عبدالملک در سال 71 هجری، به جنگ مصعب بن زبیر رفت و در محلی به نام دیر جاثلیق – در دو فرسخی انبار – با او رو به رو شد و جنگ سختی میان آنان در گرفت. سرانجام عبدالملک بر او غالب شد. یاران مصعب او را تنها گذاشتند. و اکثر یاران او مردان ربیعه بودند که از یاری او دست برداشتند.
مصعب تنها و بی کس در خیمه ای بر تخت نشسته بود که سربازان عبدالملک او را غافلگیر کردند و او را در تخت خودش به هلاکت رساندند.
عبیدالله بن زیاد بن ظبیان سر او را برید و نزد عبدالملک آورد و چون آن را روی تخت عبدالملک گذاشت، عبدالملک به سجده افتاد.
ابومسلم نخعی می گوید:
بر عبدالملک بن مروان وارد شدم و دیدم سر مصعب ابن زبیر پیش روی اوست. پس گفتم: ای امیر مؤ منان! من در اینجا امر عجیبی مشاهده کردم. عبدالملک گفت: چه دیدی؟ گفتم: سر حسین بن علی را نزد عبیدالله بن زیاد دیدم و سر عبیدالله بن زیاد را پیش مختار بن ابی عبید و سر مختار بن ابی عبید را پیش روی مصعب بن زبیر و سر مصعب بن زبیر را پیش روی تو…
عبدالملک از این سخن ابومسلم سخت متأثر شد و از شدت فشار بیرون رفت.
مضأ بن علوان منشی مصعب بن زبیر نیز می گوید:
وقتی عبدالملک مصعب را کشت مرا فرا خواند و به من گفت: دانستی که هیچ کس از یاران و نزدیکان مصعب باقی نماند، مگر آنکه در جستجوی امان و جایزه وصله و تیول به من نامه نوشت. گفتم: ای امیر مؤ منان! این را هم دانستم که هیچ کس از یاران تو باقی نماند که مانند آن را به مصعب ننوشته باشد و اکنون نامه های ایشان نزد من است. گفت: آنها را نزد من بیاور! پس دسته ای بزرگ نزد وی آوردم و چون آنها را دید. گفت: مرا چه نیاز است که به اینها بنگرم؟ و نیکیهای خود و نیز دلهای ایشان را بر خود تباه سازم؟
مضاء می گوید: عبدالملک پس از این گفتار غلامش را صدا زد و دستور داد که نامه ها را آتش بزند.
عبرتهای تاریخ/ وهاب جعفری