داستانی از داستان های مثنوی معنوی
… در زمانهای نه چندان دور در نزدیکی شهر ری که اکنون نزدیک تهران بزرگ است و در آن مرقد مطهر شاه عبدالعظیم میباشد، مسجدی بود که بسیار قدیمی بود و همه جا شایع شده بود که هر کس در آن مسجد یک شب را بخوابد، فردای آن شب دیگر زنده نخواهد بود و به قولی، یک شب خوابیدن در آنجا مصادف بود با خوابیدن برای ابد و دیگر بیدار نشدن.
همه اهل شهر ری و اطراف آن میگفتند که هر کس در این مسجد بخوابد، دیگر بیدار نمی شود. از قضا روزی مرد زاهد و عابدی که میهمان مردم شهر ری بود، گذرش به آن مسجد افتاد و برای خواندن نماز مغرب و عشاء به آنجا رفت و چون شایعه مردم درباره این مسجد را شنیده بود از متولی آن مسجد سوال کرد و او گفت: آری، من به چشم خود چند نفر را دیدم که شب را اینجا خوابیدند و دیگر بیدار نشدند و همگی مردند.
پس مرد زاهد به داخل مسجد رفت و نماز مغرب و عشاء را خواند و رو به مردم کرد و گفت: ای مردم! من میخواهم امشب را در این مسجد بخوابم تا به همگان اثبات شود که این مسجد طلسم شده نیست و آنطوری که همه جا میگویند، این مسجد دلهره آور و کشنده نمی باشد.
من امشب در این مسجد میخوابم و هر خطری را به جان میخرم و با هر مصیبتی با جان و دل روبرو میشوم تا شاید طلسم این مسجد را بشکنم و ثابت کنم که مسجد خانه خداست و طلسم نمی شود.
بعد از صحبتهای مرد زاهد، اهل مسجد همگی او را نصیحت کرده و او را از این کار بازداشتند و به او گفتند: ای مرد عارف ! همه میدانند که هر کس در این مسجد بخوابد صبح را نخواهد دید و هیچ کس تا به حال نتوانسته از این مهلکه جان سالم بدر ببرد و همه مردم هم به این مسئله آگاهند. پس آنان هر چه گفتند به زاهد اثری نداشت و او میگفت: من دست از جان شسته ام و آماده پذیرایی از مرگ هستم. مرا از چه میترسانید، از وصال محبوبم و دیدار معبودم، بدانید که مرگ آرزوی دیرینه من است و من نه تنها از آن هراسی ندارم بلکه به استقبال آن هم میروم، ولی همچنان اهالی شهر ری و نمازگزاران آن مسجد و آشنایان با آن مسجد، او را از این کار باز میداشتند و به او پند و اندرز میدادند و نصیحتش میکردند. و خلاصه هر چه که میدانستند گفتند تا او را از این کار منصرف کنند اما موفق نشدند.
پس مرد زاهد و عابد به سخنان هیچ کس گوش نداد و شب را در آن مسجد سپری کرد تا همه رفتند و مسجد خالی شد و او جای بسیار ساده ای برای خود درست کرد و رواندازی انداخت و آماده خوابیدن شد. ولی خوابش نمی برد. چون میخواست به راز این مسجد و طلسمش پی ببرد. او در زیر پتوی خود با خدا راز و نیاز میکرد و از او کمک و مساعدت میخواست ناگهان در همین حال صدایی ترسناک بلند شد که میگفت: ای آدم بی احتیاط! آماده باش که من میخواهم ترا بکشم. پس زاهد هیچ ترسی به خود راه نداد و به خدا توکل کرد.
اما آن صدا باز هم گفت: ای زاهد حرف گوش نکن! الان تو را به سزای عملت میرسانم. در این حال زاهد باز توجهی نکرد و با توکل به خدا از جایش برخاست و به صدا گفت: ای کسی که من ترا نمی بینم و تو مرا میبینی. بیا که من آماده ام و هر چه میخواهی بکن که من از هیچ چیز در عالم به جز خدای بزرگ و مهربان نمی ترسم. تو که سهلی. من از ترسناک ترین و مهیب ترین افراد و مخوفترین اجنه ها و دیوها و افریتها و شیطانها هم نمی ترسم و همه آنها از من هراسانند.
پس صدای عجیب و ترسناک، چند بار دیگر او را مورد خطاب قرار داده و هشدار داد. ولی زاهد هیچ ابایی نکرد. پس صدا قطع شد و از در و دیوار مسجد طلا و جواهر بر سر زاهد میبارید. پس زاهد بسیار متعجب شد که این چه حکمت است که خدا انجام داده است و فهمید که این سزای نیکی و کار خیر است که انجام داده و خواسته تا شری را از سر مردم کم کند. پس از در و دیوار زر و سیم باریدن گرفت و زاهد در طلا و جواهرات غرق شد. پس همه به ایمان و یقین زاهد پی بردند و او را مورد احترام و تکریم بسیار قرار دادند و زرها را خرج فقیران کردند.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفهالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم