” عزیر” در لغت عرب همان” عزرا” در لغت یهود است، و از آنجا که عرب به هنگامى که نام بیگانه اى را به کار مى برد معمولا در آن تغییرى ایجاد مى کند، مخصوصا گاه براى اظهار محبت آن را به صیغه” تصغیر” در مى آورد،” عزرا” را نیز تبدیل به” عزیر” کرده است، همانگونه که نام اصلى” عیسى” که” یسوع” است و” یحیى” که” یوحنا” است پس از نقل به زبان عربى دگرگون شده و به شکل” عیسى” و” یحیى” در آمده است در کتـاب هـای تـاریـخ، عـزیر (علیـه السلام) را از پیـامبـر زادگان الهی نام برده اند. برخی او را همان ارمیای نبی (ع) دانسته اند. به هر حال” عزیر” یا” عزرا” در تاریخ یهود موقعیت خاصى دارد تا آنجا که بعضى اساس ملیت و درخشش تاریخ این جمعیت را به او نسبت مى دهند و در واقع او خدمت بزرگى به این آئین کرد، زیرا به هنگامى که در واقعه ” بخت النصر” پادشاه ” بابل” وضع یهود به وسیله او به کلى درهم ریخته شد، شهرهاى آنها به دست سربازان ” بخت النصر” افتاد و معبدشان ویران و کتاب آنها تورات سوزانده شد، مردانشان به قتل رسیدند و زنان و کودکانشان اسیر و به بابل انتقال یافتند، و حدود یک قرن در آنجا بودند. سپس هنگامى که” کورش” پادشاه ایران” بابل” را فتح کرد،” عزرا” که یکى از بزرگان یهود در آن روز بود نزد وى آمد و براى آنها شفاعت کرد، او موافقت کرد که یهود به شهرهایشان باز گردند و از نو” تورات” نوشته شود. در این هنگام او طبق آنچه در خاطرش از گفته هاى پیشینیان یهود باقى مانده بود” تورات” را از نو نوشت. به همین دلیل یهود او را یکى از نجات دهندگان و زنده کنندگان آئین خویش مى دانند و به همین جهت براى او فوق العاده احترام قائلند.
این موضوع سبب شد که گروهى از یهود لقب” ابن الله” (فرزند خدا) را براى او انتخاب کنند، هر چند از بعضى از روایات مانند روایت” احتجاج طبرسى” استفاده مى شود که آنها این لقب را به عنوان احترام به” عزیر” اطلاق مى کردند، ولى در همان روایت مى خوانیم: هنگامى که پیامبر ص از آنها پرسید:” شما اگر” عزیر” را به خاطر خدمات بزرگش احترام مى کنید و به این نام مى خوانید پس چرا این نام را بر موسى ع که بسیار بیش از” عزیر” به شما خدمت کرده است نمى گذارید؟ آنها از پاسخ فرو ماندند و جوابى براى این سؤال نداشتند. ولى هر چه بود این نامگذارى در اذهان گروهى از صورت احترام بالاتر رفته بود و آن چنان که روش عوام است آن را طبعا بر مفهوم حقیقى حمل مى کردند و او را به راستى فرزند خدا مى پنداشتند، زیرا هم آنها را از در بدرى و آوارگى نجات داده بود، و هم به وسیله بازنویسى تورات به آئینشان سر و سامانى بخشید. البته همه آنها چنین عقیده اى را نداشته اند، ولى از قرآن استفاده مى شود که این طرز فکر در میان گروهى از آنها که مخصوصا در عصر پیامبر ص مى زیسته اند وجود داشت به دلیل اینکه در هیچ تاریخى نقل نشده که آنها با شنیدن آیه فوق این نسبت را انکار و یا سر و صدا به راه انداخته باشند و اگر چنین بود حتما واکنش از خود نشان مى دادند.
خداوند در سوره توبه می فرماید: «و قالت الیهود عزیر ابن الله و قالت النصرى المسیح ابن الله ذالک قولهم بأفواههم یضاهون قول الذین کفروا من قبل قتلهم الله أنى یؤفکون» ترجمه: و یهود گفتند: عزیر پسر خداست، و نصارا گفتند: مسیح پسر خداست. این سخن [باطلى ] است که بر زبان مى آورند و به گفتار کسانى که پیش از این کافر شدند شباهت دارد. خدا بکشدشان، به کجا منحرف مى شوند؟(بقره، 30). علامه طباطبایی در تفسیر این آیه می فرماید: کلمه” عزیر” نام همان شخصى است که یهود او را به زبان عبرى خود” عزرا” مى خوانند، و در نقل از عبرى به عربى این تغییر را پذیرفته است، هم چنان که نام” یسوع” وقتى از عبرى به عربى وارد شده به صورت کلمه” عیسى” درآمده، و بطورى که مى گویند کلمه” یوحنا” ى عبرى در عربى” یحیى” شده است. و این عزرا همان کسى است که دین یهود را تجدید نمود، و تورات را بعد از آنکه در واقعه بخت النصر پادشاه بابل و تسخیر بلاد یهود و ویران نمودن معبد و سوزاندن کتابهاى ایشان بکلى از بین رفت دوباره آن را به صورت کتابى برشته تحریر درآورد. بخت النصر مردان یهود را از دم تیغ گذرانید و زنان و کودکان و مشتى از ضعفاى ایشان را با خود به بابل برد و نزدیک یک قرن در بابل بماندند، تا آنکه بابل به دست کورش کبیر پادشاه ایران فتح شد و عزرا نزد وى رفته و براى یهودیان تبعیدى شفاعت نمود.
و چون عزرا در نظر کورش صاحب احترام بود، تقاضا و شفاعتش پذیرفته شد و کورش اجازه داد که یهود به بلاد خود باز گردند و توراتشان از نو نوشته شود. و با اینکه نسخه هاى تورات بکلى از بین رفته بود عزرا در حدود سنه 457 قبل از میلاد مسیح مجموعه اى نگارش داد و بنام تورات در میان یهود منتشر نمود. صرفنظر از اینکه همین مجموعه هم در زمان” انتیوکس” پادشاه سوریه و فاتح بلاد یهود، یعنى در حدود سنه 161 قبل از میلاد باز بکلى از بین رفت، حتى مامورین وى تمامى خانه ها و پستوها را گشته، و نسخه هاى مجموعه عزرا را یافته و سوزاندند و بطورى که در تاریخ ضبط شده در منزل هر کس مى دیدند صاحب آن را اعدام و یا جریمه مى کردند، الا اینکه یهود بهمان جهت که عزرا وسیله برگشت ایشان به فلسطین شد، او را تعظیم نموده و به همین منظور او را پسر خدا نامیدند. حال آیا این نامگذارى مانند نام گذارى مسیحیان هست که عیسى را پسر خدا نامیده اند و پرتوى از جوهر ربوبیت در او قائلند، و یا او را مشتق از خدا و یا خود خدا مى دانند، و یا اینکه از باب احترام او را پسر خدا نامیده اند، هم چنان که خود را دوستان و پسران خدا خوانده- و به نقل قرآن- گفته اند:” نحن أبناء الله و أحباؤه” براى ما معلوم نشده، و نمى توانیم هیچ یک از این دو احتمال را به ایشان نسبت بدهیم. چیزى که هست ظاهر سیاق آیه بعد از آیه مورد بحث که مى فرماید:” اتخذوا أحبارهم و رهبانهم أربابا من دون الله و المسیح ابن مریم” این است که مرادشان معناى دوم است.
بعضى از مفسرین گفته اند: عقیده به اینکه عزیر پسر خدا است کلام پاره اى از یهودیان معاصر رسول خدا (ص) بوده، و تمامى یهودیان چنین اعتقادى ندارند. و اگر قرآن آن را مانند گفتن اینکه:” إن الله فقیر و نحن أغنیاء” ترجمه: خدا فقیر است و ما توانگریم (سوره آل عمران آیه 181) و هم چنین گفتن اینکه:” ید الله مغلوله” ترجمه: دست خدا بسته است (سوره مائده آیه 64) به همه یهودیان نسبت داده، براى این بوده که بقیه یهودیان هم به این نسبت ها راضى بوده اند، مثلا هر چند گفتار آخرى، کلام بعضى از یهودیان مدینه و معاصر رسول خدا (ص) بوده، و لیکن سایر یهودیان با آن مخالفت نداشته اند، پس در حقیقت همه متفق الرأى بوده اند.
از آنچه گفتیم پاسخ این سؤال روشن مى شود که: امروز در میان یهود چنین عقیده اى وجود ندارد و هیچکس عزیر را پسر خدا نمى داند، با اینحال چرا قرآن چنین نسبتى را به آنها داده است؟ توضیح اینکه: لزومى ندارد همه یهود چنین اعتقادى را داشته باشند، همین قدر مسلم است که در عصر نزول آیات قرآن در میان یهود گروهى با این عقائد وجود داشته اند. به دلیل اینکه هیچگاه نسبت فوق را انکار نکردند و تنها طبق روایات آن را توجیه نمودند و نامگذارى عزیر را به” ابن الله” به عنوان یک احترام معرفى کردند که در برابر ایراد پیامبر که چرا این احترام را براى خود موسى قائل نیستید عاجز ماندند. و به هر حال هر گاه عقیده اى را به قومى نسبت مى دهند لزومى ندارد که همه آنها در آن متفق باشند بلکه همین مقدار که عده قابل ملاحظه اى چنین عقیده اى را داشته باشند کافى است.
داستان شگفت انگیز عزیر در سوره بقره
خداوند در این سوره می فرماید: «او کالذی مر علی قریه وهی خاویه علی عروشها قال انی یحیی هذه الله بعد موتها فاماته الله مائه عام ثم بعثه قال کم لبثت قال لبثت یوما او بعض یوم قال بل لبثت مائه عام فانظر الی طعامک و شرابک لم یتسنه و انظر الی حمارک و لنجعلک آیه للناس وانظر الی االعظام کیف ننشزها ثم نکسوها لحما فلما تبین له قال اعلم ان الله علی کل شی قدیر» ترجمه: یا چون آن کس که به شهری که بامهایش یکسر فرو ریخته بود، عبور کرد؛ [و با خود می] گفت: “چگونه خداوند، [اهل] این [ویرانکده] را پس از مرگشان زنده می کند؟” پس خداوند، او را [به مدت] صد سال میراند. آنگاه او را برانگیخت، [و به او] گفت: چقدر درنگ کردی؟ گفت: یک روز یا پاره ای از روز را درنگ کردم. “[نه] بلکه صد سال درنگ کردی، به خوراک و نوشیدنی خود بنگر [که طعم و رنگ آن] تغییر نکرده است، و به دراز گوش خود نگاه کن [که چگونه متلاشی شده است. این ماجرا برای آن است که هم به تو پاسخ گوییم] و هم تو را [در مورد معاد] نشانه ای برای مردم قرار دهیم. و به [این] استخوانها بنگر، چگونه آنها را برداشته به هم پیوند می دهیم؛ سپس گوشت برآن می پوشانیم. ” پس هنگامی که [چگونگی زنده ساختن مرده] برای او آشکار شد، گفت: “[اکنون] می دانم که خداوند بر هر چیزی تواناست (بقره/ 259).
این آیه که به صورت عطف بر آیه گذشته ذکر شده است، سرگذشت دیگرى از یکى از انبیاء پیشین را بیان مى کند، که مشتمل بر شواهد زنده اى بر مسائل معاد است و عطف این دو آیه به یکدیگر ممکن است از این نظر باشد که در آیه قبل سخن پیرامون توحید و شناسایى خدا بود و در این آیه و آیه بعد از آن (آیه 260) سخن در باره معاد و زندگى بعد از مرگ است. این احتمال نیز از سوى بعضى از مفسران داده شده است که در ذیل آیه الکرسى سخن از هدایت الهى مى گوید سپس در آیاتى که بعد از آن آمده به یکى از طرق هدایت که بیان دلائل عقلى است اشاره مى کند (داستان ابراهیم ع و نمرود) و در آیه مورد بحث و آیه آینده، از دلائل حسى استفاده شده است که مساله را در جنبه هاى شهودى مطرح مى کند. نخست مى فرماید:” یا همانند کسى که از کنار یک آبادى عبور مى کرد در حالى که دیوارهاى آن به روى سقفها فرو ریخته بود، (و اجساد و استخوانهاى اهل آن در هر سو پراکنده بود، او از روى تعجب با خود) گفت: چگونه خدا اینها را بعد از مرگ زنده مى کند. ” عروش” جمع” عرش” در اینجا به معنى سقف است، و” خاویه” در اصل به معنى خالى است و در اینجا کنایه از ویران شدن است زیرا خانه هاى آباد معمولا مسکونى است و خانه هایى که خالى مى شود یا به خاطر ویرانى است و یا بر اثر خالى بودن تدریجا ویران خواهد شد بنا بر این جمله” و هی خاویه على عروشها” چنین معنى مى دهد که خانه هاى آنان ویران شده بود، به این صورت که نخست سقف آنها فرود آمده و سپس دیوارها به روى آنها افتاده بود، این نوع ویرانى، ویرانى کامل و تمام عیار است، زیرا به هنگام ویرانى معمولا نخست سقف آن ویران مى گردد و بعد دیوارها مدتى سر پا مى ایستد، سپس روى ویرانه هاى سقف فرو مى غلتد. بعضى تصریح کرده اند که مفهوم” عرش” با” سقف” متفاوت است، سقف تنها به قسمت بالاى عمارت گفته مى شود ولى عرش عبارت از سقفى است که همراه با پایه ها باشد. از قرائن چنین استفاده مى شود که در این ماجرا کسى همراه آن پیامبر نبود، و هنگامى که چشمش به استخوانهاى متلاشى شده اهل قریه افتاد، به آنها اشاره کرد و این سؤال را از خویشتن نمود که چگونه خداوند اینها را بعد از مرگشان زنده مى کند؟
در ادامه آیه مى فرماید:” خداوند او را یکصد سال میراند، سپس او را زنده کرد و به او گفت: چقدر درنگ کردى؟ گفت: یک روز یا قسمتى از یک روز فرمود: (نه) بلکه یکصد سال درنگ کردى. اکثر مفسران از این جمله چنین فهمیده اند که خداوند جان آن پیامبر ص را گرفت و بعد از یکصد سال، از نو زنده کرد، و جمله” اماته” که از ماده موت به معنى مرگ است، همین مفهوم را مى بخشد. ولى بعضى از مفسران به اصطلاح روشنفکر مانند نویسنده” المنار” و همچنین مراغى، اصرار دارند که آن را اشاره به یک نوع خواب و فقدان حس و حرکت بدانند، که دانشمندان امروز آن را” سبات” مى نامند و آن این است که موجودى زنده براى مدتى طولانى در یک نوع خواب عمیق فرو رود، اما شعله هاى حیات در او خاموش نشود. سپس اضافه مى کند:” آنچه تا کنون در مورد این خوابهاى طولانى اتفاق افتاده بیش از چند سال نبوده، بنا بر این رسیدن به یکصد سال غیر عادى است، ولى مسلم است هنگامى که این موضوع تا چند سال امکان داشته باشد تا یکصد سال نیز ممکن خواهد بود و آنچه در قبول امور خارق عادت لازم است این است که کار ممکن باشد نه محال عقلى”. ولى ظاهرا هیچگونه دلیلى در آیه بر این گفتار نیست، بلکه ظاهر آیه این است که پیامبر مزبور از دنیا رفت و پس از یکصد سال زندگى را از سر گرفت البته چنین مرگ و حیاتى یک موضوع کاملا خارق العاده است ولى در هر حال محال نیست و از طرفى حوادث خارق العاده در قرآن نیز منحصر به این مورد نیست که بخواهیم آن را توجیه و یا تاویل کنیم. آرى اگر منظور از ذکر خوابهاى طولانى چند ساله یا مثلا آنچه در باره بسیارى از حیوانات به عنوان” زمستان خوابى” دیده مى شود که سراسر زمستان را مى خوابند و به هنگام گرم شدن هوا بیدار مى شوند و یا مثلا مساله انجماد طبیعى بعضى از حیوانات و یا انجماد مصنوعى بعضى از جانداران دیگر بدست بشر براى یک مدت طولانى بدون اینکه بمیرند، این باشد که مساله مرگ و زندگى پس از یکصد سال امر ممکنى شمرده شود سخن خوبى به نظر مى رسد و معنى این سخن چنین خواهد بود که:” خدایى که مى تواند جانداران را صدها سال در یک خواب طولانى یا حالت انجماد فرو برد و سپس بیدار کند و به حال اول باز گرداند قادر است که مردگان را پس از مرگ زنده کند”.
اصولا با قبول اصل معاد و زنده شدن مردگان در رستاخیز و همچنین با قبول خوارق عادات و معجزات پیامبران، این اصرار دلیلى ندارد که همه آیات قرآن را به یک سلسله مسائل عادى و طبیعى تفسیر کنیم و مرتکب همه گونه خلاف ظاهر در آیات بشویم زیرا این کار نه صحیح است و نه لزومى دارد! و به گفته بعضى از مفسران گویا ما فراموش کرده ایم که در آغاز موجود بى جانى بودیم سپس خداوند ما را زنده کرد، چه مانعى دارد نظیر آن مرگ و حیات تکرار گردد. جمله” لبثت یوما أو بعض یوم”، نشان مى دهد که آن پیامبر، موقع مرگ و زنده شدنش در دو ساعت مختلف از روز بوده، مثلا مرگ او پیش از ظهر بوده و زنده شدنش بعد از ظهر و لذا به شک افتاد که آیا یک شبانه روز بر او گذشته یا تنها چند ساعتى از یک روز به همین دلیل با تردید گفت یک روز یا قسمتى از یک روز، ولى بزودى به او خطاب شد که نه بلکه یکصد سال در اینجا مانده اى. سپس براى اینکه آن پیامبر، اطمینان بیشترى به این مساله پیدا کند، به او دستور داده شد که به غذا و نوشیدنى که همراه داشته و همچنین مرکب سوارى اش نگاهى بیفکند که اولى کاملا سالم مانده بود و دومى به کلى متلاشى شده بود، تا هم گذشت زمان را مشاهده کند، و هم قدرت خدا را بر نگهدارى هر چه اراده داشته باشد، مى فرماید: به او گفته شد” پس حالا نگاه کن به غذا و نوشیدنیت (که همراه داشتى ببین که با گذشت سالها) هیچگونه تغییرى نیافته” (فانظر إلى طعامک و شرابک لم یتسنه).
” لم یتسنه” از ماده” سنه” به معنى سال است، یعنى سال بر آن نگذشته است ولى در اینجا کنایه از عدم تغییر و فاسد نشدن است، یعنى به آنها نگاه کن که با گذشت آن همه سال، گویى سال و زمانى بر آن نگذشته و تغییرى در آن حاصل نشده اشاره به اینکه خدایى که مى تواند غذا و نوشیدنى تو را که قاعدتا باید زود فاسد گردد، به حال او نگه دارد، زنده کردن مردگان براى او مشکل نیست. زیرا ادامه حیات چنین غذاى فاسدشدنى که عمر آن معمولا بسیار کوتاه است، در این مدت طولانى ساده تر از زنده کردن مردگان نیست. در اینکه این غذا و نوشیدنى چه بوده در آیه منعکس نیست، بعضى غذاى او را انجیر و نوشیدنى او را یک نوع آب میوه ذکر کرده اند و مى دانیم که هر دو بسیار زود فاسد مى شوند، و بقاى آنها در مدت طولانى موضوع مهمى است، بعضى هم آن را انگور و شیر ذکر کرده اند.
سپس مى افزاید:” ولى نگاه به الاغ خود کن (که چگونه از هم متلاشى شده براى اینکه اطمینان به زندگى پس از مرگ پیدا کنى) و تو را نشانه اى براى مردم قرار دهیم” آن را زنده مى سازیم (و انظر إلى حمارک و لنجعلک آیه للناس). البته قرآن بیش از این چیزى در باره مرکب آن پیامبر نگفته، اما از جمله هاى بعد استفاده مى شود که مرکب او با گذشت زمان به کلى متلاشى شده بود و تنها استخوانهاى پوسیده اى از آن باقى مانده بود، زیرا در غیر این صورت هیچ گونه نشانه اى براى گذشت یکصد سال وجود نداشت و این خود عجیب است که حیوانى که امکان عمر نسبتا طولانى دارد این چنین از هم متلاشى شود، اما میوه و آب میوه یا شیر که به سرعت باید فاسد شود کمترین تغییرى در طعم و بوى آن حاصل نگردد و این نهایت قدرت نمایى خدا در امر حیات و مرگ است. به هر حال در تکمیل همین مساله مى افزاید:” به استخوانها نگاه کن (که از مرکب سواریت باقى مانده) و ببین چگونه آنها را بر مى داریم و به هم پیوند مى دهیم و گوشت بر آن مى پوشانیم” (و انظر إلى العظام کیف ننشزها ثم نکسوها لحما).
” ننشزها” از ماده” نشوز” به معنى مرتفع و بلند شدن است، و در اینجا به معنى برداشتن از روى زمین و پیوستن آنها به یکدیگر است، یعنى نگاه کن که چگونه آنها را به هم پیوند مى دهیم و گوشت به آنها مى پوشانیم و زنده مى کنیم. و اینکه بعضى از مفسران احتمال داده اند، منظور استخوانهاى خود آن پیامبر است بسیار عجیب و بعید به نظر مى رسد، زیرا این گفتگوها بعد از زنده شدن او مى باشد، همچنین احتمال اراده استخوانهاى پوسیده اهل آن آبادى زیرا قبل از این جمله، سخن از حمار و مرکب سوارى بوده نه مردم قریه. و در پایان آیه مى فرماید:” هنگامى که با مشاهده این نشانه هاى واضح (همه چیز) براى او روشن شد گفت: مى دانم که خدا بر هر کارى قادر است. یعنى علم و آگاهى من کامل شد و به مرحله شهود رسید، و قابل توجه اینکه نگفت الان دانستم (مانند گفتار زلیخا در مورد یوسف الآن حصحص الحق:” الان حق آشکار گشت” «سوره یوسف، آیه 51» بلکه گفت: مى دانم، یعنى اعتراف به علم و آگاهى خود مى کنم.
اجمالى از داستان این آیه در تواریخ اسلامى
آیه اشاره به سرگذشت کسى مى کند که در اثناى سفر خود در حالى که بر مرکبى سوار بود و مقدارى آشامیدنى و خوراکى همراه داشت از کنار یک آبادى گذشت در حالى که به شکل وحشتناکى در هم ریخته و ویران شده بود و اجساد و استخوانهاى پوسیده ساکنان آن به چشم مى خورد هنگامى که این منظره وحشت زا را دید گفت چگونه خداوند این مردگان را زنده مى کند؟ البته این سخن از روى انکار و تردید نبود بلکه از روى تعجب بود زیرا قرائن موجود در آیه نشان مى دهد که او یکى از پیامبران ع بوده که در ذیل آیه مى خوانیم خداوند با او سخن گفته است و روایات نیز این حقیقت را تایید مى کند.
در این هنگام خداوند جان او را گرفت و یکصد سال بعد او را زنده کرد و از او سؤال نمود چقدر در این بیابان بوده اى؟ او که خیال مى کرد مقدار کمى بیشتر در آنجا درنگ نکرده فورا در جواب عرض کرد: یک روز یا کمتر! به او خطاب شد که یکصد سال در اینجا بوده اى اکنون به غذا و آشامیدنى خود نظرى بیفکن و ببین چگونه در طول این مدت به فرمان خداوند هیچگونه تغییرى در آن پیدا نشده است ولى براى اینکه بدانى یکصد سال از مرگ تو گذشته است نگاهى به مرکب سوارى خود کن و ببین از هم متلاشى و پراکنده شده و مشمول قوانین عادى طبیعت گشته و مرگ آن را از هم متفرق ساخته است سپس نگاه کن و ببین چگونه اجزاى پراکنده آن را جمع آورى کرده و زنده مى کنیم او هنگامى که این منظره را دید گفت مى دانم که خداوند بر هر چیزى توانا است یعنى هم اکنون آرامش خاطر یافتم و مساله رستاخیز مردگان در نظر من شکل حسى به خود گرفت. در باره اینکه او کدامیک از پیامبران بوده احتمالات گوناگونى داده شده است بعضى او را ” ارمیا” و بعضى ” خضر” دانسته اند ولى مشهور و معروف این است که” عزیر” بوده است و در حدیثى از امام صادق ع نیز این موضوع تایید شده است. همچنین در باره اینکه این آبادى کجا بوده است بعضى آن را بیت المقدس دانسته اند که بر اثر حملات” بخت نصر” ویران و در هم کوبیده شد اما این احتمال بعید به نظر مى رسد.
صد سال خواب!
عزیر چون وارد باغ خود شد، دید درختها سبز و سایه آنها گسترده است و زمان برداشت میوه آنها نزدیک شده است، نغمه بلبلها گوش را می نوازد و پرندگان به طرب آمده اند. عزیر ساعتی در این باغ بیاسود و از نسیم جان پرور آن بهره مند و از تماشای سبزه و چمن و طراوت یاس و یاسمن غرق در نشاط شد، آنگاه سبدی از انگور و سبد دیگری از انجیر و مقداری نان به همراه برداشت، سوار بر الاغ خود شد و راه منزل خویش را در پیش گرفت. عزیر در بازگشت خود غرق در اسرار آفرینش و عظمت موجودات بود و آنچنان در فکر فرو رفت، که راهش را گم کرد. چند لحظه بعد خود را در میان ویرانه ای دید که از دهکده خرابی حکایت می کرد، پراکندگی خانه های ویران، سقفها و دیوارهای فرو ریخته، وجود استخوانهای پوسیده و اسکلتهای متلاشی شده در سکوتی مرگبار، منظره وحشتناکی را ایجاد کرده بود. عزیر از الاغ خود پیاده شد و سبدهای میوه را کنار خود گذاشت و حیوان خود را بست و به دیوار خرابه ای تکیه داد، تا خستگی خود را بر طرف سازد و نیروی جسم و فکر خود را باز یابد.
سکوت مطلق و نسیم ملایم فکر عزیر را آزاد ساخت تا درباره مردگان و وضع رستاخیز ایشان بیندیشد. عزیر با خود فکر می کرد که این بدنهای متلاشی شده که طعمه خاک گشته اند و ابرهای فراوان بر آنها باریده و جریان سیل آنها را به هر سو رانده، چگونه در روز قیامت بار دیگر زنده می شوند؟! با ادامه این تفکر و تامل، کم کم چشمهای عزیر گرم شد و پلکهایش به آرامی روی هم آمد عضلاتش سست گشت و در خواب عمیقی فرو رفت، آنچنان که گویا به مردگان ملحق شده است. صد سال تمام گذشت، کودکان پیر شدند و عمر پیران پایان یافت، نسل ها تغییر کردند، قصرها عوض شدند ولی عزیر هنوز به صورت جسدی بی روح در خواب بود، استخوانهای او پراکنده و اعضایش از هم گسیخته، تا اینکه خداوند اراده کرد برای مردمی که در موضوع قیامت حیران و از درک آن عاجزند و در بیان آن اختلاف دارند، حقیقت را به نحوی آشکار سازد تا آن را با چشم ببینند و با لمس احساس کنند تا به آن یقین پیدا کنند. خدا استخوانهای عزیر را فراهم و آنها را مرتب ساخت و از روح خود در آن دمید، ناگهان عزیر با بدنی کامل و نیرومند از جای برخواست بر روی پای خود ایستاد. عزیر با خود اندیشید که از خوابی سنگین بیدار شده است. سپس به جستجوی الاغ خود پرداخت و به دنبال آب و غذا روان شد. فرشته ای به سوی او آمد گفت: فکر می کنی چقدر در خواب بوده ای؟ عزیر بدون دقت و تفکر در اوضاع گفت: یک روز یا کمتر از آن خوابیده ام. فرشته گفت: تو صد سال است که مانند این اجساد در این زمین بوده ای، بارانهای نرم و رگبارهای شدید بر بدنت باریده و بادهای بسیار بر تو وزیده، ولی با گذشت این سالهای طولانی و حوادث مختلف می بینی که خوراکت سالم مانده و آب آشامیدنی تو تغییر نکرده است. ای عزیر! نگاهی به استخوانهای پراکنده الاغ خویش بیانداز، می بینی که اعضایش از هم پاشیده شده و خدا به زودی به تو نشان خواهد داد که چگونه این استخوانهای پراکنده جمع و زنده می شوند و روح در آن دمیده می شود. اکنون شاهد این جریان باش تا به روز قیامت یقین پیدا کنی و بر ایمانت به رستاخیز بیفزایی و خدا تو را آیتی از قدرت خود قرار داد تا شک و تردید به رستاخیز را از ذهن مردم پاک کنی و بر اعتقاد آنها بیفزایی و آنچه را از درک آن عاجز بودند بر ایشان شرح دهی. عزیر دقت کرد، دید الاغ وی با تمام شرایط و علائم روی دست و پای خود ایستاد و آثار زندگی در آن هویدا شد. عزیر با مشاهده این منظره گفت: “من می دانم که خدا بر هر چیز قادر است. ”
صد سال فراق!
عزیر بر حیوان خود سوار شد و به جستجوی راه منزل خویش پرداخت. در راه متوجه شد که اوضاع مسیر و خانه ها تغییر کرده و تصویر گذشته فقط به صورت رویایی در ذهن او وجود دارد، با دقت در مسیر و تداعی خاطرات بالاخره به خانه خود رسید. بر درب خانه پیرزنی را دید با کمر خمیده و اندامی لاغر که گذشت ایام پوست بدنش را چروکیده و بینایی چشمانش را فرو کاسته است. ولی با این حال در برابر مصائب دوران و جریان ماه و سال هنوز رمقی در بدن دارد. این پیرزن مادر عزیر است که عزیر او را در ایام جوانی و بهار زندگی رها کرده و رفته است.
عزیر از پیرزن پرسید: آیا این خانه منزل عزیر است؟ پیرزن گفت: آری این منزل عزیر است و به دنبال این سخن صدای گریه او بلند و اشکش روان شد و گفت: عزیر رفت و مردم او را فراموش کرده اند و سالیان متمادی است که غیر از تو، نام عزیر را از کسی نشنیده ام. عزیر گفت: من عزیرم، خدا صد سال مرا از این جهان به وادی مردگان برد و اکنون بار دیگر مرا به صحنه وجود آورده و زنده نموده است.
آزمایش عزیر
پیرزن از گفته عزیر مضطرب شد و در اولین برخورد، ادعای عزیر را منکر شده، سپس گفت: عزیر مرد صالح و شایسته ای بود و دعای او همواره مستجاب می شد. هر چیزی را که از خدا می خواست حاجتش بر آورده می شد، برای هر بیماری واسطه می شد، شفا می گرفت. اگر تو عزیر هستی از خدا بخواه بدن من سالم و چشم من بینا گردد. عزیر دعا کرد و ناگهان مادر او بینایی و سلامت و شادابی خود را باز یافت. مادر به همسالان وی که روزگار استخوانشان را فرسوده و جوانی آنان را گرفته بود، اطلاع داد و گفت: عزیری را که صد سال پیش از دست داده اید، خدا بار دیگر او را به ما باز گردانده است. وی به همان صورت و سن و سال جوانی نزد ما باز گشته است. عزیر همان مرد نیرومند با بدن سالم و قوی نزد بستگان خود حاضر شد ولی اقوام عزیر او را نشناختند و منکر وی شدند و ادعای او را دروغی بزرگ شمردند و در صدد آزمایش او بر آمدند، یکی از فرزندان عزیر گفت: پدر من خالی در کتف خود داشت و با این نشان شناخته می شد و به این صفت معروف بود. بنی اسرائیل شانه او را باز کردند، دیدند خال هنوز باقی است و با همان اوصافی که به خاطر داشتند و یا شنیده بودند تطبیق می کند.
بنی اسرائیل تصمیم گرفتند که برای اطمینان قلبی و رفع هر گونه شک و تردید او را مورد آزمایش دیگری قرار دهند، لذا بزرگترشان گفت: ما شنیده ایم زمانی که بخت النصر به بیت المقدس حمله کرد و تورات را سوزاند، فقط افراد انگشت شماری و از آن جمله عزیر تورات را از حفظ بودند، اگر تو عزیری، آنچه از تورات محفوظ داری برای ما بخوان. عزیر تورات را بدون هر گونه تغییر و انحراف و کم و زیاد از حفظ خواند، در این موقع بود که بنی اسرائیل، ادعای او را تصدیق و تکریم کردند و با او پیمان بستند و به وی تبریک گفتند ولی گروهی از بنی اسرائیل که در نهایت بدبختی بودند با این وجود ایمان به حق نیاوردند، بلکه به کفر خود افزودند و گفتند: “عزیر پسر خداست”.
منـابـع
1- تفسیر نور الثقلین جلد 2 صفحه 205
2- تفسیر نمونه، ج 7، ص: 362- 363، ج 2، ص: 297- 300
3- تفسیر المنار جلد 10 ص322- 327
4- ترجمه المیزان، ج 9، ص: 325
5- مجمع البیان، جلد 1 و 2 صفحه 370