نویسنده:مجید محبوبی
گریه وزاری از همه جا به گوش می رسید.روز غمناکی بود حتی به آفتاب هم که نگاه می کردی گرفته وبغض کرده بود.باد بردرو دیوار ودرختان می وزید.شاخ وبرگ ها زوزه می کشیدند.انگار شهر مدینه از غم رحلت پسر رسول خدا خاک برسر می ریخت. چه روز غم انگیزی بودامام صادق علیه السلام گفته بود همه خویشاوندان بیایند.همه آمده بودند کوچک وبزرگ .زن ومرد هرکدام گوشه ای گرفته واشک می ریختند.حال امام هیچ خوب نبود.گاه به هوش می آمد؛ اما دوباره از حال میرفت.همه در بهت و ماتم بودند.حتی مرغ ها بی قراری می کردند.صدای ناله شتری از طویله مدام به گوش می رسید. عموی امام از کنار دیوار بلند شد عبدالله پسرامام ر ا صدا کرد سوالی که درذهنش بود ،کلافه اش کرده بود .عبدالله اشک چشمانش را پاک کرد وگفت:«بله عمو؟»پیرمدر با بفض پرسید:«پسر برادرم را چه شده است؟ در حیرتم که چراگفته است همه خویشان بربالینش حاضرباشیم؟»عبدالله آهی کشید و بغضش را فرو خورد.سپس درحالی که اشک بی اختیار از چشمانش جاری می شد، گفت:«نمی دانم ،…هنوز راجع به این موضوع چیزی به کسی نگفته است !»عبدالله ،عموی امام را با سوالی که اورا کنجکاو کرده بود، تنها گذاشت واز پله ها بالا رفت .وقتی داخل اتاق رفت، اسماعیل پسردیگر امام درقالب در ظاهر شد.صورتش از اشک خیس بود.کمی صدایش را بلند کرد وبا دست به کسانی که بیرون بودند اشاره کرد.سپس آرام گفت:«آقا می خواهد همه دورش جمع بشوند!»پسرحسن جلوتر از همه پله ها را یکی دوتا بالارفت.از اینکه جزوخویشان امام به حساب می آمد، به خود می بالید.تا داخل اتاق شد یکراست بالا سر امام رفت وگریست.سپس در میان گریه های حزن انگیزش گفت:«ای پسر پیامبر ما همه چشم به شفاعت شما اهل بیت دوخته ایم .لطف بفرمایید ما را هم شفاعت کنید.»همه به گریه افتادند.صدای گریه از پنجره های باز اتاق بیرون می زد وتا دورترها منتشر می شد امام چشمانش را باز کرد.تلاش کرد بلند شودوبنشیند ؛اما نتوانست .حمیده همسر امام مخده را زیر شانه های امام گذاشت.صدای آرام و بریده بریده امام همه را ساکت کرد.همه دقیق شدند تا ببینند امام چه میگوید.نگاه امام روی تک تک اقوام می چرخید و با آنها سخن می گفت.چه نگاه های مهربان ودوست داشتنی داشت امام.عموی امام دوباره هق هق گریست وگفت :«پسربرادرم!درآن دنیا شفاعتت را از ما دریغ نکن!»دوباره همهمه همراه با گریه اتاق را فرا گرفت.امام با دستش به همه اشاره کرد که آرام باشند.وقتی گریه ها فروکش کرد، امام باز لب به سخن گشود.آنها رابه تقوا سفارش کرد.سپس جرعه آبی نوشید وادامه داد:«شفاعت ما نصیب کسی که نماز را سبک بشمارد، نمی شود.»عموی امام با تعجب چشم به چشمان رنجور وبی رمق امام دوخت.انگار نمی خواست امام این حرف راگفته باشد.انتظارش چیز دیگری بود؛ اما امام دیگر چیزی نگفت.لحظه ای آرام لب هایش به ذکر شهادتین جنبید وناگهان روح ملکوتی اش به سوی آسمان ها پرکشید.
منبع:مجله باران شماره 172