طعم غلیظ تنهایی و صبر
دیوار منظّم دقایق ویران شده است. هوای شهر به شدّت می تپد. با این زمستان جهنده در استخوان های مدینه چه باید کرد؟ آسمانِ نازک، سر بر کرانه های بارانی خویش گذاشته است. چگونه دست بر یال های گرفته زمان بکشیم؟ بغض های محکم آماده انفجارند. بایست! ای شب محزون! ای دم گرفته خیس! جنازه عشق در تابوت است. ستون های تاول زده ایمان می لرزد جایی می خواهم که دست در حلقه اندوه خویش بزنم. بوی هجران و درد می آید. کبوتری مکدّر بر شانه های گداخته بقیع سر گذاشته است.
بر خاک داغ، پیکر باران شنیدنی دست!
خداحافظ ای هوای ویران! خداحافظ ای مزار پیامبر! دیگر بر منابر تنهایت کتابی نخواهم گشود. دیگر بر مدار کوچه های فقیرت کوله بر دوش نخواهم چرخید. دیگر حلقه ای بر مدار کوچه های فقیرت کوله بر دوش نخواهم چرخید. دیگر حلقه ای بر درگاه مدرسه هایت نخواهم کوفت. خداحافظ ای طعم غلیظ تنهایی و صبر!
شب گستاخ، دامن قهر خویش را برچیده است. صبح با بغضی در گلو از راه می رسد. آسمان رجز می خواند. آفتاب بر پیکر ساقه ها، دیوانه وار می پیچد و خلقت، سر در گریبان سوگوار خوش فرو برده است. خورشید، یک بار دیگر غروب خواهد کرد. غروبی طاقت ستیز خورشید، یک بار دیگر از پلّکان اندوه زمین بالا خواهد رفت و در آن سوی ستاره ها بر اهالی آسمان فرود خواهد آمد. خورشید در حوالی بی چون خویش خواهد درخشید. شب گستاخ، دامن قهر خویش را برچیده است. آغاز باران های جهان نزدیک می شود. شیون سپیده دم، در گوش تا گوش خاک می غلتد. باد نعره می کشد و دشت بر مزار خزانی خویش، مادرانه می میرد. خورشید، یک بار دیگر غروب کرده است ـ غروبی طاقت ستیز ـ با این زمستان جهنده در استخوان های مدینه چه باید کرد؟!
ضمیر پاک صداقت
… باز هم، بغضی پریشان می کند اندیشه ام را؛
باز هم، غربت سرای چامه های جانگدازم!
باز هم، آیینه چشمان من ابریِ ابری ست!
باز هم، در غربت تاریخ می پویم؛ شکوهِ مصرعی از اشک هایم را!
بخوان سمتِ غمت، حالا که در لذّت اشکی، به عشقِ جاودان خویش می بالم! بخوان سمتِ غمت، مولا!
بخوان! با یاد تو؛ زیباترین پاسخ به احساسم، فقط اندوه است!
تو را من دوست می دارم؛ به قدر آسمان هایی که چتر نور خود را بر مزارت؛ باز می سازند روز و شب!
مولاجان!
مولاجان، امام مهربان! گیتی فروز علم الهی! ای منبع صداقت انوار مُتّقین!
جاری ترین زلال ازل تا ابد، تویی نامیده کردگار جهان، چون که «جعفرت علیه السلام »
ماییم و داغ حسرتِ عُمری سفر، که دل آید کنار تربت پاک و معطّرت
ماییم و زخم غربت لختی نگاه گرم! تا جان فدا کنیم ز غیرت، برابرت!
مولاجان، یا اباعبداللّه ، یا جعفر بن محمد علیهماالسلام !
ای «ضمیر پاک صداقت» از وجود تو گشسته پیدا!
ای نهایت ایمان و عشق و علم و عالمِ تقوا!
ای افتخار کوثر و یاسین و فجر و طاها!
دین از توانِ علم تو محکم، مذهب. به نام پاک تو زیبا!
مولاجان، یا صادق آل محمد صلی الله علیه و آله وسلم ! چگونه مویه نکنم؟! در سوگ مولایی که عظمت نامش، آسمان را به تواضع وامی دارد! چگونه به این اشک های ناقابل بسنده کنم، که وسعت مصیبتت، فراتر از ادراک خاکیِ ما ناسوتیان است!
مولاجان به روزهایی می اندیشم؛ که مردمان در حق تو کوتاهی کردند! تا جایی که نااهلانِ حکومت «عباسی» حریم حرمتت را شکستند!
مولاجان! شرمنده! کسانی که آن روز، قدر تو را نفهمیدند و شرمنده؛ امروز، کسانی که از حسادت، توان دیدنِ این همه شکوهِ تربتت را ندارند!
مولاجان! قسم به بقیع! قسم به فجر! قسم به اولین سپیده عدالت، که معجزه مهدوی علیه السلام ، به وقوع خواهد پیوست و آستان کبریایی تو برای همیشه؛ در آغوش آرزومندان خواهد بود!
ما را بگیر دست، که از پا افتاده ایم آقا! به حق تربت پنهان مادرت علیهاالسلام !
بوی غربت و یتیمی
اندوهی جانکاه بر تار و پود مدینه چنگ می زند و حُزنی غم انگیز، افلاک را می آشوبد. آسمان سیاه پوش می شود و فوج فوج، فرشته های عزدار، در نقطه ای به نام بقیع، فرود می آیند! و بقیع، با دیده گریان، انتظار ورود عزیزی را به سوگ می نشیند!
در کوچه کوچه یثرب، بوی غربت و یتیمی می وزد! از درها، دیوارها، پنجره ها، ملال و ماتم می بارد! سینه ها، داغ بزرگی را به دفترش می کشند و جان ها، در آتش مصیبتی عظیم می گدازند! چشم ها به خون می نشینند و دست ها، بی تابی شان را به سرها می کوبند! شاید بلایی بزرگ نازل شده؟ شاید خورشید نقاب بر چهره افکنده؟
شاید ماه برای همیشه در محاق افتاده؟ یا عرش ترک برداشته، که این گونه آشوب در ذرّات عالم به پا شده است.
بقیع! ای گنجینه دردها و اندوه ها، ای نهان خانه اسرار آسمانی!
لب باز کن! از ناگفتنی ها بگو! از دردهای نهانت بگو! امشب میزبان کدام عزیزی؟
امشب، کدام بهشت گمشده در تو پدیدار خواهد شد؟ کدام آفتاب، در خاکت طلوع خواهد کرد؟
لب باز کن، مهبط فرشتگان! زیارتگاه قدسیان! آرام جان افلاکیان!
با من سخن بگو! آن چه را که تو می دانی و ما نمی دانیم! از اندوه های بی شماری که جگرت را به آتش می کشد! از زخم های فراوانی که بر پیکرت نشسته است! بقیع! ای سرزمین اندوه های آسمانی! امشب، سر به دامان کدام عزیز خواهی گذاشت! در ذهن لحظه هایت، حضور افلاکی کدام مهربان جاری است! امشب، گویا میهمان عزیزی داری!
چشم به راهی امشب پایان می گیرد! انتظارت به سر می آید! امشب او حتما خواهد آمد! صدای گریه را نمی شنوی؟ صدا از خانه ششمین خورشید زمین است! صدا از خانه فرزند فاطمه است!
می آید … ، با جگری سوخته از زهر کینه!
ساغر جان امام غریب و بزرگ، لبریز از آتش زهر روزگار شده است!
می آید! معدن رسالت، دریای سخاوت، کوه حلم، اقیانوس معرفت… می آید!…
دنیا همیشه برای درک وسعت آسمانیان حقیر است، اندک است.
بقیع! آماده باش! بزم پذیرایی بیارای! دیده را فرش راهش کن!
آغوش بگشا! و جسم بی جانِ جان عالم را، در برگیر! آرام تر! که این پیکر مطهر، زخم فراوان دیده است! زخم کینه توزی دنیا! زخمِ نامردمی ها! زخم اسلام نمایان بی دین!
زخم نابرابری ها! شقاوت ها!
صدای گریه می آید!… صدای ضجه فرشتگان!
بقیع، امشب دوباره، در خاک تو خورشیدی خواهد دمید و ستاره ای به آسمان خواهد شتافت!
دریایی از علوم
مدینه از برکت نفس او سبز می شد و آفتاب صداقت از منزلگاه اندیشه اش برمی تابیدد. با کلامش حق را بالنده می کرد و با قیامش در نیمه شب های تاریک و با کوله باری از هدیه، مستمندان و بینوایان را دلشاد می ساخت. بیل در دست می گرفت و به تلاش معاش می ایستاد و عشق به زندگانی والا و پر معنا را در جان ها زنده نگاه می داشت.
کوهی از وقار بود، دریایی از علوم، اقیانوسی از حکمت و فضیلت، گستره ای از رحمت و عبادت. که لحظه لحظه حیاتش از یاد و نام خدا، سبز و سرشار بود.
چهره ای دوست داشتنی، رفتاری سنجیده و متین، سینه ای انبوه ازیقین و تلاشی گسترده درراه دین داشت.
آری! نخل وجود والای آن پیشوای، چنان ثمر داد که مذهب ما را با نام خویشتن مزیّن کرد. شهادتش تسلیت باد!
اشک بقیع
باز تکه های ابر سیاه در دل آسمان، می خواهند حکایت تلخی را بسرایند، نوری بر دستان مدینه تشییع می شود. اینک امام علم و دیانت و سراینده سرود زیبای خدا پرستی، به سوی معبود می شتابد. اکنون فرزند دیگری از خاندان آل عبا و عالم دین خدا زهر تلخ دسیسه های پلیدان را می نوشد، او امام همه خوبی ها و خانه همه دانش ها، امام جعفر صادق علیه السلام است.
اندیشه تشیع در پله ششم، تاریخ را به ماتم می خواند، ماتمِ چشمه جوشان کلام شیعه ماتم خزانه دار علم علی، فاتح قله های بلند دانش خداوندی، وارث بزرگ پدر، هنوز آخرین حرف های امام، در گوش های زمان پژواک می کند:
«اِنَّ شَفاعَتَنا لا یَنالُ مُسْتَخِفّا بالصَّلوهِ»؛ همانا شفاعت ما به کسی که نماز را کوچک بشمارد، نخواهد رسید. بقیع همیشه گریان، امروز خورشید را در خود جای می دهد. درود بر تو ای ششمین پیام خدا بر زمین!
امروز اشک های تمام عاشقان خاندان علی از ابرهای غمگین آسمان بقیع می بارد و هر باربه یاد آن لحظه که زهر خصم را نوشیدی، جگرهامان به خون می نشیند و با چشمانی نمناک فریاد می زنیم:
اِنّا تَوَجَّهْنا وَ اسْتَشْفَعْنا وَ تَوَسَّلْنا بِکَ اِلَی اللّه ـ یا وَجیها عِنْدَ اللّه ، اشفع لنا عند اللّه
نامش به صداقت آسمان می ماند …
امشب غریب آباد دل سیه پوش عزای توست. امشب بر گلوی آسمان بغضی سخت بر جای مانده، امشب ابرها صیحه می زنند، زمین بر خود می لرزد و ضجه هایی غریب بنیان مدینه را از هم می پاشد. مدینه در تب غم می سوزد، آه سردی بر چهره شهر نقش بسته است، مردی از کنخ خانه ای ساده چشم از جهان فرو می بندد. گویی امواج خروشان علم در ساحل ابدیت آرمیده است، گویی عشق با تمام وسعتش در دل خاک جای گرفته است. همه جا سخن از اوست، نامش به صداقت آسمان می ماند، مدینه روزهای با او بودن را خوب به یاد دارد، لطافت روحش مدینه را بهشتی می کرد، و سوز مناجاتش به خاک بها می داد. کرسی درسش اندیشه ها را بارور، عقل ها را متحیر و دل ها را مبهوت می کرد.
او از سلاله لو کشف الغطا است. می دانی از چه کسی می گویم و در ماتم که می سوزم، هم او که نامش بر سر در ابواب جنت نوشته شده است. مردی که به نور او بهشت را آفریدند آسمان برای او می بارد، و زمین برای او می بالد و گل ها برای او می خندند.
نامش جعفر است و لقبش صادق، که به صدقش ملائک گواه بودند. او کوثری بود که هر که از زلال حکمتش نرسید حکیم شد و هر که بر کرانه عرفاتش قدم نهاد، مجنون شد، خطیبان، به بیان او خطبه خوان شدند؛ هم او که به فرداها روشنی داد، و انسان ها را از جهل رهانید، امشب در سکوت شب، بر صادق آل محمد صلی الله علیه و آله وسلم می گریم و بر غربت او اشک می ریزم. امشب تا سپیده دمان، هق هق گریه ام و فریادم را با پیک اشک و عشق به بقیع خواهم رساند.