پوچی دنیا دو معنا میتواند داشته باشد، نخست آن معنا که در متون دینی هم بر آن تأکید شده، یعنی اینکه دنیا پایدار نیست، سرای موقتی است که زندگی در آن جز تا آنجا که برای تحصیل کمالات باشد، ارزش ندارد … این معنا از پوچی دنیا به قدری واضح است که نیازمند هیچ گونه استدلالی نیست و متون وحیانی هم بارها آن را مورد تأکید و تأیید قرار دادهاند.
معنای دوم از پوچی دنیا، پوچی زندگی انسان و پوچی خلقت جهان است. این همان معنایی است که در اصطلاح غربی به «نیهلیسم» شهرت دارد و دقیقاً در برابر دیدگاه ادیان قرار گرفته است.
پوچی در این معنا با بیهدفی و بیارزشی یکی است. زندگی پوچ است یعنی طرح هستی، و از جمله، زندگی انسانی، هدف و تصور معینی را دنبال نمیکند. عکس قضیه این میشود که اگر زندگی هدفی داشته باشد پوچ نیست بلکه معنادار است. امّا چرا معناداری را با هدفداری یکسان قرار دادیم؟ چون نگاه انسان به زندگی در یک تقسیم از سه صورت بیرون نیست:
1. معتقد است که زندگی هدفی دارد و آن هدف نیز، هدفی شایسته برای زندگی انسان است، یعنی بزرگ، مهم، ارزشمند و قابل توجّه است.
2. معتقد است که زندگی انسانی هدفی دارد امّا آن هدف شایسته نیست یعنی هدفی حقیر و بیارزش است.
3. معتقد است که اصلاً زندگی انسان هدفی ندارد.
به خلاف گزینه اول دو گزینه اخیر نمیتوانند توجیهی برای معنادار بودن زندگی خود پیدا کنند.
آنچه که انسان معتقد است خود از دو حال بیرون نیست. یا در واقع نیز همان گونه است که تصور میکند یا نیست. مثلاً کسی که میپندارد عالم هدفی ندارد، اگر در واقع، عالم برای هدفی ساخته شده باشد، زندگی او پوچ و بیمعنا نیست امّا او میپندارد که پوچ است. بنابراین میان پوچ انگاری و پوچ بودن، تلازمی وجود ندارد. از همین جا میتوان نتیجه گرفت که ما با دو نوع پوچ انگاری روبرو هستیم: پوچ انگاری روان شناختی و پوچ انگاری فسلفی.
پوچ انگاری روان شناختی در حقیقت یک بیماری روانی است و پوچ انگار به این معنا یک بیمار روانی است. اینکه چه عواملی باعث بروز این بیماری در انسان میشود به بحث فعلی ما ربطی ندارد. شکست در زندگی، بحرانهای اجتماعی، زندگی ماشینی و … همگی میتواند جزء عوامل باشد. امّا آنچه مهم است این است که بحث با چنین انسانی کاملاً بیفایده است. باید او را درمان کرد چه از راه توجّه دادن به امور معنوی و یا تکنیکهای روان شناسانه. پس طرف بحث ما پوچ انگار فلسفی است.
پوچ انگار فلسفی یک بعد وجود شناختی دارد و یک بعد معرفت شناختی. در بعد وجود شناختی او به دو صورت با ما وارد بحث میشود: الف) ادعا میکند که خلقت و عالم هستی و از آن میان زندگی انسان هدفی را دنبال نمیکند. در این ادّعا او باید برهان بر نفی غایت مندی هستی اقامه کند. ب) گونه دوم بحث او به این صورت است که از ما، برای اثبات غایت مندی هستی برهان می طلبد پرداختن کامل به این بحث در این مجال کوتاه امکان ندارد. بنابراین به عنوان نمونه یک برهان از پوچ انگاران را مورد نقد قرار میدهیم.
والتر ترنس استیس، یکی از پوچ انگاران دوران متأخر است. او در مقالهاش که به فارسی به «در بیمعنایی معنا هست» ترجمه گردیده، مدعی است که علم نوین، چشم انداز انسان را نسبت به جهان دگرگون کرده است. تفسیر علمی جهان به اینجا ختم گردیده که جهان خلقت غایت خاصّی را تعقیب نمیکند. بنابراین ثابت کرده است که مدّعیات ادیان و برخی نظریات فلسفی غایت مدار، همانند نظریه افلاطون دیگر برای انسان امروز قانع کننده نیست. فقدان غایت، زندگی انسان را نیز بیمعنا ساخته است.[1]
در جواب ایشان به صورت مختصر میتوان گفت که عمده اشتباه ایشان و امثالشان در این است که منابع معرفت را به دقّت بررسی نمیکنند. علم یکی از منابع معرفت است، امّا بدون شک، یگانه منبعِ معرفت نیست. امروزه تقریباً واضح گردیده که برخی قلمروها در عالم هستی وجود دارد که علم از تجزیه و تحلیل آنها عاجز است. پرسش از غایت هستی شاید یکی از این قلمروها باشد. چون توان علم منحصراً در حوزه مادیات و قوانین حاکم بر عالم ماده است. پس نسبت به مسائل خارج از قلمرو عالم ماده نباید اظهار نظر نماید.
ثانیاً نفی غایت حتّی نسبت به عالم ماده هم زمانی ثابت میشود که یک استقراء تام صورت پذیرد. یعنی کل عالم ماده با تمام خواص و ویژگیهایش بررسی گردد و سپس اظهار نظر، صورت پذیرد. در حالیکه به اعتراف خود دانشمندان طبیعی، تنها به بخش بسیار کوچک از اسرار عالم ماده پی بردهایم و نادانستههایمان بسیار بیش از دانستههایمان میباشد.
ثالثاً: آنچه را که علم مدّعی کشفش میباشد از حدّ یک فرضیه بالاتر نمیرود. فرضیهها همیشه امکان تغییر دارند. بنابراین اگر بر فرض، انکار غایت، نتیجه تحقیقات کنونی باشد، تضمینی وجود ندارد که فردا باطل نگردد.[2]
در گام بعدی ممکن است پوچ انگاران از ما بخواهند که برای اثبات غایت مندی جهان خلقت و زندگی انسانی استدلال نماییم. هر چند ادله اثبات وجود خداوند سبحان و معاد که در کتب فلاسفه مسلمان نظیر فارابی، ابن سینا، صدر الدین شیرازی و … آمده است میتواند پاسخی برای سؤال ایشان باشد.[3] مثلا عقل از راه برهان های عقلی محض وجود خدا را اثبات می کند و با اثبات وجود خدا اوصاف کمال وی را نیز ثابت می کند و اینکه وی خالق و مالک علی الاطلاق و رب است و جهان تحت تدبیر اوست و اگر جهان تحت تدبیر اوست هستی برای انسان دوستی را ثابت می کند که تمام شئونات او را تدبیر می کند و او را به خود واگذار نکرده و گر نه نقص و عدم به ذات واجب قدوسش راه پیدا می کند و این خلف واجب الوجود بودن بالذات است.[4] نتیجه این می شود که جهان هستی دارای دوستی است که آسمان و زمین را احاطه کرده و به انسان نیز از رگ گردنش نزدیک تر بوده و کمال انسان به رسیدن به او تحقق می یابد.
امّا به نظر ما، راه بهتر همان شیوهای است که قرآن در مواجه با دهریون و مادّه پرستان پیموده است و آن ارجاع ایشان به تدبّر در آیات خداوند است تا از این راه ثابت شود که خداوند حکیم است و بعد از اثبات حکمت او ثابت خواهد شد که او از خلقت خودش هدف و غایتی دارد. در واقع برهان حکمت یکی از براهین استوار در ردّ پوچ انگاری میباشد. محتوای برهان حکمت این است: خداوند بارها در قرآن خودش را با وصف «حکیم» معرفی نموده است و حکیم یعنی کسی که از کارش، هدف و مقصدی دارد. اگر این عالم زیبا و شگرف که عجایب در جای جای آن قابل مشاهده است و اتقان و اِحکام در سراسرآن پیداست، هدف و مقصد معینی نداشته باشد، نمیتوان گفت خداوند حکیم است.
از نظر اسلام هدف زندگی، رسیدن به سعادت است و سعادت هم در یک جمله یعنی: آرامش مطلق و رسیدن به مرحلهای که انسان به تمام معنا از زندگیاش راضی باشد و هیچ رنج و کمبودی را احساس نکند. رسیدن به سرچشمه آرامش یعنی رسیدن و پیوستن به موجود مطلق (خداوند) و از آنجا که رسیدن به مطلق جز با تکامل انسان میسر نیست میتوان نتیجه گرفت که از نظر اسلام سعادت در گرو رسیدن به کمال است. امّا سه نکته را نباید فراموش کرد:
1. اگر دید انسانی نسبت به زندگی به این صورت باشد که در بالا تصویر شد، اگر واقع بینانه به زندگی نظر کند، تصدیق خواهد کرد که در دنیا چنین چیزی تصوّر ندارد پس سرچشمه آرامش در دنیا نیست.
2. انسانی که نسبت به زندگی نگاهی این چنین داشته باشد، هیچ وقت پوچ انگار نخواهد شد، چون او نور را در انتهای تونل میبیند و نه در درون تونل. معنای زندگی آماده شدن برای تحصیل آن هدف بزرگ «آرامش مطلق» است.
3. راه کشف آن هدف بزرگ و راه رسیدن به آن هدف بزرگ منحصراً با کمک وحی یافتنی است. چون آن هدف بزرگ در عالمی قرار دارد که به تعبیر قرآن «ما از آن هیچ اطلاعی نداریم.»[5] و اگر عقل به تنهای توان کشف آن هدف بزرگ را میداشت، فرستادن پیامبران لغو و بیهوده بود.
معرفی منابع جهت مطالعه بیشتر:
1. دین و نگرش نوین، والتر ترنس استیس، ترجمه احمد رضا جلیلی.
2. رضا اکبری، جاودانگی، مرکز مطالعات و تحقیقات اسلامی.
3. فلسفه آفرینش، دکتر عبدالله نصری، فصل دوم، دفتر نشر معارف اسلامی.
پی نوشت ها:
[1]. ر.ک: ملکیان، مصطفی، مقاله بیدلیلی بیمعنایی، فصلنامه نقد و نظر، قم، دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه، 1382، شماره 31 ـ 32.
[2]. نقد مفصل این مقاله را همراه با نقد نظر یکی دیگر از پوچ انگاران معاصر، یعنی تالس نیگل در همان شماره از مجله نقد و نظر میتوانید مطالعه نمایید. اصل مقاله نیگل در شماره 29 و 30 همان مجله با ترجمه آقای حمید شهریاری منتشر شده است.
[3]. ر.ک: ابن سینا، الالهیات من کتاب الشفا، مقاله دهم، فصل اول و کتاب های اثبات وجود خدا مانند آموزش فلسفه ج 2، استاد مصباح و براهین اثبات وجود خدا آیه ا… جوادی آملی و… .
[4]. معنای زندگی جمعی از نویسندگان قم، اول 1388 ص 262 و 273.
[5]. بقره/ 151.