مناجات هایی برای تنهایی

مناجات هایی برای تنهایی

(قطعات ادبی و زیبا درباره مراسم معنوی اعتکاف و ایام البیض)

برای تو خالص شدن
نویسنده: زهره نصیری
یا من ارجوه لکل خیر و آمن سخطه عند کل شر، یا من یعطی الکثیر بالقلیل یا من یعطی من سئله…
سلام بر ماه رجب و سلام بر رجبیون!
آری، خیمه‌ای دیگر برپا شده است. خیمه‌گاه محرم و خیمه‌گاه فاطمیه، هر دو مقدمه‌ی این خیمه بودند. ضیافت عشق، نزدیک است، ضیافتی که این بار خود خدا میزبان توست و تو باید خود را آماده‌ی این عظیم‌ترین میهمانی کنی، گرچه می‌دانم گوی سبفت را ربوده‌ای و خود را آماده کرده‌ای. ندای حسین (علیه السّلام) را در محرم شنیدی و لبیک گفتی. خدا کند که اربابت لبیک تو را پاسخ گفته باشد. در فاطمیه مظلومیت ولایت را شنیدی و فهمیدی که بالاترین و درست‌ترین کار برای بقای دین مقدس اسلام و زحمات امام و شهدا، پاسداری از رهبری و مطیع ولایت بودن است اما اگر اسیر زندان سیاه گناه هستی و به خیمه‌گاه قبل نرسیدی، هنوز وقت باقی است. هنوز مقدمایت دیگر تا شهرالله الحرام باقی مانده. می‌شنوی؟ ندایی به گوش می‌رسد: لا تقنطوا من رحمه‌الله…؛ هان ای بندگان من! چرا ناامیدید؟
دعوت تو را پاسخ می‌گویم و فریاد برمی‌آورم تا دیگران نیز صدای مرا بشنوند و با من در این ضیافت سراسر نور و برکت همراه شوند تا سه روز از عمر بی‌برکت‌مان را فقط و فقط و فقط برای تو خالص کنیم. لبیک اللهم لبیک لبیک لا شریک لک لبیک…

شاکریم بر سفره‌ی عترت نشاندی‌مان
نویسنده: حجت‌الاسلام جواد محدثی
الهی! کعبه‌ی و محراب، بهانه است، معبود تویی. درس و کتاب، بهانه است، مقصود تویی.
الهی! یا منزل‌البرکات! یا مبدل السکنات بالحرکات! حرکات‌مان را برکت و سکون‌مان را حرکت عطا کن. به قرب خود راهمان ده. بی‌پناهیم، پناهمان ده.
الهی! خالصان خواسته‌ی خود را به خاطر خدا فدا می‌کنند و جلد یا از دفتر اعمال جدا می‌کنند.
الهی! نصیرمان باش بصیر گردیم، بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم، آزادمان کن تا اسیر نگردیم، گاهی تو را گم می‌کنیم، مددی کن تا خویش را گم نکنیم. تنها رضای تو را جوییم و خط عمل را با آب ریا نشوییم.
الهی! غیب در نظر تو، حضور است و باطن نهان در نظر تو، ظهور. ما را با جهان غیب آشنا کن، ذائقه‌ی جان‌ها را طعم حضور بپشان و مسوی‌های نیاز را به طور نور بکشان.
الهی! بصیرت را به سیرت و صورت ما بازگردان، راه جاهل و باطل را ببند و راه حق را بازگردان.
الهی! امیران کشور دل به درگاهت حقیرند و اسران بت نفس به یاری‌ات فقیر، ما را امیر کشور دل کن تا اسیر فرعون نفس نشویم.
الهی! شاکریم که ما را بر سفره‌ی عترت نشاندی و طعم محبت اهل‌بیت (علیهم السّلام) چشاندی.
یا من حبه حلیه المتقین، یا من عونه کفایه الموحدین! خلصنا من الحواشی الی المتون و نجنا من اساره البطون.

تویی که تاکنون نمی‌شناختمت
نویسنده: حبیب امینی
خدایا! به من آموخته‌ای که بالاترین انسان‌ها کسانی هستند که بیشترین ارتباط را با تو دارند. من نیز یاد گرفته‌ام که هر زمانی که بیشترین دردها و غصه‌ها مرا آماج می‌گیرند، بهترین لحظاتم فرا رسیده است، زیرا تنها در این ثانیه‌هاست که من چیزهایی را می‌آموزم که بیش از این نمی‌دانستم. مثلاً وقتی که همه‌ی جهان مرا تنها گذاشته‌اند، یارانم دور از من هستند، نزدیکانم حتی از سئوال راجع به حال من دریغ می‌کنند و من تنهای تنها شده‌ام. می‌بینم که نوری از آن سوی خورشیدهای دور و از ماورای دنیاهای دیگر به سویم می‌اید و به من می‌گوید: «نترس، بمان، استقامت کن و بدان که به زودی به ساحل نجات خواهی رسید.»
من آن‌گاه که می‌بینم این جمله‌های سترگ را آموخته‌ام و با جانم پیوند خورده است، می‌فهمم کسی، جایی وجود دارد و تا همیشه مواظب من است و آن هنگام است که در اوج نداری، فقر و تنهایی، احساس غرور و قوت می‌کنم و می‌فهمم که واقعاً که واقعاً خدا هست.
به راستی، ای خدای من! کسانی را که در اوج فقر و ذلت، احساس امید و پیروزی دارند، چه کسی پرورش داده است جز خود تو؟ تویی که تاکنون نمی‌شناختمت. زیرا تا زمانی که داشتم، همیشه احساس غرور و شجاعت و پیروزی را خاص کسانی می‌دانستم که در دست‌شان چیزی دارند ولی حالا چگونه است که در اوج نداری، خود را قدرتمندترین فرد جهان می‌دانم؟
ایا این برای شناخت تو کافی نیست که هستی و همیشه نزدیک‌ترینی به ما و یاورترین یاورهایی؟
من آموخته‌ام که احساس قدرت در اوج فقر، عرفان است.

مرا بپذیر
نویسنده: زهرا رضائیان
ای خدا! روح مرا قدرت اعجاز بخش / مرغ بی‌بال و پرم را پر پرواز ببخش بارها توبه شکستم ز خطا، شرمم باد / بار دیگر به امید آمده‌ام، باز ببخش الهی! ای همدم تنهایان! اگر نبود پیاله، پیاله‌ی مهر متو، دل به ساغر کدامین میخانه باید می‌سپردم؟ اگر نبود آبی مهربانی تو، به کدام آسمان پر می‌گشودم؟
الهی!
چون به خود نزدیک می‌شوم، از تو دور می‌گردم و چون به تو نزدیک می‌شوم، از خود دور می‌گردن و به تو نزدیک‌تر!
الهی! علف‌های هرز گناه تار و پود وجودم را از مرحله‌ی تعالی دور افکنده است و گرد و غبار غفلت چشم حقیقتم را کور کرده است. می‌دانم شاید شفافیت دلم از طراوت همیشگی افتاده باشد و غبار نادانی بر آیینه‌ی دلم نشسته…
الهی!
مسافری هستم خسته در جاده‌های سرگردانی که از راه طولانی عصیان آمده‌ام. گذشته از سرزمین هوا و هوس با کوله‌باری از معصیت!
الهی!
آمده‌ام تا رها شده از بند تن، سر بریده از دلبستگی‌ها، سه روز در خانه‌ات سکنی گزینم و خویش را رها کنم در منشوری از روحانیت!
آمده‌ام تا روحم را میهمان جرعه‌ای از تبسم لایزال خداوندی‌ات کنی
به راستی چیست راز و رمز این دعوت به خانه‌ات؟! … مگر نه این که مرا به خانه‌ات خوانده‌ای، به مسجد، خانه‌ای که درهایش همیشه برای پذیرایی باز است، هم‌چون آغوش بازی برای پرواز! مرا به خانه‌ات خوانده‌ای که پنجره‌های رو به نور را به رویم بگشایی و من با دست‌هایی تهی فتح کنم این روزنه‌هایی که مرا به آفتاب خواهند رساند.
مگر نه این که تو مرا خوانده‌ای تا خوشه‌های گناه را از مزرعه‌ی وجودم دور کنم، معتکف خانه‌ی تو شوم و به تو برسم! مگر نه این که مرا خوانده‌ای تا سه روز فارغ از عالم و آدم در خانه‌ات میهمان تو باشم و با تو بگویم از شکوه‌هایم!
و این این نجوای من:
الهی! آمده‌ام تا در این سه روز معرفت، از نفسی با تو شکوه کنم که در میدان خطاها سخت می‌تازد و گرفتار معصیت است و تن ضعیف مرا در معرض بارش تیر خشم و شلاق قهرت قرار می‌دهد! او که مرا به سوی دره‌های انحراف و هلاکت می‌کشاند.
الهی!
به تو شکایت می‌کنم از دشمنی که درونم آشیانه کرده و بی‌رحمانه تیر گمراهی و اغواگری بر قلبم می‌نشاند، با کمند تزویر و تزئین بدی‌ها مرا به دام خود می‌کشاند.
الهی! به درگاه ربوبی تو شکوه می‌کنم از کم‌ظرفیتی نفسم که تحت فرامان سلطان ستمگر وسوسه‌ها درمی‌اید و زنگار خودسری و لباس بدخویی بر تن می‌کند.
خدایا! ای شنوای ناله‌های نجواگران تنهای!
هوای این دنیا بر سینه‌ی تنگم سنگینی می‌کند. بار گناه، یوغ اسارت را چنان بر دست و پای دلم بسته که مجال رفتن و اوج گرفتن ندارم.
خدایا! ای مهربان من!
تو نیک می‌دانی و من هم … که هیچ دست قدرتی نخواهد توانست آن‌چه تو از من دریغ می‌کنی عطا کند و هیچ‌کس را یارای آن نیست که آن‌چه از کهکشان جود تو به من عطا می‌شود از من بستاند.
اینک که دستم را به نشانه توبه بالا گرفته‌ام و ملتمسانه به تو روی آورده‌ام، مرا بپذیر.
هم‌ناله با ام‌داود پرندگان نیازم را رها کرده‌ام در آسمان نجابتت. مرا ببخش و در آسمان مهربانی‌ات به پرواز درآور. در این سه روز فرصت بازگشت، سه روز تحصن در قداست نور، سه روز رستاخیز برای تولد دوباره، مرا در کاروان نورانی هدایت شدگان و ره‌یافتگان وادی‌ات قرار ده!
اگر آنان که به تو پشت کرده‌اند نگاه مهرآمیز تو را می‌دیدند، بی‌شک از اشتیاق قالب تهی می‌کردند، پس نگاه سرشار از لطفت را کماکان بدرقه‌ی راهشان قرار ده و میل به رجعت را در وجودشان تقویت کن.

بر گلیم اعتکاف
نویسنده: رضا بابایی
الها! ای کریمی که یادت دل را می‌رباید و نامت سینه را می‌شکافد. اکنون و در میان پاکان سجاده‌نشین، زبان به ذکر جمیلت گشوده‌ایم و سرخوش از باده‌ی مهریم. جز تو را نمی‌جوییم و جز تو را نمی‌خواهیم که ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا / حلوا به کسی ده که محبت نچشیده است.
کریما! بر گلیم اعتکاف زیر خیمه‌ی مناجات نشسته‌ایم تا نام تو را که اکسیر بقاست، زمزمه کنیم و نشان عاشقی را بر سینه‌ی دردآلود خود بیاویزیم.
ای آن که زلالی آب از توست، بلندی آسمان از تراوش یک نگاه توست، نسیم از تو چالاک است و کشتزار کهکشان‌ها خوشه‌ای از خرمن وجود توست. ما را بپذیر و بر ما عیب مگیر که گدایانیم و غریبان بی‌پناه.
آمرزگارا! اگر مرا نیافریده بودی، زنجیر قهرت را بر پای که می‌بستی؟ طلای آمرزشت را بر گردن که می‌آویختی؟ به بی‌همتایی صفاتت سوگند که خسته‌ام. تو می‌دانی و من نمی‌دانم، پس تحمل کن نادانی‌ام را.
ای بزرگ متعال! خرسندم از تو، از نانی که در سفره‌ام نیست، از طنینی که در صدایم نیست، از شکوهی که در شهرتم نیست. بیا تا در آغوش گیریم این تنهایی را که فقط میان من و تو افتاده است. سبک می‌شوم آن‌گاه که تو را در خود می‌ریزم، گرانبارم از این همه بی‌تو بودن. هرجا نشانی از تو می‌جویم. همان جا گم می‌کنمت. می‌شنوم خنده‌های شیرینت را هرگاه که اسب شعورم را زین می‌کنم. اکنون ماییم، بندگان گنه‌کارت که زیر درخت اعتکاف، به کرده‌ها و ناکرده‌های خود اعتراف می‌کنیم.
ای قادر بی‌چند و چون، آمده‌ایم و آماده‌ایم.
ای خدای بزرگ! محمد را در غار حرا نزد خود خواندی و بر خوان تقرب نشاندی. علی را مدینه و کوفه دادی تا شب‌ها بر سر چاه رود و خون دل فرو ریزد. فاطمه را در بیت‌الاحزان پذیرایی کردی تا غم دل با تو گوید و بار اندوه بر زمین گذارد. ما نیز به اعتکاف آمده‌ایم تا از خوان تقرب، لقمه برگیریم و کوه اندوه بر زمین عبادت گذاریم.
به یاد تو و به یاد خوبان درگاهت، از همگان کناره گرفته‌ایم و روزی چند زبان نمی‌چرخانیم جز به مناجات، و چشم نمی‌گشاییم جز به امید دیدار، و لقمه بر دهان نمی‌گذاریم جز آن‌گاه که اذان معرفت را از مناره‌ی ایمان بشنویم. ما را که سجاده‌ی اعتکاف گسترانیده‌ایم و زبان اعتراف گشوده‌ایم، نزد خویش بخوان و از درگاهت مران!

رنگ و بوی تو را می‌خواهم
نویسنده: دکتر محمد تقی فعالی
الهی! قلب ما را جلا ده و صقالت بخش تا سر ما از زنگار طبیعت و صفات بشری صاف شود، صفات روحانی در آن جلوه کند و انوار غیبی بر جان ما بتابد. جان‌مان را به تموج دراید، جلوه‌ی تو در آن جای گیرد، ستر و حجاب از آن فروافتد و کشف حقیقت حاصل اید. به قول خواجه عبدالله انصاری تجلی حق ناگاه اید، اما بر دل آگاه اید.
الها! ما را با خود آشتی ده و در قلب ما آتش عشق را روشن کن تا نور سر ما روشن کند و نار آن خودیت از ما بستاند. جذبه و خلسه‌ای بر ما فرو فرست تا ما را سرمست دیدار سازد، جامه‌ی نفسانیت بدریم، آهنگ تو کنیم و در اقیانوس هستی محو شویم.
بار الها! تو مغناطیس جان‌هایی، تو منبع کمال و غایت جمالی، اصل حب و عشق از توست. ما را از ظلمات مادیت رها کن. که در بی‌کران شهوات غوطه‌ می‌زنیم. ما را به سمت خویش بالا ببر. امواج علایق و وابستگی ها هر لحظه ما را به طرفی پرتاب می‌کند. هنوز از بی‌هوشی موجی به هوش نیامده‌ایم، موج سهمگین دیگری، سیلی ظلمت به صورت‌ها می‌زند. امواج خروشان این دریای هولناک و دهشت‌انگیز، هر لحظه بیشتر ما را در خود فرو می‌برد، به گونه‌ای که ناله‌ها و فریادهامان میان نهیب امواج گم می‌شود. به هر سو که می‌نگریم، حرمان و حسرت است و تهدید و رعب.
الهی! اگر لطف تو نباشد، اگر جذبه‌ی مهرانگیز تو از آسمان در نرسد و اگر تو دستگیر ما نباشی، تاریکی‌ها، وابستگی‌ها و آرزوها ما را می‌بلعند. به ما مژد‌ه‌ی حضور ده، ما را در مقام شاهدان نشان، انانیت را در ما بخشکان و با شراره‌های عشق خویش، وجودمان را بی‌قرار ساز. خدایا! دیدار رویت نصیب ما کن، به ما یاری ده تا بار سفر ببندیم، از دار مجازی هجرت کنیم، لبیک‌گویان، قوس صعود طی کنیم، پروانه‌وار، دور شمع وجودت بچرخیم تا بال و پر خویش بسوزیم.
پروردگارا! می‌خواهیم رنگ و بوی تو گیریم، حجاب‌ها برکنیم، هفت شهر عشق را طی کنیم، به میهمانی تو اییم، تا عرش فنا، ارتفاع گیریم و با زبان حال به تو گوییم: «رب ابن لی عندک بیتا فی الجنه»

زمان کوتاه است
نویسنده: عاتکه قاسم‌زاده
پژواکی انسان‌ها را در گرماگرم روزمرگی و مدرنیته به خویش می‌خواند. سر و صدای شهر، پژواک را در خود فرو برده است. دیگر گوش‌ها تاب شنیدن ندارد، اما این صدایی الهی است، دل‌ها را با خود می‌برد، بی‌آن‌که ذره‌ای ناشکیبایی به خود راه دهند. میهمانی الهی است که عرشیان در خانه‌های حق به پا کرده‌اند. خدا به خاموشی مسجدی رضا می‌دهد که وای بر آدمیان. آنان که به سه روز حیات ناب خوانده شوند، ولی یارای همراهی نداشته باشند.
چگونه شرمساری خود واکنند که زندگی، روان و مقصد، نزدیک. خوشا فراخواتنده شدگان که حق بگویند و حق شنوند. همراهی عقل عاصی است با دل پریشان. باشد که یاری هم رسانند و الهی شوند. زمان کوتاه است و نیاز بسیار، اما سه روز ناب است که انسان به تمام معتکف او شده است.
روزه‌ی عشق می‌گیرد و با عشق، افطار می‌کند، هم‌نشین اهل راز می‌شود و از نیاز می‌گوید، عقل به اندیشه فرو رفته و دل به سجود، کجایند معتکفان؟!
دو روز گذشته و دل خجل از کرده‌ی خویش است. سر به زیر انداخته که از منزل برود که حق را سزاوار چنین میهمانی نیست. سروش است که می‌خواند بمان، مگر به پای خویش آمده‌ای که عزم سفر کردی؟ کریم، کرمش را بر تو سرازیر کرده؛ الهی شده‌ای.

بزرگراه خودسازی
نویسنده: عزیزالله حیدری
بی‌نهایتی خدا
ای خدای من!
چقدر باید اکنون
سپاسگزار لحظه‌ی انس
با تو باشم
اما چه غفلتی سیاه بود …
این ندای بیداری
از امام صدق بود:
هش‌دار! این تو نیستی که
خدا را به خانه‌ی دلت دعوت کرده‌ای
بلکه محبوب،
آری او صدا زده
و خود را بر تو عرضه کرده است
و من از سر عجز می‌نالم
آنگ اگر از در خانه‌ات برانی
پناه از که جویم
و اگر دست رد بر سینه‌ام گذاری
کدام ره پویم
پس آن‌چه مرا از تو جدا کرده است
این نفس بی‌ابد و زیاده‌خواه است
باز اهم اما تو مرا بر علیه او
تجهیز کن
که این کافر بدکیش
مسلمان شدنی نیست
می‌دانی
آن‌چه مرا همیشه به تو پیوند
می‌دهد
یاد اطاعت بی‌مقدارم نیست
که هیچ حرکتی بی‌عنایت تو
نبوده و نیست
پس باز می‌گوین گرچه
قبل از آن که بگویم
می‌دانی
اما چه می‌شود کرد
بهانه می‌جویم و باز هم می‌دانی
یاد گناهانم و قصورها
که بر شانه‌ام مانده است
از دورها
مرا به تو پیوند می‌دهد
چقدر جسارت!
اگر آن روز سقوط
کودکی مرا نظاره می‌کرد
از شرم، جغرافیای گناه را
ترک می‌کردم
اما آزرمی از تو نداشتم
چقدر کم و کوچکم من
و تو آ‌ن‌قدر خوبی و رازپوش
که نه تنها در چشم‌ها نشاندی‌ام
بلکه یاد خوبی‌های نداشته‌ام را
بر زبان‌ها راندی
و من نمی‌توانم بگویم
از خجالت آب باشم
می‌خواهم آب باشم
و بر خاک سجده بلغزم
راستی آن‌ها که تو را برای تو
خواسته‌اند
چقدر بزرگند و متعالی
من که هنوز
حتی در ترس جهنم و شوق بهشت
مانده‌ام
در هر حال با همه‌ی آشفتگی‌ها و
درماندگی‌ها
حرف آن مسافر خوش‌سلیقه را
با تو می‌گویم
مردی که برف سفید تجربه بر
سرش نشسته بود
او می‌گفت:
من بد کرده‌ام
من اشتباه کرده‌ام
اما عقوبت مرا
این قرار نده که
خودت را از من بگیری!
که این جاده‌ی سیاه
به ناکجاست
پس با یاد سبز تو
تمام می‌کنم
که تمامی نداری
که بی‌نهایتی
ای خدا!
برگرفته از : خیمه :: تیر و مرداد 1386 – شماره 33 و 34
منبع : حوزه

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید