بعضی اسمش را می گذارند جلسات آشنایی، ولی من می گذارم نقاط عطف و لحظات سرنوشت ساز.
بعضی ها معتقدند «خری ست که باید از پل بگذرد» ولی من اعتقاد دارم باید مثل کف دست، صاف صاف؛ بی رودربایستی.
یک عده، سنگ تمام می گذارند، در بازتاب های بیش از اندازه مثبت، از خودشان، برخی هم سکوت می کنند تا سکوتشان، دروغ معناداری، از آنچه که نمی توانند به زبان بیاورند، باشد.
از جلسات خواستگاری می گویم؛ نامزدی، معارفه، یا هر چیزی که نمی دانم دقیقاً اسمش چیست، آخر این روزها هر اتفاقی آنقدر حاشیه و زوایای جانبی، با اسامی مختلف پیدا کرده که آدم یادش نمی ماند!
این موضوع هم مثل همان ها!
از همان جلسات بعد خواستگاری که دختر و پسر همدیگر را می پسندند و حالا قرار است ریز و درشت های ابعاد شخصیتی خودشان را بگذارند وسط و ببینند با هم کنار می آیند یا نه؟
جلسات سرنوشت سازی که در آن ها یک عمر زندگی، زیر سقفی مشترک، کلید می خورد، تا این دو، تا به پای هم پیر شوند.
اوقاتی که گاه، به جای صدق و صداقت، می شود یک ماراتن نفس گیر برای ارائه نداشته ها. این که آنقدر برای خودت مثبت ببافی تا بشوی همان یار ایده آلی که طرف مربوطه را هم، مهمان این خودشیفتگی مان کنیم.
یا حتی از این هم فراتر رفته و افکار و احساسات او را هم- حتی اگر یک ذره اش را از بیخ و بن قبول نداریم – به دروغ تحسین کنیم اگر به جای دو کلام حرف حساب، از شمع و پروانه بگوییم مهر تأیید می خوریم!
انگار این همه سخت گیری و تشریفات و تشکیلاتی که به شکل هفت خوان، بر سر راه ازدواج قرار داده شده، جواب معکوس می دهد و پرسش نامه های تشریحی یا چهارجوابی که به شکل متقابل رد و بدل می شوند، تا سره از ناسره تشخیص داده شود و یک عمر لذت صادقانه و عاشقانه و عارفانه، چاشنی زندگی شود، سودی ندارد.
آن وقت، چون خر از پل گذشت و تب و تاب ها فروکش کرد و چند ماهی از عمر سقف مشترک سپری شد، آن وقت تو می مانی و انبوهی از حقایق تلخ کتمان شده، که یا باید باز هم تلاش کنی و دروغ های بیشتری ببافی تا جریان کاذب زندگی ادامه یابد یا خیلی راحت و البته ناجوانمردانه، آب پاکی را بریزی و خیال او و خودت را راحت کنی.
بی خود نیست که محققان فرمول «بصیرت مضاعف» را ارائه کرده اند و این که زندگی اشخاص، دستخوش دو زندگی است؛ «ایده آل» و «واقعی» و برای بیشتر افراد، عمدا یا ناآگاهانه، زندگی واقعی شان زیر سایه سنگین نوع ایده آلش به سر می برد و به شدت از آن تأثیر می گیرد.
اگرچه دروغگو کم حافظه است و در آینده های دور یا نزدیک رسوا می شود، ولی گاهی فکر می کنم اگر دروغ، نمادی ظاهری داشت و موقع دروغ گفتن دماغی دراز می شد یا چند فنر کوچک از گوشه های چشم شان بیرون می زد یا دهان کف می کرد؛ دنیا جای بهتری برای زندگی می شد؟! یا اصلاً جایی برای زندگی باقی نمی ماند.
منبع: نشریه دیدار آشنا شماره 135