. اما قاسم تنها بود. فقط عمویش به سوی او می رفت. عمر ازدی و قاسم زیر پای اسب ها بودند. گرد و خاک بلند شد. صداها اوج می گرفت و حسین یکه و تنها می رزمید.
… گرد و خاک که فرو نشست، رمله دید قاسم را که روی زمین افتاده بود و با پایش زمین را می سایید.
عمو قاسم را در بغل گرفت؛ صدای حسین(ع) قلب رمله را فشرد:
به خدا قسم که بر من خیلی سخت است که تو مرا دعوت کنی و من نتوانم تو را اجابت کنم…
منبع: یاوران حرم