داستانی از داستانهای منطق الطّیر
… در روزگاران گذشته، پیرزن فقیری بود که از مال دنیا فقط یک خانه مخروبه داشت و با فقر و فلاکت روزگار میگذرانید و تنها کاری که از دستش برمی آمد، این بود که روزها را در جلوی در خانه اش مینشست و منقل کوچکی را در جلویش میگذاشت و در آن آتش میافروخت و اسفند دود میکرد و به رهگذران دود اسفند میپراکند و در حال پراکندن دود میگفت چشم حسود بترکد، دود به چشم دشمن برود و کسانی که از آنجا عبور میکردند گاهی پولی به او میدادند.
اما پیرزن با این پولهای ناچیز زندگی بخور و نمیری داشت.
مردم آن محل از بس که از نزد آن زن اسفند دودکن عبور کرده بودند و او را در حال دود کردن اسفند دیده بودند او را کاملاً میشناختند و هنگامی که آدرس خانه اشخاص آن محله را میخواستند به کسی بدهند، آن زن اسفند دود کن را به یاد میآوردند و میگفتند چند قدم مانده به خانه زن اسفند دود کن، یا پنجاه قدم بالاتر از خانه زن اسفند دود کن.
در نزدیکی خانه پیرزن، مرد ثروتمندی خانه بسیار مجللی داشت که در آن زندگی میکرد. مرد ثروتمند هر روزآن زن اسفند دود کن را میدید و از کنار او عبور میکرد و میگذشت.
البته گاهی اهل خانواده مرد ثروتمند نیز چیزهایی به پیرزن میدادند و او را خوشحال میکردند. اما در یکی از آن روزها اتفاقی روی داد:
مرد ثروتمند به بازار رفته و یک کیسه پسته خام خریده بود و میخواست به خانه اش بفرستد و نشانی خانه اش را به حمال میداد و حمال نشانی خانه او را یاد نمیگرفت.
پس او چند جور به حمال نشانی داد: در اوایل کوچه، دست راست، درش خاکستری رنگ است، روبروی خانه فلان کس، دیوارش آجر قرمز و … در آخر مرد حمال گفت: حالا خوب دانستم کنار خانه زن اسفند دودکن.
پس مرد ثروتمند گفت حالا خوب دانستی، دقیقاً همانجاست.
پس وقتی حمال رفت و کیسه پسته را نیز با خود برد و پرسان پرسان پسته را به خانه او رساند. مرد ثروتمند از این حرف که خانه پیرزن اسفند دود کن مشخص تر از خانه او بود، ناراحت شد و گفت: مردم خانه به آن بزرگی و زیبای ما را با همسایه اسفند دودکن میشناسند و این نامناسب و بد است. چون ما که یکی از سرشناس ترین و مشهورترین آدمهای این محله هستیم، اگر بخواهیم که آدرس خانه مان را به کسی بدهیم باید بگوییم خانه ما در کنار خانه پیرزن اسفند دودکن است. آری، قدیمها خوب گفته اند: در میان یک عده مردم بدبخت، شخص ثروتمند، خوشبخت نمیشود. پس ما باید در مورد این همسایگی فکر اساسی بکنیم و این همسایگی را سرسری نگیریم.
او پس از فکر زیاد به این نتیجه رسید که من باید خانه آن پیرزن اسفند دودکن را بخرم و اهالی این کوچه را از دست او راحت کنم. در این صورت او پس از فروش خانه اش مجبور است که از این کوچه به جای دیگری برود.
هنگامی که شب فرا رسید، مرد ثروتمند از بازار به خانه برگشت و کسی را فرستاد تا دلالی را که در خرید و فروش خانه ماهر بود، به خانه اش بیاورد.
دلال آمد و مرد ثروتمند به او گفت: هر قیمتی که باشد، خانه پیرزن را بخر و پول دلالی تو هم به جای خود. پس دلال پیش پیرزن رفت و از او پرسید: خانه ات را چند میفروشی؟ چون یک مشتری خوب حاضر است خانه تو را بخرد و به هر قیمت که خودت راضی باشی من آن را به مشتری میفروشم.
پیرزن در جواب گفت: من خانه ام را نمیفروشم، چون این خانه از دوران جوانی من مانده و خاطرههای خوبی از آن دارم. من مدتها با شوهر مرحومم در اینجا با خوشبختی زندگی کرده ام و آن خاطرهها هرگز از یادم فراموش نمیشوند و من تا روزی که زنده هستم این خانه را نمیفروشم و از دست نمیدهم.
پس دلال به نزد مرد ثروتمند برگشت و به او گفت: من به پیرزن گفتم که مشتری خوبی آمده و خانه تو را به هر قیمتی که بگوئی حاضر است بخرد، اما پیرزن حاضر نشد خانه اش را بفروشد. او به من گفت: من خاطرههای خوبی از خانه ام دارم و تا زنده هستم آن را نمیفروشم.
چون این خبر که پیرزن حاضر به فروختن خانه اش نیست به مرد ثروتمند رسید، دانست که از این طریق نمیشود پیرزن را از آن کوچه بیرون کرد.
پس مرد دارا به این فکر کرد که اگر مردم کوچه بدانند او چشم طمع به خریدن خانه مخروبه پیرزن دوخته است کار خوبی نیست. زیرا او میترسید که در نظر مردم بی اعتبار شود و مردم بگویند فلانی با آن همه امکانات و دارائی و با آن ساختمان بزرگ چشمش به کلبه یک پیرزن گدا مانده است.
پس او با خود گفت: باید با خود پیرزن صحبت کنم، بلکه به او امکانات بدهم تا از اسفند دود کردن دست بکشد و طوری راحتی او را تامین بکنم که از گدایی صرف نظر کند و با یک زندگی ساده بسازد.
پس او یکی را فرستاد تا پیرزن را به پیشش دعوت کند.
هنگامی که پیرزن آمد. مرد ثروتمند از پیرزن احوالپرسی کرد و از وضع زندگیش پرسید.
پس پیرزن از او تشکر کرد و گفت: خدا را شکر که حالم خوب است و از لطف خدا زندگی ام بد نمیگذرد و از بچهها و اهل خانواده شما ممنونم که گاهگاهی به من میرسند.
مرد دارا صحبت را به دود کردن اسفند کشاند و از او پرسید: اسفند دود کردن چه فایدههایی دارد؟
پیرزن در جواب او گفت: مگر نشنیده ای که از قدیم گفته اند: دود اسفند اثرات بدنظری را از آدم دور میکند و چشم بد در او اثر نمیکند.
پس پیرزن در دنبال سخنان خود گفت: بعضی از آدمها حسود هستند . بعضیها هم بدنظر هستند. آدمهای حسود و بدنظر اگر یک چیز را در کسی ببینند و یا کسی را ببینند که مثلاً صورت زیبایی دارد، چشم بد و نظر بدشان در آن اثر میگذارد و او یا مریض میشود یا زمین میخورد و دست و پایش میشکند و یا ثروتش از دستش خارج میشود و مانند اینها. پس چشم بد این است که من گفتم.
مرد دارا گفت: من به این چیزها اعتقاد ندارم و اینها را مردم از خودشان بافتهاند و اینها حقیقت ندارند. این طور حرفها و خیالات را افراد بدبخت از خودشان در میآورند. ثروت و دارائی موقعی از دست صاحبش خارج میشود که صاحب آن بدهکار باشد و از او بگیرند و گرفتاری داشته باشد که از روی اجبار آن را بفروشد تا گرفتاری خود را حل کند.
صحبتهای آن دو طول کشید. پس پیرزن همچنان از خوبیهای اسفند و دود آن تعریف میکرد و مرد دارا همه آنها را رد مینمود. تا اینکه پیرزن از حوصله رفت و گفت: آقا، شما عجب حوصله ای دارید، من چه میدانم که اسفند چه فایدههایی دارد؟ این حرفها را که میزنم، از خودم نبافته ام. اینها را قدیمیها تجربه کردهاند و گفتهاند. این حرفها که بیهوده نیستند. به سر قدیمیها هم آمده و آنها دیدهاند و یا شنیدهاند و زبان به زبان گفتهاند و ما هم در این زمان انها را شنیده ایم. مردم قدیم این باورها را قبول داشتهاند و اگر این سخنان حقیقت نداشت حالا بگوش ما نمیرسید.
مرد دارا گفت: قدیمیها خیلی چیزها گفتهاند و خیلی چیزها را باور داشتهاند ما که مجبور نیستیم آنها را ملاک قرار بدهیم. قدیمیها خیلی چیزهای چرند هم گفتهاند که این اسفند دود کردن هم یکی از آنهاست. چون پیرزن در مقابل سخنان آن مرد دلیل کافی نتوانست بیاورد یواشکی گفت: من هم به این چیزها چندان اعتقادی ندارم ولی چون نان بخور و نمیری از این راه بدست میآورم آن را انجام میدهم.
من مدت زیادی است که در این کوچه اسفند دود میکنم و توانسته ام خودم را به جایی برسانم. ولی خدا را شکر میکنم که مردم این عقیده را دارند که وقتی من میگویم: چشم حسود بترکد و دود به چشم دشمن برود مردم یک چیزی به من میدهند که با آن زندگی میکنم و گرنه من کسی را ندارم که تکه نانی به من بدهد.
من که کار دیگری بلد نیستم، و به غیر از دود کردن اسفند کاری از دستم برنمیآید.
مرد دارا از موقعیت بدست آمده استفاده کرد و گفت: پس به خودت هم ثابت شده که اسفند دود کردن فایده ای ندارد. بلکه این کار تو برای ما ضرر نیز دارد. ولی از تو میپرسم آیا همسایگی ما هم به تو ضرر دارد؟
پیرزن گفت: نه آقا همسایگی شما برای من ضرر که ندارد هیچ، بلکه بسیار فایده هم دارد. چون من از کمکهای بچهها و اهل خانه تو خیلی وقتها استفاده کرده ام و از همه شما ممنون و راضی هستم و همیشه دعاگوی شما میباشم.
پیرزن در ادامه سخنانش گفت: با آنکه من از برکت همسایگی شما و امثال شما یک تکه نان بخور و نمیری پیدا میکنم ولی از یک باب هم که پسرم در زندان است آرامش روحی ندارم، چون پسرم بدون تقصیر به زندان افتاده است.
مرد پرسید: پسرت چه کاره بود و چه شغلی داشت و چرا به زندان افتاده است؟
پیرزن گفت: پسر من از کودکی اسفند دود کردن را از من یاد گرفته بود و هنگامی که بزرگ شد همین طور اسفند دود میکرد. روزی در مقابل مغازه ای اسفند دود میکرد که صاحب مغازه با او حرفش شده بود. پس پسرم را به بهانه مزاحمت در کسب و کار دیگران به زندان انداخته اند.
مرد گفت: این هم یکی از ضررهای اسفند است. حالا اگرپسرت از زندان بیرون بیاید باز هم اسفند دود خواهد کرد؟
پیرزن جواب داد: اگر کار بهتری داشته باشد، چرا اسفند دود کند؟ مگر کسی خوشش میآید که اسفند دود کن باشد؟ این کار یعنی گدائی کردن، یعنی دست پیش این و آن دراز کردن این کار حتی ازگدایی هم بدتر است.
مرد گفت: من از تو خواهش میکنم که از فردا اینجا بیایی و با این زن و بچهها در این خانه و در زیر این سقف زندگی کنی و حتی هر چه احتیاج داری از خانه ما بگیری و ببری. تو با ما همسایه هستی و بر ما حق همسایگی داری. من برای نجات پسرت از زندان وسیله ای فراهم میکنم. که انشااله به زودی بیرون بیاید. اما به شرطی که دیگر در مقابل در خانه دود اسفند دیده نشود. با کمک و مساعدت مرد دارا از فردای آن روز به تعمیر خانه پیرزن پرداختند. آنان دیوارهای خانه را رنگ آمیزی کردند و سقف خانه را درست نمودند و پشت بام را سیمان و قیر گونی کردند و پسرش نیز از زندان درآمد و برای او کار مناسبی درست کردند و زن و پسرش با آرامش خاطر به زندگی خوبی رسیدند. پس از چندی وضع مالی پیرزن و پسرش بهتر شد و آنها خواستند که همان خانه را بفروشند و خانه دیگری در یک کوچه دیگری بخرند. آنها در مورد فروختن خانه خودشان با مرد دارا مشورت کردند. مرد همسایه به پیرزن و پسرش گفت: دیگر ما نمیخواهیم یک همسایه خوب را از دست بدهیم.
ما میخواهیم شما در همسایگی ما بمانید و ما از اینکه شما همسایه ما هستید خوشحال هستیم.
پس پیرزن و پسرش هم گفتند: ما همیشه به شما دعاگو خواهیم شد که ما را از اسفند دود کردن نجات دادید و آبروی ما را حفظ کردید و بر ما منت گذاشتید. اما اگر ما میخواستیم از این محله برویم به خاطر آن است که مردم این محله را با نام اسفند دود کن میشناسند و ما میخواهیم در محله دیگری خانه بخریم زندگی کنیم.
مرد گفت: خدا را شکر که آبرو دارید و اگر جای دیگری بهتر از اینجا پیدا کردید در آنجا خانه بزرگتری بخرید و با آبرو زندگی کنید و ما هم راحتی و آسایش شما را میخواهیم و شما هر جا که باشید عزیز ما هستید.
پس پیرزن و پسرش از مرد دارا خداحافظی کردند و رفتند و به زندگی خوشی رسیدند.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفهالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم