طلوع آفتاب نجات

طلوع آفتاب نجات

نویسنده:حامد بنکدار

 

مرور ماجرای ولادت امام زمان(ع)

پیامبراکرم(ص)و ائمه اطهار با تعابیر گوناگون، همه اطلاعات لازم درباره چگونگی تولد، وقایع زندگی و ویژگی های حکومت حضرت مهدی(عج)را در اختیار مردم قرار داده بودند.سند از حرف پیامبر(ص)محکم تر که فرمودند:«…قائم اهل بیت من و مهدی این امت در رفتار و گفتارو کردار،شبیه ترین مردم به من است…؟»دوست و دشمن همه می دانستند زمان تولد مهدی(عج)نزدیک است.تاکید پیامبر و امامان دیگر بر آمدنش باعث شد که خلفای عباسی از زمان امام نهم به بعد،امامان را حسابی زیر نظر بگیرند.حتی امام هادی(ع)و امام حسن عسکری(ع)را از مدینه به سامرا(مرکز خلافت عباسی)آوردند تا آنان را کنترل کنند.این فشارها در زمان امام حسن عسکری(ع)به اوج رسید و ارتباط او را با شیعیان به حداقل رساند.حکومتی ها بارها زندانی اش کردند و گاه و بیگاه می ریختند توی خانه اش و بازرسی می کردند تا بلکه آن نوزاد را پیدا کنند اما تقدیر بر این بود که در شب نیمه شعبان سال255، مهدی(عج)در این خانواده به دنیا بیاید، حتی اگر دشمنان خوششان نیاید که «یریدون لیطفؤوا نورالله بأفواههم و الله متم نوره و لو کره الکافرون».
عده ای دورامام صادق(ع)نشسته بودند و قرآن می خواندند، قاری خواند:«والشمس و ضحیها…».امام گفت:«خورشید محمد(ص)است که دین را برای مردم روشن کرد.»قاری خواند:«والقمراذا تلیها…».گفت:«ماه علی(ع)است بعد از محمد( ص)».قاری خواند:«والنهار اذا جلیها…»گفت:«روز مهدی(عج)است که تاریکی های ظلم را مانند پرده می درد».
کاخ قیصر را تزیین کرده بودند برای عروسی.بزرگان جمع بودند.روحانیون مسیحی، سران لشکر و صاحب مصنبان حکومتی.عروس وداماد وارد شدند و نشستند روی تخت جواهرنشان بالای تالار.انجیل ها را که باز کردند،زمین لرزید،جام ها افتاد،پایه های تخت شکست.سرپایش کردند، باز شکست.گفتند:«این ازدواج نحس است».
رفتند، شب خواب دید.جدش شمعون بود و عیسی(ع)و محمد(ص).خواب دید آمده اند خواستگاری اش.درخواب «بله»گفت، عقدش کردند برای پسر پیغمبر(ص).مسلمان ها صدایش می کردند حسن(ع).شاهد عقد عیسی(ع)بودو حواریون و فرزندان محمد(ص).
خواب دید فاطمه(س)آمده دیدنش.گریه کرد.گفت:«پسرت حسن(ع)یک بار هم نیامده مرا ببیند».گفت:«تا مشرکی نمی آید، مسلمان شو، می فرستمش».شهادتین گفت.از فردایش هر شب خوابش را می دید؛ خواب پسر فاطمه(س).
بین کنیزان رومی دختری بود که برای هیچ کس نقاب را از صورتش کنار نمی زد.می رفتند و می آمدند و قیمت می گذاشتند، قیمت های بالا، بعضی خیلی بالا.دختر به زبان عربی می گفت:«سلیمان هم که باشی، نمی آیم خانه ات، پولت را حرام نکن».چشم های صاحبش گرد شد.کم مانده بود داد بزند:«تو کنیزی مثلاً!بالاخره باید بفروشمت…».
گفت:«عجله نکن،آنکه باید بخردم می آید».
«300 دینار…»
«عربی هم بلد است، بیشتر از اینها می ارزد.»
«3هزار دینار…»
عمروبن زید کنیز را نگاه کرد.اشک در چشمهایش حلقه زده بود، تنش می لرزید.آرام سرش را به چپ و راست تکان داد.عمرو اخم کرد:«یا از بین این ها انتخاب کن یا به زور می فروشمت».مردی دیگر جلو آمد:«از طرف سرورم وکیلم این کنیز را از تو بخرم».
نامه ای داد دست کنیز؛ نامه ای به خط رومی.اشک هایی که پای چشمهایش جمع شده بود،غلتید روی گونه هایش:«مرا به صاحب این نامه بفروش، فقط به او و گرنه خودم را می کشم…».فروختن به صاحب همان نامه به 220 دینار.
خانه امام هادی(ع)کجا و قصر قیصر کجا.نرجس تمام قد جلوی امام بلند شد.سلام کرد.امام خوش آمد گفت.پرسید:«کیسه ای طلا به تو بدهم یا بشارت عزت و شرافت ابدی؟».گفت:«پول نه، بشارت بدهید.»امام گفت:«تو را به پسری بشارت می دهم که پادشاه مشرق و مغرب می شود، زمین را پر از عدل می کند بعد آنکه از ظلم و جور پر شده باشد».نرجس سرخ شد.سرش را انداخت زیر.آرام پرسید:«پدر این پسر…؟».شنید:«همان کسی که جدم رسول خدا تو را برایش خواستگاری کرد».
امام حسن عسکری(ع)فرستاد دنبال عمه بزرگش حکیمه خاتون که افطار را مهمان او باشد؛ افطار نیمه شعبان.بعد که پرسید چرا، امام جواب داد :«امشب خدا پسری به من می دهد».پرسید:«مادرش کیست؟ گفت :«نرجس».پرسید :«مگر حامله است؟».امام خندید.
تا سحر چشم از نرجس برنداشت.باورش نمی آمد.انگار نه انگار که قرار است خبری شود.داشت شک می کرد کم کم.صدای امام از اتاق دیگر بلند شد:«شک نکن عمه، وقتش شده».برگشت.نرجس از درد به خودش می پیچد.نشست کنارش.دست هایش را دور شانه های نرجس حلقه کرد.سوره قدر خواند برایش.صدایی همراهی اش می کرد.کودک از درون شکم مادر«انا انزلنا»می خواند.
گفت :«عمه ، فرزندم را بیاور».حکیمه قنداق را داد دستش.سر و صورت نوزاد را غرق بوسه کرد.زبان در دهانش گرداند و گفت « حرف بزن».صدای نوزاد در اتاق کوچک امام پیچید:«و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثین …».
خفقان در حکومت عباسی ها باعث شد حضرت مهدی(عج)بعد از تولد، یک دوره زندگی نیمه مخفی داشته باشد.امام حسن عسکری(ع)تولد پسرش را جز به اصحاب خاص خود نگفت.در این دروه که تا شهادت امام عسکری(ع)ادامه داشت، تعداد بسیار کمی از شیعیان امام دوازدهمشان را دیدند، بعدش هم غیبت شروع شد.
احمد پسر اسحاق رفت پیش امام عسکری(ع).پرسید:«زمین که خالی از حجت نمی شود.حجت خدا بعد از شما کیست؟».امام رفت داخل خانه.وقتی برگشت،بچه سه ساله ای روی شانه اش نشانده بود:«اگر پیش خدا و رسولش عزیز نبودی پسرم را به تو نشان نمی دادم.او کسی است که زمین را پر از عدل و داد می کند،همچنان که پر از ظلم و جور شده باشد.مثل او در این امت مثل خضر و ذوالقرنین است و او غیبتی طولانی خواهد داشت».
پرسید:«نشانه ای هم دارد که دلم آرام بگیرد؟».کودک گفت:«من بقیه الله روی زمینم.حالا که دیدی، دنبال نشانه نگرد».احمد خوشحال شد و رفت.
می خواست با امام عسکری(ع)مناظره کند.خیال می کرد امام کم می آورد پیش سؤالهایش.نشست رو به روی امام، کنار یک پرده.هنوز شروع نکرده بود که باد آمد.پرده کنار رفت.پسری پشت پرده بود.سؤال های نپرسیده مرد را یکی یکی ردیف کرد.دهان مرد باز مانده بود.پسر بچه همه را جواب داد.پرده افتاد.با صدای امام به خود آمد:«چرا نشسته ای؟ مگر امام بعد از من جوابت را نداد؟».
خبر شهادت امام حسن عسکری(ع)که پخش شد، یکی از شیعیان مصر آمد سامرا دنبال امام دوازدهم.از همان دروازه شهر سراغش را گرفت.هرکس چیزی گفت.یکی گفت:«جعفر امام است»، یکی دیگر هم گفت:«غایب شده».بالاخره یکی نشانه خانه امام حسن(ع)را داد، رسید پشت در.دستش را بالا برد تا در بزند.کسی صدایش زد.دور وبرش را نگاه کرد.کسی نبود.دوباره صدا زد.داشت می ترسید کم کم.پرسید:«کی هستی؟».شنید:«به مردم مصر بگو مگر پیامبر(ص)را دیده بودید که به او ایمان آوردید؟».
از همان راهی که آمده بود، برگشت.
قد بلند، چهارشانه، بینی کشیده و باریک با اندامی متناسب.پیشانی بلند و چهره ای گِرد و نورانی، زیبا و گندم گون با دندانهایی سفید که بینشان گشاده است.خال سیاهی روی گونه راستش دارد.جوانی متین و با وقار.طاووس اهل بهشت را، مهدی(عج)را این طور توصیف کرده اند.
منتظرند منتظران، لحظه شماری می کنند تا بیاید.زنان شبیه مردان و مردان شبیه زنان شده اند.آدم ها سر هیچ و پوچ سیلاب خون راه می اندازند.دعاها مستجاب نمی شود دیگر.کسی از خدا نمی ترسد اصلا.مردم دین را به دنیا فروخته اند.منتظرند می دانند که آمدنش نزدیک شده، خیلی نزدیک.
آسمان مشرق سرخ می شود.صدایی از آسمان به اسم می خواندش.می آید، زره محمد(ص)به تن، پرچم پیامبر به دوش، شمشیر علی(ع)به دست، تکیه می دهد به حجرالاسود.صدا می زند:«انا بقیه الله !من از هر کس به محمد و خدایش نزدیکترم…».

پی نوشت ها :

مهدی(عج)مانند محمد(ص)
تولدش پنهان بود مثل موسی(ع).در گهواره اش سخن گفت مثل عیسی(ع).خلیفه خداست در زمین مثل آدم.عمر طولانی دارد مثل نوح(ع).بشارت آمدنش را داده اند مثل اسماعیل.فرشتگان به یاری اش می آیند مثل لوط.کفار به دستش هلاک می شوند مثل هود.در عزای حسین(ع)گریان است مثل یعقوب.زیباترین خلق است مثل یوسف(ع).حکومتش جهانی است مثل سلیمان.صبر دارد مثل ایوب.نام و کنیه اش، نام و کنیه محمد(ص)است و شبیه ترین خلق در خلق و خو به او؛ مهدی(عج).
منبع:نشریه آیه، ویژه نامه دین و فرهنگ.

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید