بدن انسان مانند همه حیوانات، مجموعه ای از سلول ها است که هر یک از آنها همواره در حال سوخت و ساز و تحول و تبدّل می باشد و شماره آنها از آغاز تولّد تا پایان زندگی نیز نوسان دارد و هیچ انسانی را نمی توان یافت که عناصر تشکیل دهنده بدنش در طول زندگی، عوض نشود یا تعداد سلول هایش همواره ثابت بماند.
با توجه به این تغییرات و تحولاتی که در بدن حیوانات و به خصوص انسان، رخ می دهد این سؤال، مطرح می شود که به چه ملاکی باید این مجموعه متغیّر را، موجود واحدی به حساب آورد؛ با این که ممکن است اجزاء آن در طول زندگی، چندین بار عوض شود؟
پاسخ ساده ای که به این سؤال، داده می شود این است که ملاک وحدت در هر موجود زنده ای پیوستگی اجزای هم زمان آن است و هر چند سلو لهایی تدریجاً می میرند و سلول های تازه ای جای آنها را می گیرند اما به لحاظ پیوستگی این جریان می توان این مجموعه باز و در حال نوسان را موجود واحدی شمرد.
ولی این جواب قانع کننده نیست؛ زیرا اگر ساختمانی را فرض کنیم که از تعدادی آجر تشکیل شده و آجرهای آن را تدریجاً عوض می کنند، به طوری که بعد از مدتی هیچ یک از آجرهای قبلی، باقی نمی ماند؛ نمی توان مجموعه آجرهای جدید را همان ساختمان قبلی دانست هر چند از روی مسامحه و به لحاظ شکل ظاهری، چنین تعبیراتی به کار می رود مخصوصاً از طرف کسانی که اطلاعی از تعویض اجزای مجموعه ندارند.
این پاسخ را می توان اینگونه تکمیل کرد که این تحولات تدریجی در صورتی به وحدت مجموعه، آسیبی نمی رساند که بر اساس یک عامل درونی انجام بگیرد همانند تحولاتی که در موجودات زنده صورت می گیرد ولی تحولات در ساختمان به وسیله یک عامل بیرونی انجام می گیرد.
ملاک وحدت در موجودات یک عامل درونی است که در جریان تحولات، همواره باقی می ماند، و سؤال این است که حقیقت این عامل و ملاک وحدت آن کدام است؟
جواب این است که ملاک وحدت در نباتات، نفس نباتی آنها می باشد با از بین رفتن استعداد نباتی، از بین خواهد رفت.
اما درباره انسان و حیوان، چون نفس آنها مجرد[1] است بعد از متلاشی شدن بدن هم باقی باشد.[2]
در این جا شواهدی را برای وجود این نفس مجرد در انسان که روح نامیده می شود می آوریم؛ ما رنگ پوست و شکل بدن خودمان را با چشم می بینیم و زبری و نرمی اندام های آن را با حس لامسه، تشخیص می دهیم و از اندرون بدنمان تنها به طور غیر مستقیم می توانیم اطلاع پیدا کنیم. اما ترس و مهر و خشم و اراده و اندیشه خودمان را بدون نیاز به اندام های حسی، درک می کنیم و همچنین از «من»ی که دارای این احساسات و عواطف و حالات روانی است بدون به کارگیری اندام های حسی، آگاه هستیم. و نکته مهم این است که در نوع اول ادراکات خطا و اشتباه ممکن است ولی در نوع دوم خطا و اشتباه ممکن نیست. به طور مثال ممکن است کسی شک کند که آیا رنگ پوستش در واقع، همان گونه است که حس می کند یا نه. ولی هیچ کس نمی تواند شک کند که آیا اندیشه ای دارد یا نه؛ آیا تصمیمی گرفته است یا نه. این همان مطلبی است که در فلسفه با این تعبیر بیان می شود: علم حضوری[3] مستقیماً به خود واقعیت، تعلق می گیرد و از این جهت، قابل خطا نیست، ولی علم حصولی چون با وساطت صورت می گیرد ذاتاً قابل شک و تردید است. و یقینی ترین علوم انسان همین علم حضوری است که شامل علم به نفس و احساسات و عواطف و سایر حالات روانی می شود. بنابراین وجود «من» درک کننده و… به هیچ وجه قابل شک و تردید نیست.
اکنون سؤال این است که آیا این «من» همان بدن مادی و محسوس است و این حالات روانی هم از اعراض بدن می باشد یا وجود آنها غیر از وجود بدن است هر چند «من» رابطه نزدیک و تنگاتنگی با بدن دارد؟ جواب این سؤال روشن است:
اولاً «من» را با علم حضوری می یابیم ولی بدن را باید به کمک اندام های حسی بشناسیم، پس من (= نفس و روح) غیر از بدن است.
ثانیاً «من» موجودی است که در طول ده ها سال، با وصف وحدت «شخصیت حقیقی» باقی می ماند و این وحدت و شخصیت را با علم حضوری خطا ناپذیر می یابیم در صورتی که اجزای بدن، بارها عوض می شود و هیچ نوع ملاک حقیقی برای وحدت و «این همانی» اجزای سابق و لاحق، وجود ندارد. یعنی اینکه این موجود همان موجود قبلی باشد.
ثالثاً «من» موجودی بسیط و غیر مرکب است و فی المثل نمی توان آن را به دو «نیمه من» تقسیم کرد در صورتی که اندام های بدن، متعدد و تجزیه پذیر است.
رابعاً: هیچ یک از حالات روانی مانند احساسات و اراده و… خاصیت اصلی مادیات یعنی امتداد و قسمت پذیری را ندارد و چنین امور غیر مادی را نمی توان از اعراض ماده (بدن) به شمار آورد. پس موضوع این اعراض، جوهری غیر مادی (مجرد) یعنی روح می باشد.
از جمله دلایل دل نشین بر وجود روح و استقلال و بقای آن بعد از مرگ، رؤیاهای صادقه ای است که اشخاص بعد از مرگ، اطلاعات صحیحی را در اختیار خواب بیننده، قرار داده اند. و هم چنین احضار ارواح که همراه با نشانه های قطعی و گویا باشد.[4]
وجود روح انسانی از نظر قرآن کریم، جای تردید نیست،روحی که از فرط شرافت، به خدای متعال نسبت داده می شود چنان که درباره کیفیت آفرینش انسان می فرماید:
«و نفخ فیه من روحه»[5] پس از پرداختن بدن، از روح منسوب به خودش در آن دمید.
و در مورد آفرینش حضرت آدم ـ علیه السّلام ـ می فرماید:
«و نفخت فیه من روحی»[6]
و نیز درباره مرگ و جان دادن می فرماید:
«الله یتوفی الأنفس حین موتها والتی لم تمت فی منامها فیمسک التی قضی علیها الموت و یرسل الاخری الی اجل مسمی»[7] خدای متعال جان ها را هنگام مرگشان می گیرد و نیز کسی را که در خواب نمرده است پس آنکه مرگش فرا رسیده، نگه می دارد و آن دیگری را تا سرآمد معینی رها می کند.
از این آیات استفاده می شود که شخصیت هر کسی به روح او است که هنگام مرگ گرفته می شود و از بدن جدا می گردد.[8]
در پایان باید به این نکته اشاره کرد که اگر مقصود سؤال از دلایل وجود روح است که به طور اختصار بیان شد و اگر مقصودش این است که چه ضرورتی بر وجود این روح است، جواب روشن است که شخصیت انسان به روح است و نیز بقاء و از بین نرفتن او نیز بستگی به وجود روح دارد زیرا اگر انسان وجودش منحصر در همین بدن مادی بود، این بدن با مرگ از بین رفته و تبدیل به خاک می گردد و برای انسان که عاشق بقاء و ماندگاری است، قبول این مطلب خیلی غم انگیز بود، ولی چون وجود انسان منحصر در همین ماده و بدن نیست با مرگ وجود و شخصیت انسان باقی است و فقط لباسی را از تن خود بیرون آورده است.
معرفی منابع جهت مطالعه بیشتر:
1. آموزش عقاید، آیت الله مصباح یزدی، ج سوم.
2. پیام قرآن، آیت الله مکارم شیرازی، ج 5.
3. اصول عقاید: آیت الله مکارم شیرازی.
پی نوشت ها:
[1] . واژه مادی در اصطلاح فلاسفه در مورد اشیائی به کار می رود که نسبتی با ماده جهان، موجودیت آنها نیازمند به ماده و مایهقبلی باشد و گاهی به معنای عام تری به کار می رود که شامل خود ماده هم می شود و از نظر استعمال، تقریباً مساوی با کلمه «جسمانی» است. و واژه «مجرد» به معنای غیر مادی و غیرجسمانی است یعنی چیزی که نه خودش جسم است و نه از قبیل صفات و ویژگی های اجسام می باشد. محمد تقی مصباح یزدی،آموزش فلسفه، ناشر: شرکت چاپ و نشر بین الملل سازمان تبلیغات اسلامی، چاپ اول، 1378، ج 2، ص 133.
[2] . مصباح یزدی، محمد تقی، آموزش عقاید، ناشر: مرکز چاپ و نشر سازمان تبلیغات اسلامی، چاپ سیزدهم، 1374، ج 3، ص 20 ـ 18.
[3] . در علم حصولی، شخص به وسیلهصورت یا مفهوم ذهنی از شیء یا شخص درک شونده آگاه می شود ولی در علم حضوری چنین واسطه ای وجود ندارد. علم هر کس به وجود خودش و به قوای نفسانی و احساسات و عواطف و سایر حالات روانی و به فعلی که بی واسطه از نفس صادر می شود مانند تصمیم واراده، حضوری است، آموزش فلسفه، همان، ص 179.
[4] . همان، ج 3، ص 29 – 27؛ و مصباح یزدی، محمد تقی، آموزش فلسفه، ج2، درس 44 و 49.
[5] . سجده/ 9.
[6] . حجر/ 29.
[7] . زمر/ 42.
[8] . آموزش عقاید، همان، ص 31.