آزر با این که ابراهیم را از یکتا پرستی منع میکرد، ولی وقتی که چشمش به چهره ملکوتی ابراهیم میافتاد، محبتش نسبت به او بیشتر میشد، از آن جا که آزر رئیس کارخانه بت سازی بود، روزی چند بت به ابراهیم داد تا او آنها را به بازار ببرد و مانند سایر برادرانش آنها را به مردم بفروشد، ابراهیم خواسته آزر را پذیرفت، آن بتها را همراه خود به طرف میدان و بازار آورد، ولی برای این که فکر خفته مردم را بیدار کند، و آنها را از پرستش بت بیزار نماید، طنابی در گردن بتها بست و آنها را در زمین میکشانید و فریاد میزد:
«مَنْ یشْتَرِی مَنْ لا یضُرُّهُ وَ لاینْفَعُهُ؛ چه کسی این بتها را که سود و زیان ندارند از من میخرد.»
سپس بتها را کنار لجنزار و آبهای جمع شده در گودالها آورد و در برابر چشم مردم، آنها را در میان لجن و آب آلوده میانداخت و بلند میگفت: «آب بنوشید و سخن بگویید!!»[1]
به این ترتیب عملاً به مردم میفهمانید که: «بتها شایسته پرستش نیستند، به هوش باشید و از خواب غفلت بیدار شوید و به خدای یکتا و بیهمتا متوجه شوید، و در برابر این بتهای ساختگی و بیاراده که سود و زیانی ندارند سجده نکنید مگر عقل ندارید، مگر انسان نیستید، چرا آن همه ذلّت، چرا و چرا؟!» آنها را نزد آزر آورد و به او گفت: «این بتها را کسی نمیخرد، در نزد من ماندهاند و باد کردهاند.»
فرزندان آزر توهین ابراهیم به بتها را به آزر خبر دادند، آزر ابراهیم را طلبید و او را سرزنش و تهدید کرد و از خطر سلطنت نمرود ترسانید.
ولی ابراهیم به تهدیدهای آزر، اعتنا نکرد. آزر تصمیم گرفت ابراهیم را زندانی کند، تا هم ابراهیم در صحنه نباشد و هم زندان او را تنبیه کند، از این رو ابراهیم را دستگیر کرده و در خانهاش زندانی کرد و افرادی را بر او گماشت تا فرار نکند.
ولی طولی نکشید که او از زندان گریخت و به دعوت خود ادامه داد و مردم را از بت و بت پرستی بر حذر داشته و به سوی توحید فرا میخواند.[2]
مذاکرات رو در روی ابراهیم با نمرود، و محکوم شدن نمرود
آوازه مخالفت ابراهیم با طاغوت پرستی و بت پرستی در همه شکلهایش در همه جا پیچید، و به عنوان یک حادثه بزرگ در رأس اخبار قرار گرفت، نمرود که از همه بیشتر در این باره، حسّاس بود فرمان داد بیدرنگ ابراهیم را به حضورش بیاورند، تا بلکه از راه تطمیع و تهدید، قفل سکوت بر دهان او بزند، ابراهیم را نزد نمرود آوردند.
نمرود بر سر ابراهیم فریاد زد و پس از اعتراض به کارهای او گفت:
«خدای تو کیست؟»
ابراهیم: خدای من کسی است که مرگ و زندگی در دست اوست.
نمرود از راه سفسطه و غلط اندازی وارد بحث شد، و گفت: «ای بی خبر! این که در اختیار من است، من زنده میکنم و میمیرانم، مگر نمیبینی مجرم محکوم به اعدام را آزاد میکنم، و زندانی غیر محکوم به اعدام را اگر بخواهم اعدام مینمایم.»
آن گاه دستور داد یک شخص اعدامی را آزاد کردند، و یک نفر غیر محکوم به اعدام را اعدام نمودند.
ابراهیم بیدرنگ استدلال خود را عوض کرد و گفت: تنها زندگی و مرگ نیست بلکه همه جهان هستی به دست خدا است، بر همین اساس، خدای من کسی است که صبحگاهان خورشید را از افق مشرق بیرون میآورد و غروب، آن را در افق مغرب فرو میبرد، اگر راست میگویی که تو خدای مردم هستی، خورشید را به عکس از افق مغرب بیرون آر، و در افق مشرق، فرو بر.
نمرود در برابر این استدلال نتوانست غلط اندازی کند، آن چنان گیج و بهت زده شد که از سخن گفتن درمانده گردید.[3]
نمرود دید اگر آشکارا با ابراهیم دشمنی کند، رسوائیش بیشتر میشود، ناچار دست از ابراهیم کشید تا در یک فرصت مناسب از او انتقام بگیرد، اما جاسوسان خود را در همه جا گماشت تا مردم را از تماس با ابراهیم بترسانند و دور سازند.[4]
بت شکنی ابراهیم ـ علیه السلام ـ و استدلال او
ابراهیم از راههای گوناگون با بت پرستی مبارزه کرد، ولی بیانات و مبارزات ابراهیم ـ علیه السلام ـ در آن تیره بختان لجوج اثر نکرد، از طرفی دستگاه نمرود برای سرگرم کردن مردم و ادامه سلطه خود هرگز نمیخواست که مردم از بت پرستی دست بردارند.
ابراهیم در مبارزه خود مرحله جدیدی را برگزید و با کمال قاطعیت به بت پرستان و نمرودیان اخطار کرد و چنین گفت:
«وَ تَاللَّهِ لَاَکِیدَنَّ أَصْنامَکُمْ بَعْدَ اَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِینَ؛ به خدا سوگند در غیاب شما نقشهای برای نابودی بتهایتان میکشم.»[5]
ابراهیم هم چنان در کمین بتها بود تا روز عید نوروز فرا رسید، در میان مردم بابِل رسم بود که هر سال روز عید نوروز[6] شهر را خلوت میکردند و برای خوش گذرانی به صحرا و کوه و دشت و فضاهای آزاد دیگر میرفتند، آن روز مردم شهر را خلوت کردند، نمرود و اطرافیانش نیز از شهر بیرون رفتند، حتی ابراهیم ـ علیه السلام ـ را نیز دعوت کردند که با آنها به خارج از شهر برود و در جشن آنها شرکت کند، ولی ابراهیم ـ علیه السلام ـ در پاسخ دعوت آنها گفت: «من بیمار هستم»[7].
ابراهیم از نظر بدنی بیمار نبود، ولی وقتی که میدید مردم، غرق در فساد و هوسبازی و بت پرستی هستند، از نظر روحی کسل و ناراحت بود، و منظور او از این که گفت: «من بیمارم» یعنی روحم کسل است.
وقتی که شهر کاملاً خلوت شد، ابراهیم اندکی غذا و یک تبر با خود برداشت و وارد بتکده شد، دید مجسمههای گوناگون زیادی در کنار هم چیده شده و با قیافههایی مختلف، اما بدون هر گونه حرکت و توان، در جایگاهها قرار دارند، ابراهیم غذا را به دست گرفت و کنار هر یک از بتها رفت و گفت: «از این غذا بخور و سخن بگو».
وقتی که آن بت پاسخ نمیداد، ابراهیم با تبری که در دست داشت، بر دست و پای بت میزد و دست و پای آن بت را میشکست، ابراهیم با همه بتهایی که در آن بتکده بودند، همین کار را کرد، و فضای وسط بتخانه از قطعههای بتهای شکسته پر شد.
ولی ابراهیم به بت بزرگ حمله نکرد و او را سالم گذاشت، و تبر را بر دوش او نهاد، ابراهیم از این کار، منظوری داشت، منظورش این بود که در آینده از همین راه، استدلال دشمن شکن بسازد و دشمن را محکوم نماید.
مراسم عید کم کم پایان یافت و بت پرستان گروه گروه به شهر بازگشتند، رسم بود پس از بازگشت، نخست به بتکده بروند و مراسم شکرگزاری را به جای آورند و سپس به خانههایشان باز گردند.
گروه اول وقتی که وارد بتخانه شد با منظره عجیبی روبرو گردید، گروههای بعدی نیز وارد شدند، و همه در وحشت و بهت زدگی فرو رفتند،فریادها و نعرههایشان برخاست، هر کسی سخنی میگفت…
در این جا دنباله داستان را از زبان قرآن (آیه 58 تا 67 سوره انبیاء) بشنویم:
ابراهیم همه بتها جز بزرگشان را قطعه قطعه کرد، شاید سراغ او بیایند (و او حقایق را بازگو کند).
(هنگامی که آنها منظره بتها را دیدند) گفتند: شنیدهایم نوجوانی از بتها سخن میگفت: که به او ابراهیم میگویند.
جمعیت گفتند: او را در برابر دیدگان مردم بیاورند، تا گواهی دهد.
(هنگامی که ابراهیم را حاضر کردند) گفتند: «آیا تو این کار را با خدایان ما کردهای، ای ابراهیم؟»
ابراهیم در پاسخ گفت: «بلکه این کار را بزرگشان کرده است، از او بپرسید اگر سخن میگوید!»
بت پرستان به وجدان خود بازگشتند و (به خود) گفتند: «حقّا که شما ستمگرید».
سپس بر سرهایشان واژگونه شدند (و حکم وجدان را به کلی فراموش کردند) و به ابراهیم گفتند: «تو میدانی که بتها سخن نمیگویند.»
(این جا بود که ابراهیم پتک استدلال را به دست گرفت و بر مغز بت پرستان کوبید، و به آنها) گفت: آیا غیر از خدا چیزی را پرستش میکنید که نه کمترین سودی برای شما دارد، و نه زیانی به شما میرساند (نه امیدی به سودشان دارید و نه ترسی از زیانشان).
افّ بر شما و بر آن چه جز خدا میپرستید! آیا اندیشه نمیکنید (و عقل ندارید)[8].
گفتگوی نمرود با آزر و مادر ابراهیم ـ علیه السلام ـ
روایت شده: به نمرود گفته شد، ابراهیم پسر آزر، بتها را شکسته است، نمرود آزر را طلبید و به او گفت: «به من خیانت کردی و وجود این پسر (ابراهیم) را از من پوشاندی.» آزر گفت: «پادشاها! من تقصیری ندارم، مادرش او را پوشانده و نگهداری کرده است و او مدعی است که استدلال و حجت دارد.»
نمرود دستور داد، مادر ابراهیم را حاضر کردند، و به او گفت: «چرا وجود این پسر را از ما پوشاندی که با خدایان ما چنین کرد؟!»
مادر گفت: «ای شاه! من دیدم تو رعیت و ملّت خودت را میکشی و نسل آنها به خطر میافتد، با خود گفتم این پسر را برای حفظ نسل نگه دارم، اگر این پسر همان بود (که واژگونی سلطنت تو به دست او است) او را تحویل میدهم تا کشته گردد، و کشتن فرزندان مردم پایان یابد، و اگر این پسر او نیست، برای ما یک نفر پسر باقی بماند، اینک که برای تو ثابت شده که این پسر همان است، در اختیار تو است هر کاری میکنی انجام بده.»
نمرود گفتار مادر ابراهیم را پسندید، و او را آزاد کرد سپس خودش شخصاً با ابراهیم در مورد شکسته شدن بتها سخن گفت، هنگامی که ابراهیم ـ علیه السلام ـ گفت: بت بزرگ، بتها را شکسته است.» نمرود به جای این که استدلال نیرومند ابراهیم ـ علیه السلام ـ را بپذیرد، درباره مجازات ابراهیم با اطرافیان خود به مشورت پرداخت، اطرافیان گفتند: «ابراهیم را بسوزانید و خدایان خود را یاری کنید».[9][1] . بحار،ج 12، ص 13.
[2] . بحار، ج 12، ص 31؛ تفسیر جامع، ج 2، ص 224.
[3] . مضمون آیه 257 بقره.
[4] . قصص قرآن صدر بلاغی، ص 58؛ بعضی این واقعه را بعد از حادثه آتش آوردهاند. (بحار، ج 12، ص 34)
[5] . انبیاء، 57.
[6] . امام صادق ـ علیه السلام ـ فرمود: روزی که ابراهیم ـ علیه السلام ـ بتها را شکست، عید نوروز بود (بحار، ج 12، ص 43).
[7] . صافات، 87.
[8] . انبیاء، 58 تا 67.
[9] . بحار، ج 12، ص 32.