داستان های فیه ما فیه (1)

داستان های فیه ما فیه (1)

دنیای مولوی دنیایی آمیخته به قصه و حکایت است. مولوی عارف و شاعری قصه پرداز است. دلبستگی او به قصه و آمیختگی آن به کلام اش تا به حدی است که هیچ یک از آثارش را نمی توان بر کنار از وجه داستانی و قصه پردازانه دانست. همه محققان آثار وی اتفاق نظر دارند که او قصه پردازی چیره دست است. مولوی در مثنوی با فاصه ای کم از ابیات آغازین، قصه پادشاه و کنیزک را به میان می آورد و اهمیت آن را چندان می داند که آن را «نقد حال ما» می خواند. از همان آغاز در می یابیم که در مثنوی با دنیای قصه سروکار داریم. در دیوان شمس نیز که جنبه ی تعلیمی اش به مراتب کم تر از مثنوی معنوی است باز حضور قصه را به خوبی حس می کنیم.
در مقاله ای که پیش رو دارید همه قصه ها و حکایت های کوتاه و بلند فیه ما فیه مولوی ارائه شده است. این قصه ها اگرچه از حیث حجم و تعداد از قصه های مثنوی بسیار کم ترند (قصه های مثنوی به حدود 350 مورد می رسد، با طول متوسط بسیار بیشتر) اما در هر حال، به سهم و توان خود، دنیای مولوی و گوشه ای از فضای معنوی اسلامی و حکمت ایرانیان را نشان می دهد. افزون بر این، به مراتب ساده ترند و آن پیچیدگی و لایه لایه بودن فضای قصه های مثنوی را ندارند و می توان آن ها را هم مستقلاً و هم در کنار مثنوی مطالعه کرد.

1- دلیل قاطعِ هستی خدا
یکی پیش مولانا شمس الدین تبریزی گفت که «من به دلیلِ قاطع هستیِ خدا را ثابت کرده ام.»
بامداد، مولانا شمس الدین فرمود که «دوش ملائکه آمده بودند و آن مرد را دعا می کردند که “الحمدالله خدایِ ما را ثابت کرد. خداش عمر دهاد! در حقّ عالمیان تقصیر نکرد. ”
ای مردک! خدا ثابت است، اثباتِ او را دلیلی می نباید. اگر کاری می کنی خود را به مرتبه و مقامی پیش او ثابت کن و اگر نه او بی دلیل ثابت است.» وَ اِن مِن شیی الا یُسبح بحمده. (1)

2- خدا پیش از آفرینش
یکی گفت که «پیش از آن که زمین و آسمان بود و کرسی بود عجب کجا بود؟»(2)
گفتیم: «این سؤال از اول فاسد است، زیرا که خدای آن است که او را جای نیست تو می پرسی پیش از این هم کجا بود؟! آخر، همه چیزهای تو بی جاست. این چیزها را که در توست جای آن را دانستی که جای او را می طلبی؟ چون بی جای است احوال و اندیشه های تو، جای چگونه تصور بندد؟ آخر، خالقِ اندیشه از اندیشه لطیف تر باشد.»(3)

3- لطافت حقّ
یکی گفت: «خدا هیچ او را معنی یی روی ننمود» و خیره و افسرده ماند.
چون که گفتند: «خدا چنین کرد و چنین فرمود و چنین نهی کرد» گرم شد و دید. پس، لطافتِ حقّ را -اگر چه موجود بود و بر او می تافت- نمی دید. تا واسطه ی امر و نهی و خلق و قدرت به وی شرح نکردند نتوانست دیدن.(4)

4- نقاب خداوندگار
گفتیم: «آرزو شد او را که شما را ببیند و می گفت که “می خواهم خداوندگار را بدیدمی”.»
خداوندگار فرمود که «خداوندگار را این ساعت نبیند به حقیقت، زیرا آنچه او آرزو می برد که “خداوندگار را ببینم” آن نقابِ خداوندگار بُوَد. خداوندگار را این ساعت بی نقاب نبیند.»(5)

5- هر دَم سیلی می خوریم از غیب
شخصی امامت می کرد، و خواند: «اَلاعرابُ اشدُّ کُفراً و نِفاقاً»(6)
مگر از رؤسای عرب، یکی حاضر بود. یک سیلی محکم وی را فرو کوفت.
در رکعت دیگر خواند: «وَ مِنَ الاعرابِ مَن یؤمنُ بالله و الیومِ الاخر.»(7)
آن عرب گفت: « الصّفحُ الصلحکَ.» (8)
هر دَم سیلی می خوریم از غیب. در هر چه پیش می گیریم، به سیلی از آن دور می کنند. باز چیزی دیگر پیش می گیریم.»

6- ناله ی خوش
حکایت می آورند که «حق تعالی می فرماید که “ای بنده من حاجتِ تو را در حالت دعا و ناله زود بر آوردمی اما آوازه ناله ی تو مرا خوش می آید. در اجابت جهت آن تأخیر می افتد تا بسیار بنالی که آواز و ناله تو مرا خوش می آید”». (9)

7- اعتماد بر حقّ
درویشی فرزند خود را آموخته بود که هرچه می خواست پدرش می گفت که «از خدا خواه.»
او چون می گریست و آن را از خدا می خواست آن گه آن چیز را حاضر می کردند تا بدین، سال ها برآمد.
روزی کودک در خانه تنها مانده بود. هریسه اش(10) آرزو کرد. بر عادت معهود(11) گفت: «هریسه خواهم.»
ناگاه کاسه هریسه از غیب حاضر شد. کودک سیر بخورد. پدر و مادر چون بیامدند، گفتند: «چیزی خواهی؟»
گفت: «آخر هریسه خواستم و خوردم.»
پدرش گفت: «الحمدلله که بدین مقام رسیدی.» و اعتماد و وثوق بر حق قوّت گرفت.

8- در زیر پنجه ی شیر
شیری در پی آهویی کرد. آهو از وی می گریخت. دو هستی بود: یکی شیر و یکی هستیِ آهو، اما چون شیر به او رسید و در زیر پنجه او قهر شد و از هیبتِ شیر بی هوش و بی خود شد در پیش شیر افتاد. این ساعت هستی شیر ماند تنها. هستیِ آهو محو شد و نماند. (12)

9- عذابِ پنهان
فقیری در ولایت عرب، امیری را سوار دید. در پیشانی او روشنایی انبیا و اولیا دید، گفت: «سبحان مَن یُعَذِّبُ عباده بِالنِّعَم.» (13)

10- نور ایمان
نایب گفت که «پیش از این، کافران بت را می پرستیدند و سجود می کردند، ما در این زمان همان می کنیم: این چه می رویم و مُغُل را سجود و خدمت می کنیم و خود را مسلمان می دانیم و چندین بتان دیگر در باطن داریم از حرص و هوا و کین و حسد، و ما مطیع این جلمه ایم. پس ما نیز ظاهراً و باطناً همان کار می کنیم و خویشتن را مسلمان می دانیم.»
فرمود: «اما اینجا چیز دیگر هست: چون شما را این در خاطر می آید “این بد است و ناپسند” قطعاً دیده دل شما چیزی بی چون و بی چگونه و عظیم دیده است که این او را زشت و قبیح می نماید. آبِ شور، شور کسی را نماید که او آب شیرین خورده باشد و بِضدّها تَتَبَیَّنُ الاَشیاء. (14)
پس حق تعالی در جان شما نور ایمان نهاده است که این کارها را زشت می بینید. آخر در مقابله نغزی این زشت نماید و اگر نه، دیگران را چون این درد نیست در آنچه هستند شادند و می گویند: “خودکار این دارد.”»(15)

11- الحاح بنده
بنده ای از بندگان حقّ را این قدرت بوده است که خود را برای دوستی فنا کرد؛ از خدا آن دوست را می خواست. خدای -عزوجل- قبول نمی کرد.
ندا آمد که «من او را نمی خواهم که بینی.»
آن بنده حقّ الحاح(16) می کرد و از استدعا دست باز نمی داشت که «خداوندا در من خواست او نهاده ای، از من نمی رود.»
در آخر ندا آمد «خواهی که آن برآید سر را فدا کن و تو نیست شو و مَمان و از عالم برو.»
گفت: «یا رب، راضی شدم.» چنان کرد و سر را بباخت برای آن دوست تا آن کار او حاصل شد. (17)

12- خود را بشناس
می گویند پادشاهی پسر خود را به جماعتی اهل هنر سپرده بود تا او را از علوم نجوم و رمل(18) و غیره آموخته بودند، و استاد تمام گشته، با کمال کودنی و بلادت. (19)
روزی پادشاه انگشتری در مشت گرفت، فرزند خود را امتحان کرد که «بیا بگو در مشت چه دارم؟»
گفت: «آنچه داری گرد است و زرد است و مجوّف (20) است؟»
گفت: «چون نشان های راست دادی پس حکم کن که آن، چه چیز باشد؟»
گفت: «می باید که غربیل باشد.»
گفت: «آخر این چندین نشان های دقیق را که عقول در آن حیران شوند دادی، از قوت تحصیل و دانش این قدر بر تو چون فوت شد که در مشت غربیل نگنجد؟»(21)

13- چه شناختی!
گفته اند که شخصی گفت که «من فلان مرد را نیک می شناسم و نشانِ او بدهم.»
گفتند: «فرما.»
گفت: «مکاری(22) من بود، دو گاو سیاه داشت!»(23)

14- کار اصلی آدمی
یکی گفت که «اینجا چیزی فراموش کرده ام.»
خداوندگار فرمود که «در عالم یک چیز است که آن فراموش کردنی نیست. اگر جمله چیزها را فراموش کنی و آن را فراموش نکنی باک نیست، و اگر جمله را به جای آری و یادداری و فراموش نکنی و آن را فراموش کنی هیچ نکرده باشی. همچنان که پادشاهی تو را به ده فرستاد برای کاری معین، تو رفتی و صد کار دیگر گزاردی، چون آن کار را که برای آن رفته بودی نگزاردی چنان است که هیچ نگزاردی.»
پس، آدمی در این عالم برای کاری آمده است، و مقصود آن است. چون آن نمی گزارد پس هیچ نکرده باشد. (24)

15- گِل آدم
چون حق تعالی آدم را گِل و آب بساخت که خمر طینه آدم اربعین یوماً(25)، قالب او را تمام بساخت و چندین مدت بر زمین مانده بود.
ابلیس، علیه اللعنه، فرود آمد و در قالب او رفت و در رگ های او، جمله، گردید و تماشا کرد و آن رگ و پی پر خون و اخلاط را بدید، گفت: «اوه، عجب نیست که ابلیس که من در ساق عرش دیده بودم خواهد پیدا شدن. اگر این نباشد عجب نیست، آن ابلیس اگر هست این باشد.»

16- عشق و ادب آدم
و چون آدم گناه کرد، حق تعالی آدم را از بهشت بیرون کرد.
حق تعالی به آدم گفت که «ای آدم، چون من بر تو گرفتم و بر آن گناه که کردی زجر کردم، چرا با من بحث نکردی؟ آخر تو را حجت بود نمی گفتی که “همه از توست و تو کردی. هر چه تو خواهی در عالم آن شود و هرچه نخواهی هرگز نشود. ” این چنین حجّت راست مبین واقع داشتی، چرا نگفتی؟»
گفت: «یا ربّ، می دانستم. الاّ ترک ادب نکردم در حضرت تو، و عشق نگذاشت که مواخذه کنم.»(26)

17- قابیل و کلاغ
قابیل، هابیل را کشت و نمی دانست که چه کُند.
غُراب(27)، غرابی را بکشت و خاک را کَند و آن غراب را دفن کرد و خاک بر سرش کرد.
او از او بیاموخت گور ساختن و دفن کردن و همچنین جمله حرفت ها. (28)

18- برهان ابراهیم در برابر نمرود
یکی سؤال کرد از مولانای بزرگ که «ابراهیم به نمرود گفت که “خدای من آن است که آفتاب را از مشرق برآرد و به مغرب فرو برد. اگر تو دعوی خدایی می کنی، به عکس کن. ” از اینجا لازم شود که نمرود، ابراهیم را ملزم گردانید که آن سخن اول او را بگذاشت. جواب ناگفته، در دلیلی دیگر شروع کرد.»
فرمود که «دیگران ژاژ خاییدند(29)، تو نیز ژاژ می خایی. این، یک سخن است در دو مثال. تو غلط کرده ای و ایشان نیز. این را معانی بسیار است. یک معنی، آن است که حق تعالی تو را از کتم عدم(30) در شکم مادر مصور کرد، و مشرق تو شکم مادر بود. از آن جا طلوع کردی و به مغرب گور فرو رفتی. این همان سخن اول است به عبارت دیگر که یُحی و یُمیت(31). اکنون تو اگر قادری از مغرب گور برون آور و به مشرق رَحِم باز بر.
معنی دیگر این است که عارف را چون به واسطه ی طاعت و مجاهده و عمل های سَنی، (32) روشنی و مستی و روح و راحت پدید آید، و در حالت ترک این طاعت و مجاهده آن خوشی در غروب رَوَد. پس این دو حالت طاعت و ترک طاعت، مشرق و مغرب او بوده باشد. پس اگر تو قادری در زنده کردن، در این حالت غروب ظاهر -که فسق و فساد و معصیت است، آن روشنی و راحت که از طاعت طلوع می کرد- این ساعت در حالت غروب ظاهر گردان. این، کار بنده نیست و بنده آن را هرگز نتواند کردن. این، کار حق است، که اگر خواهد آفتاب را از مغرب طالع گرداند، و اگر خواهد از مشرق، که هُوَ الّذی یُحیی و یُمیت. (33)

19- زندگی بخشیِ خداوند
ابراهیم فرمود که «خدا آن است که “یُحی و یُمیت.”»(34)
نمرود گفت که «اَنا اُحی و اُمیت.» (35)
چون حق تعالی او را ملک داد او نیز خود را قادر دید. به حق حواله نکرد، گفت: «من نیز زنده کنم و بمیرانم.» (36)

20- ابراهیم و نمرود
یکی سؤال کرد که «ابراهیم(ع) به نمرود گفت که “خدای من مرده را زنده کند، و زنده را مرده گرداند. ”
نمرود گفت که “من نیز یکی را معزول کنم چنان است که او را میرانیدم، و یکی از منصب دهم چنان باشد که او را زنده گردانیدم. ”
آن گه ابراهیم از آن جا رجوع کرد و ملزم شد بدان، در دلیلی دیگر شروع کرد که “خدای من آفتاب را از مشرق بر می آرد و به مغرب فرو می برد. تو به عکس آن کن. ”
این سخن از روی ظاهر مخالف آن است.»
فرمود که «حاشا که ابراهیم به دلیل او ملزم شود و او را جواب نماند، بلکه این، یک سخن است در مثال دیگر -یعنی که حق تعالی جنین را از مشرق رَحِم بیرون می آرد و به مغرب گور فرو می برد. پس، یک سخن بوده باشد حجت ابراهیم(ع).» (37)

21- میراث ابراهیم
ابراهیم(ع) گفت: «خداوندا، چون مرا به خلعت رضای خویشتن مشرّف گردانیدی و برگزیدی ذرّیات (38) مرا نیز این کرامت روزی گردان.»
حق تعالی فرمود: «لا ینال عهدی الظّالمین»(39)، یعنی: «آن ها که ظالم باشند، ایشان لایق خلعت و کرامت من نیستند.»
چون ابراهیم دانست که حق تعالی را با ظالمان و طاغیان عنایت نیست، قید گرفت، گفت: «خداوندا، آن ها که ایمان آورده اند و ظالم نیستند ایشان را از رزق خویشتن با نصیب گردان و از ایشان دریغ مدار.»
حق تعالی فرمود که «رزق عام است. همه را از وی نصیب باشد، و از این مهمان خانه کل خلایق منتفع و بهره مند شوند. الا خلعت رضا و قبول و تشریف کرامت، قسمت خاصان است و برگزیدگان.» (40)

22- ارمغانی برای یوسف
یوسفِ مصری را دوستی از سفر رسید.
گفت: «جهت من چه ارمغان آوردی؟»
گفت: «چیست که تو را نیست و تو بدان محتاجی؟ الا جهتِ آن که از تو خوب تر هیچ نیست آینه آورده ام تا هر لحظه، روی خود را در وی مطالعه کنی.» (41)

23- مریم و آرزوی زکریا
مادر مریم چون مریم را زاد نذر کرده بود با خدا که او را وقف خانه خدا کند و به او هیچ کاری نفرماید. در گوشه ی مسجدش بگذاشت.
زکریا می خواست که او را تیمار دارد(42) و هر کسی نیز طالب بودند. میانِ ایشان منازعت (43) افتاد. و در آن دور عادت چنان بود که هر کسی چوبی در آب اندازد. چوب هر که بر روی آب بماند آن چیز از آن او باشد.
اتفاقاً فالِ زکریا راست شد.
گفتند: «حق این است.»
و زکریا هر روز او را طعامی می آورد، در گوشه ی مسجد جنس آن آن جا می یافت.
گفت: «ای مریم، آخر وصی تو منم. این از کجا می آوری؟»
گفت: «چون محتاج طعام می شوم و هر چه می خواهم، حق تعالی می فرستد. کرم و رحمت او بی نهایت است، و هر که بر او اعتماد کرد هیچ ضایع نشد.»
زکریا گفت: «خداوندا، چون حاجت همه روا می کنی من نیز آرزویی دارم. میسر گردان و مرا فرزندی ده که دوست تو باشد و بی آن که او را تحریض کنم(44) او را با تو مؤانست (45) باشد و به طاعت تو مشغول گردد.»
حق تعالی، یحیی را در وجود آورد بعد از آن که پدرش پشت دو تا و ضعیف شده بود و مادرش خود در جوانی نمی زاد، پیر گشته عظیم حیض دید و آبستن شد. تا بدانی که آن همه پیشِ قدرتِ حق بهانه است و همه از اوست و حاکم مطلق در اشیاء، اوست. (46)

24- زکریا و وعده خداوند
زکریا (ع) را حق تعالی وعده کرد که «تو را فرزند خواهم دادن.»
او فریاد کرد که «من پیرم و زن پیر و آلت شهوت ضعیف شده است. و زن به حالتی رسیده است که امکان بچه و حَبَل(47) نیست. یا ربّ از چنین زن فرزند چون شود؟ (قالَ ربِّ اَنّی یَکُونُ لی غُلامٌ وَ قَد بَلَغَنِیَ الکِبَرُ وَ امرَاَتی عافِرٌ).»(48)
جواب آمد که «هان ای زکریا سر رشته را گم کردی. صدهزار بار به تو بنمودم کارها بیرونِ اسباب. آن را فراموش کردی؟ نمی دانی که اسباب بهانه اند، من قادرم که در این لحظه در پیش نظر تو صد هزار فرزند از تو پیدا کنم بی زن و بی حَبَل؟ بلکه اگر اشارت کنم، در عالَم خلقی پیدا شوند تمام و بالغ و دانا. نه من تو را بی مادر و پدر در عالَم ارواح هست کردم و از من بر تو لطف ها و عنایت ها سابق بود پیش از آن که در این وجود آیی؟ آن را چرا فراموش می کنی؟»

25- خنده عیسی و گریه ی یحیی
عیسی(ع) بسیار خندیدی، یحیی(ع) بسیار گریستی.
یحیی(49) به عیسی گفت که «تو از مکرهای دقیق، قوی ایمن شدی که چنین می خندی؟»
عیسی گفت که «تو از عنایت ها و لطف های دقیق لطیف غریبِ حق، قوی غافل شدی که چندینی می گریی؟»
ولی یی از اولیاء حق در این ماجرا حاضر بود. از حق پرسید: «از این هر دو، که را مقام عالی تر است؟»
جواب گفت که «اَحسَنُهُم بی ظَنّاً، یعنی اَنَا عِندَ ظَنِّ عَبدیِ بی(50): من آن جا اَم که ظَنّ بنده ی من است.» (50)

26- عیسی در صحرا
آورده اند که عیسی(ع) در صحرایی می گردید. باران عظیم فرو گرفت. رفت در خانه سیه گوش(51)، در کنج غاری پناه گرفت تا لحظه ای، تا باران منقطع گردد.
وحی آمد که «از خانه سیه گوش بیرون رو که بچگان او به سبب تو نمی آسایند.»
ندا کرد که «یا رَبِ لابنِ آوی مَاویً وَ لَیسَ لابنِ مَریَمَ مَاوی»؛(52) گفت: «فرزند سیه گوش را پناه است و جای است، و فرزند مریم را نه پناه است و نه جای و نه خانه است و نه مقام است.»
خداوندگار فرمود: «اگر فرزند سیه گوش را خانه است اما چنین معشوقی او را از خانه نمی راند. تو را چنین راننده ای(53) هست. اگر تو را خانه نباشد چه باک که لطف چنین راننده ای و لطف چنین خلعت که تو مخصوص شدی که تو را می راند صد هزار هزار آسمان و زمین و دنیا و آخرت و عرش می ارزد و افزون است و در گذشته است.»

27- خانه ی عیسی
عیسی را گفتند: «به خانه تو می آییم.»
گفت: «ما را در عالَم، خانه کجاست کی بود؟»(54)

28- بندگی و بیچارگی
مصطفی (ص) یاری را عتاب کرد که «تو را خواندم، چون نیامدی؟»
گفت: «به نماز مشغول بودم.»
گفت: «آخر نه مَنَت(55) خواندم؟»
گفت: «من بیچاره ام.»
فرمود که «نیک است اگر در همه وقت، مدام بیچاره باشی. در حالتِ قدرت هم خود را بیچاره بینی چنان که در حالت عجز می بینی، زیرا که بالای قدرت تو قدرتی ست و مقهور حقی در همه احوال. تو دو نیمه نیستی _گاهی با چاره و گاهی بیچاره. نظر به قدرت او دار و همواره خود را بیچاره می دان و بی دست و پای و عاجز و مسکین. چه جای آدمیِ ضعیف، بلکه شیران و پلنگان و نهنگان، همه – بیچاره و لرزانِ وی اند؛ آسمان ها و زمین ها همه بیچاره و مُسَخّرِ(56) حکم وی اند. او پادشاهی عظیم است. نور او چون نور ماه و آفتاب نیست که به وجود ایشان چیزی بر جای بماند؛ چون نور او بی پرده روی بنماید نه آسمان ماند و نه زمین، نه آفتاب و نه ماه. جز آن شاه، کس نمانَد.»

29- کاشکی پیغامبر نبودمی
یکی از شیخ پرسید که «مصطفی با آن عظمت که “لَولاکَ لَما خَلَقتُ الاَفلاک”، (57) می گوید: “یا لَیتَ رَبّ مُحَمّدٍ لَم یَخلُق مُحَمّدا”(58) این، چون باشد؟»
شیخ فرمود: «سخن به مثال، روشن شود. این را مثالی بگویم تا شما را معلوم گردد.»
فرمود که «در دهی، مردی بر زنی عاشق شد و هر دو را خانه و خرگاه(59) نزدیک بود و به هم کام و عیش می راندند، و از همدیگر فربه می شدند و می نالیدند. حیات شان از همدیگر بود، چون ماهی که به آب زنده باشد. سال ها به هم می بودند. ناگهان ایشان را حق تعالی غنی کرد. گوسفندان بسیار و گاوان و اسبان و مال و زر و حشم و غلام روزی کرد.
از غایت حشمت و تنعم عزم شهر کردند، و هر یکی سرای بزرگ پادشاهانه بخرید. و به خیل و حشم در آن سرا منزل کرد. این به طرفی، او به طرفی. و چون حال به این مثابت رسید، نمی توانستند آن عیش و آن وصل را ورزیدن. اندرون شان زیر زیر می سوخت. ناله های پنهانی می زدند، و امکان گفت نی. تا این سوختگی به غایت رسید. کلی ایشان در این آتش فراق بسوخت.
چون سوختگی به نهایت رسید، ناله در محل قبول افتاد: اسبان و گوسفندان کم شدن گرفت. به تدریج به جایی رسید که بدان مثابتِ اول باز آمدند. بعدِ مدت دراز باز به آن دهِ اول جمع شدند، و به عیش و وصل و کنار مشغول گشتند. از تلخی فراق یاد کردند آن آواز برآمد که “یا لیت رب محمد لم یخلق محمداً”.
چون جان محمد مجرد بود، در عالَم قدس و وصل حق تعالی می بالید. در آن دریای رحمت، همچون ماهی غوطه ها می خورد. هر چند در این عالم مقام پیغامبری و خلق را رهنمایی و عظمت و پادشاهی و شهرت و صحابه شد اما چون باز به آن عیش اول باز گردد گوید که “کاشکی پیغامبر نبودمی و به این عالَم نیامدمی، که نسبت به آن وصال مطلق آن همه، بار و غذاب و رنج است!.»

30- در عین وصل
مصطفی(ص) را اول به کلی مشغول خود کرد. بعد از آن، امر کرد که «خلق را دعوت کن و نصیحت ده و اصلاح کن.»
مصطفی(ص) در فغان و زاری آمد که «آه یا رب، چه گناه کردم؟ مرا از حضرت چرا می رانی؟ من خلق را نخواهم.»
حق تعالی گفت: «ای محمّد، هیچ غم مخور، که تو را نگذارم که به خلق مشغول شوی. در عین آن مشغولی با من باشی و یک سرِ موی، از آن چه این ساعت با منی چون به خلق مشغول شوی هیچ از آن از تو کم نگردد. در هر کاری که ورزی در عینِ وصل باشی.» (60)

31- انگشتر پیامبر
مصطفی(ص) برای آن که انگشتری را در انگشت خود بگردانید عتاب آمد که «تو را برای تعطیل و بازی نیافریدیم»که اَفَحَسِبتُم اَنّما خَلَقناکُم عَبَثاً. (61)
از این جا قیاس کن که روز تو در معصیت می گذرد یا در طاعت.

32- آوازه ی عالمگیر پیامبر
مصطفی(ص) پیش از وصول و شهرت، فصاحت و بلاغت عرب را می دید تمنا می بُرد که «مرا نیز این چنین فصاحت و بلاغت بودی.»
چون او را عالَم غیب کشف گشت و مستِ حق شد، بکلی آن طلب و آن تمنا بر دل او سرد شد.
حق تعالی فرمود که «آن فصاحت و بلاغت که می طلبیدی، به تو دادم.»
گفت: «یا ربّ مرا به چه کار آید آن، و فارغم و نخواهم.»
حق تعالی فرمود: «غم مخور. آن نیز باشد و فراغت قایم(62) باشد و هیچ تو را زیان ندارد.»
حق تعالی او را سخنی داد که جمله عالَم از زمان او تا بدین عهد در شرح آن چندین مجلدها ساختند و می سازند و هنوز از ادراک آن قاصرند.
و فرمود حق تعالی که «نام تو را صحابه از ضعف و بیم سر، و حسودان در گوش پنهان می گفتند. بزرگی تو را به حدی نشر کنم که بر منارهای بلند در اقالیم عالَم، پنج وقت بانگ زنند به آوازهای بلند و الحان لطیف در مشرق و مغرب مشهور شود.» (63)

33- فرود آمدن قرآن بر پیامبر
تشنیع می زدند(64) که قرآن بر محمد(ص) چرا کلمه کلمه فرود می آید و سوره سوره فرو نمی آید؟»
مصطفی(ص) فرمود که «این ابلهان چه می گویند؟! اگر بر من تمام فرود آید من بگدازم و نمانم.» (65)

34- همّت حضرت محمد(ص)
مصطفی(ص) همّت ها داشت که «عالَمی را مسلمان کنم و در راه خدا آورم.»
چون وفات خود را بدید، گفت: «آه نزیستم که خلق را دعوت کنم.»
حق تعالی گفت: «غم مخور. در آن ساعت که تو بگذری، ولایت ها و شهرها را که به لشکر و شمشیر می گشودی، جمله را بی لشکر مطیع و مؤمن گردانم. و اینک نشانش آن باشد که در آخر وفات تو خلق را بینی از در درمی آیند، گروه گروه مسلمان می شوند. چون این نشان بیاید، بدان که وقت سفر تو رسید.» (66)

پی‌نوشت‌ها:

1-سوره اِسراء 17، (44): «و هیچ موجودی نیست جز آن که او را به پاکی می ستاید.» (همه موجودات تسبیح کننده خداوندند).
2-پیش از خلقت آسمان و زمین، خدا کجا بود؟
3-پیشتر، آمده: «… این که می گوییم که حقّ بر آسمان نیست مرادِ ما آن نیست که بر آسمان نیست، یعنی آسمان بر او محیط نیست و او محیطِ آسمان است. تعلّقی دارد به آسمان از این بی چون و چگونه. چنان که به تو تعلّق گرفته است بی چون و چگونه، و همه در دست قدرت اوست و مظهر اوست و در تصرف اوست. پس بیرون از آسمان نباشد و به کلی در آن نباشد، یعنی که این ها بر او محیط نباشد و او بر جمله محیط باشد.»
پس از این هم می خوانیم: «مثلاً این بنّا که خانه ساخت آخر او لطیف تر باشد از این خانه، زیرا که صد چنین و غیر این بنّایی کارهای دیگر و تدبیرهای دیگر که یک به یک نمانَد آن مردِ بنّا تواند ساختن. پس او لطیف تر باشد و عزیزتر از بِنا. اما آن لطف در نظر نمی آید مگر به واسطه خانه و عملی که در عالمِ حس درآید تا آن لطف او جمال نماید…»
4-پیش از این، خواندیم که «کلام همچون آفتاب است. همه آدمیان گرم و زنده از اواَند، و دائماً آفتاب هست و موجود است و حاضر است. و همه از او دائماً گرم اند، الاّ آفتاب در نظر نمی آید و نمی دانند که از او زنده اند و گرم اند. اما چون به واسطه لفظی و عبارتی خواهی -شکر خواهی، شکایت خواهی، خیر خواهی، شرّ گفته آید- آفتاب در نظر آید. همچون که آفتاب فلکی که دائماً تابان است اما در نظر نمی آید شعاعش تا بر دیواری نتابد. همچنان که تا واسطه حرف و صوت نباشد، شعاع آفتاب سخن پیدا نشود.
اگرچه، دائماً هست، زیرا که آفتاب لطیف است و هو اللطیف، کثافتی می باید تا به واسطه آن کثافت در نظر آید و ظاهر شود. (کثافت در مقابل لطافت مراد است یعنی چیزی که کدر و اجزای آن در هم فشرده است)».
و پس از این، چنین آمده: «بعضی هستند که از ضعف طاقتِ انگبین ندارند تا به واسطه طعامی مثل زرد برنج و حلوا و غیره توانند خوردن تا قوّت گرفتن، تا به جایی رسد که عسل را بی واسطه می خورد. پس، دانستیم که نطق آفتابی ست لطیف تابان دائماً غیر منقطع. الاً تو محتاجی به واسطه کثیف تا شعاع آفتاب را می بینی و حظّ می ستانی. چون به جایی برسد که آن شعاع و لطافت را بی واسطه کثافت ببینی و به آن خو کنی، در تماشای آن گستاخ شوی و قوّت گیری. در عینِ آن دریای لطافت، رنگ های عجب و تماشاهای عجب بینی…»
5-پس از این، می خوانیم که «و همچنین، همه آرزوها و مِهرها و محبت ها و شفقت ها که خلق دارند بر انواع چیزها، به پدر و مادر و دوستان و آسمان ها و زمین ها و باغ ها و ایوان ها و علم ها و عمل ها و طعام ها و شراب ها، همه آرزوی حق داند، و آن چیزها جمله نقاب هاست. چون از این عالَم بگذرند و آن شاه را بی این نقاب ها ببینند، بداند که آن همه نقاب ها و روپوش ها بود. مطلوب شان در حقیقت آن یک چیز بود. همه مشکل ها حل شود و همه سؤال ها و اِشکال ها را که در دل داشتند جواب بشنود و همه عیان گردد… حق تعالی این نقاب ها را برای مصلحت آفریده است، که اگر جمال حق بی نقاب روی نماید ما طاقت آن نداریم و بهره مند نشویم. به واسطه ی این نقاب ها مدد و منفعت می گیریم.
این آفتاب را می بینی که در نور او می رویم و می بینیم و نیک را از بد تمییز می کنیم و در او گرم می شویم و درختان و باغ ها مثمر می شوند و میوه های خام و ترش و تلخ در حرارت او پخته و شیرین می گردد. معادن زر و نقره و لعل و یاقوت از تابش او ظاهر می شوند. اگر این آفتاب که چندین منفعت می دهد به وسایط، اگر نزدیک تر آید هیچ منفعت ندهد بلکه جمله عالم و خلقان بسوزند و نمانند. حق تعالی چون بر کوه به حجاب، تجلی می کند او نیز پر درخت و پر گل و سبز آراسته می گردد، و چون بی حجاب تجلی می کند او را زیر و زبر و ذره ذره می گرداند -فَلَمّا تَجَلّی ربَّه لِلجَبَلِ جَعَله دَکّاً (چون پروردگارش بر کوه تجلی کرد، کوه را خُرد کرد)».
6-سوره توبه(9)، 97: «عرب های بادیه نشین کافرتر و منافق تر از دیگرانند..»
7-سوره توبه(9)، 99: «و پاره ای از عرب های بادیه نشین به خدا و روز قیامت ایمان دارند…».
8-سیلی، تو را اصلاح کرد.
9-پس از این، آمده: «مثلاً دو گدا بر درِ شخصی آمدند، یکی مطلوب و محبوب است و آن دیگر عظیم مبغوض است. خداوندِ خانه گوید به غلام که زود بی تأخیر به آن مغبوض نان پاره ای بده تا از درِ ما زود آواره شود و آن دیگر را که محبوب است وعده دهد که هنوز نان نپخته اند. صبر کن تا نان برسد و بپزد.»
10-هریسه: حلیم.
11-معهود: متداول، معمول.
12-سخن راجع به استغراق است. پیش از این، می خوانیم که «استغراق آن باشد که او در میان نباشد و او را جهد نماند و فعل و حرکت نماند. غرقِ آب باشد. هر فعلی را که از او آید آن، فعل او نباشد فعلِ آب باشد. اگر هنوز در آب دست و پای می زند او را غرق نگویند. یا بانگی می زند که “آه غرق شدم” این را نیز استغراق نگویند… غرقِ آب آن کسی باشد که در او هیچ جنبشی و فعلی نماند، اما جنبش های او جنبش آب باشد.»
پس از حکایت نیز آمده: «استغراق آن باشد که حق تعالی اولیا را غیرِ آن خوفِ خلق که می ترسند از شیر و از پلنگ و از ظالم، حق تعالی او را از خود خایف گرداند و بر او کشف گرداند که خوف از حقّ است و امن از حقّ است و عیش و طرب از حق است و خورد و خواب از حقّ است… یقین شود او را که خوف از خداست و امن از خداست و همه راحت ها و مشاهده ها از خداست.»
13-پاک و منزه است آن (پروردگاری) که بندگان اش را با نعمت ها عذاب می کند.
پیش از حکایت می خوانیم که «بسیار کسان هستند که حق تعالی ایشان را به نعمت و مال و زر و امارت عذاب می دهد، و جانِ ایشان از آن گریزان است.»
14-چیزها به ضدّ خودشان شناخته می شوند.
15-پس از این، آمده: «حق تعالی شما را آن خواهد دادن که مطلوبِ شماست و همت شما آن جا که هست. شما را آن خواهد شدن، که الطّیرُ یطیرُ بجناحَیه و المومنُ یطیرُ بِهَمَّتِهِ (پرنده با بال هایش پرواز می کند و مؤمن با همت خویش)».
16-پافشاری، اصرار.
17-پیش از حکایت آمده که «پیش او (پروردگار) دو اَنَا نمی گنجد. تو اَنا (من) می گویی و او اَنا. یا تو بمیر پیش او یا او پیش تو بمیرد تا دوی نماند. اما آن که او بمیرد، امکان ندارد – نه در خارج و نه در ذهن، که و هُوَ الحَیّ لا یموت. او را آن لطف هست که اگر ممکن بودی برای تو بمردی تا دوی برخاستی. اکنون چون مردن او ممکن نیست تو بمیر تا او بر تو تجلی کند و دوی برخیزد.
پس از حکایت هم می خوانیم که: «چون بنده ای را آن لطف باشد که چنان عمری را که یک روزه ی آن عمر، به عمر جمله ی عالَم اولاً و آخراً ارزد، فدا کرد، آن لطف آفرین را این لطف نباشد. اینت محال. اما فنای او ممکن نیست، باری تو فنا شو.»
18-شیوه ای برای پیشگویی حوادث آینده.
19-کودنی، کند ذهنی.
20-میان تهی.
21-بلافاصله می خوانیم: «اکنون همچنین، علماء اهل زمان، در علوم موی می شکافند و چیزهای دیگر را که به ایشان تعلق ندارد به غایت دانسته اند، و ایشان را بر آن احاطت کلی گشته و آنچه مهم است و به او نزدیک از همه آن است خودیِ اوست و خودیِ خود را نمی داند.
همه چیزها را به حِلّ و حرمت حکم می کند که “این جایز است و آن جایز نیست، و این حلال است یا حرام؛” خود را نمی داند که حلال است یا حرام است، جایز است یا ناجایز، پاک است یا ناپاک است.
پس این تجویف و زردی و نقش و تدویر، عارضی است که چون در آتش اندازی این همه نماند. ذاتی شود صافی از این همه. نشان هر چیز که می دهند از علوم و فعل و قول، همچنین باشد و به جوهر او تعلق ندارد که بعد از این همه باقی آن است. نشان ایشان همچنان باشد که این همه را بگویند و شرح دهند و در آخر، حکم کنند که در مشت غربیل است، چون از آنچه اصل است خبر ندارند.»
22-کرایه دهنده ی اسب و الاغ و مانند این ها.
23-پیشتر، آمده که «این اوصاف که مردم همدگر را بر می دهند، اوصاف اصلی ایشان نیست.»
24-پس از حکایت، بلافاصله آیه 72 سوره احزاب (33) و تفسیر آن آمده است که بسیار گرانقدر است: «اِنّا عَرَضنَا الاَمانَهَ عَلَی السَّمواتِ و الاَرضِ و الجِبالِ فَاَبینَ اَن یَحمِلنَها وَ اَشفَقنَ مِنها وَ حَمَلَها الاِنسانُ اِنَّه کانَ ظَلوماً جَهولاً. آن امانت را بر آسمان ها عرضه داشتیم، نتوانست پذیرفتن. بنگر که از او چندین کارها می آید که عقل در او حیران می شود… زمین نیز دانه ها را می پذیرد و پیدا می کند، و جبال نیز همچنین معدن های گوناگون می دهد. این همه می کنند اما از ایشان آن یکی کار نمی آید. آن یک کار از آدمی می آید… پس، از آدمی آن کار می آید که نه از آسمان ها می آید و نه از زمین ها می آید و نه از کوه ها. چون آن کار بکند ظلومی و جهولی از او نفی شود… حق تعالی می فرماید که من شما را و اوقات و انفاس شما را و اموال و روزگار شما را خریدم که اگر به من صرف رَوَد و به من دهید بهای آن بهشتِ جاودانی ست. قیمت تو پیش من این است. اگر تو خود را به دوزخ فروشی ظلم بر خود کرده ای.»
25-گِل آدم را چهل روز سرشت.
26-پیش از حکایت: «نَفس آدمی، محل شبهه و اشکال است. هرگز به هیچ وجه نتوان از او شبه و اشکال را بردن مگر که عاشق شود. بعد از آن در او شبهه و اشکال نماند. ابلیس چون آدم را سجود نکرد و مخالف امر کرد، گفت: “ذات من از نار است و ذات او از طین. چون شاید که عالی، ادنی را سجود کند؟” چون ابلیس را به این جرم و مقابلگی نمودن و با خدا جدال کردن، لعنت کرد و دور کرد. گفت: “یا رب، آه همه تو کردی و فتنه تو بود، مرا لعنت می کنی و دور می کنی؟”»
27-کلاغ سیاه.
28-پیش از این: «عقلِ جزوی قابل آن نیست که از خود چیزی اختراع کند که آن را ندیده باشد، و اینکه مردم تصنیف ها کرده اند و هندسه ها و بنیادهای نو نهاده اند، تصنیف نو نیست. جنس آن را دیده اند، بر آن جا زیارت می کنند. آن ها که از خود نو اختراع کنند، ایشان عقلِ کل باشند. عقل جزوی، قابل آموختن است. محتاج است به تعلیم. عقل کل معلم است، محتاج نیست. و همچنین جمله پیشه ها را چون باز کاوی، اصل و آغاز آن وحی بوده است و از انبیا آموخته اند و ایشان عقل کل اند. حکایت غراب که.»
پس از حکایت هم می خوانیم که «هر که را عقل جزوی ست محتاج است به تعلیم و عقل کل واضع همه چیزهاست، و ایشان انبیا و اولیااند که عقل جزوی را به عقل کل متصل کرده اند و یکی شده است…»
29-بیهوده گویی کردند، یاوه سراییدند.
30-نهانگاه نیستی، نیستی.
31-سوره ی مؤمن(40)، 68: (اوست که) زنده می کند و می میراند.»
32-عالی، والا.
33-پس از این، می خوانیم: «کافر و مؤمن دو مُسبّح اند زیرا حق تعالی خبر داده است که “هر که راه راست رود و راستی ورزد و متابعت شریعت و طریق انبیا و اولیا کند، او را چنین خوشی ها و روشنایی ها و زندگی پدید آید، و چون به عکس آن کند چنین تاریکی ها و خوف ها و چاه ها و بلاها پیش آید. هر دو چون این می ورزند و آنچه حق تعالی وعده داده است راست می آید و ظاهر می گردد، پس هر دو ُمُسبح حق باشند-او به زبانی و این به زبانی».
34-بقره(2)، 258: «زنده می کند و می میراند.»
35-پیشین: «من نیز زنده می کنم و می میرانم.»
36-پیش از حکایت: «این همه علم ها و مجاهده ها و بندگی ها نسبت به استحقاق و عظمتِ باری همچنان است که یکی سر نهاد و خدمتی کرد تو را و رفت. اگر همه زمین را بر سر نهی در خدمتِ حق، همچنان باشد که یک بار سر بر زمین نهی، که استحقاق حق و لطف او، بر وجود و خدمتِ تو سابق است.
تو را از کجا بیرون آورد، و موجود کرد و مستعد بندگی و خدمت گردانید تا تو لاف بندگی او می زنی. این بندگی ها و علم ها همچنان باشد که صورتک ها ساخته باشی از چوب و از نمد، بعد از آن به حضرت عرض کنی که مرا این صورتک ها خوش آمد، ساختم. اما جان بخشیدن کار توست. اگر جان بخشی، علم های مرا زنده کرده باشی، و اگر نبخشی فرمان تو راست.»
و پس از حکایت: «و مرادم از این ملک، دانش است. چون آدمی را حق تعالی علم و زیرکی و حذاقت بخشید، کارها را به خود اضافت کند. که من به این عمل و به این کار کارها را زنده کنم، و ذوق حاصل کنم. گفت: نه، هو یُحی و یُمیت.»
37-پس از حکایت: «آدمی را حق تعالی هر لحظه از نو می آفریند، و در باطن او چیزی دیگر تازه تازه می فرستد که اول به دوم نمی ماند و دوم به سوم. الاّ او از خویشتن غافل است وخود را نمی شناسد.»
38-فرزندان، نسل.
39-بقره(2)، 124: «… پیمان من ستمکاران را در بر نگیرد.»
40-پیش از حکایت، این آیه آمده که «وَ اِذ جَعَلنَا البَیتَ مَثابَهً لِلنّاسِ وَ اَمناً وَ اتَّخِذوا مِن مَقام اِبراهیمَ مُصَلًی»(و کعبه را جایگاه اجتماع و مکان امن مردم ساختیم. مقام ابراهیم را نمازگاه خویش گیرید. بخشی از آیه 125 بقره).
و پس از حکایت نیز با نظر به همین آیه، آمده: «اهل ظاهر می گویند که غرض از این بیت، کعبه است که هر که در وی گریزد از آفات امان یابد و در آن جا صید حرام باشد و به کس نشاید ایذا رسانیدن و حق تعالی آن را برگزیده است. این، راست است و خوب است الا این ظاهر قرآن است.
محققان می گویند که بیت، درون آدمی است، یعنی: خداوندا باطل را از وسواس و مشاغل نفسانی خالی گردان و از سوداها و فکرهای فاسد و باطل پاکن تا در او هیچ خوفی نماند و امن ظاهر گردد و به کلی محلِ وحی تو باشد. در او دیو و وسواس او راه نباشد.
41-پیش از حکایت، چنین آمده: «این علم ها و هنرها همچنین پیمودن آب دریاست به طاس. طریق یافتن گوهر نوعی دیگرست. بسیار کس باشد که به جمله هنرها آراسته باشد و صاحب مال و جلال الاّ در او آن معنی نباشد و بسیار کس که ظاهر او خراب باشد، او را حسن صورت فصاحت و بلاغت نباشد، الا آن معنی باقی ست در او باشد و آن آن است که آدمی بدان مشرّف و مکرّم است و به واسطه آن رجحان دارد بر سایر مخلوقات… این جمله هنرها و آرایش ها چون نشاندن گوهرهاست بر پشت آینه، روی آینه از فراغ است.
روی آینه را صفا می یابد. آن که او روی زشت دارد طمع در پشت آینه کند، زیرا که روی آینه غماز است و آن که خوب روست، او روی آینه را به صد جان می طلبد، زیرا که روی آینه مظهر حُسن اوست.»
و اما پس از این حکایت: «چیست که حق تعالی را نیست و او را بدان احتیاج است؟ پیش حق تعالی، دل روشنی می باید بردن تا در وی خود را ببیند.»
42-سرپرستی و مراقبت کند.
43-نزاع، ستیزه و اختلاف.
44-برانگیزم، ترغیب اش کنم.
45-اُنس و دوستی.
46-پس از حکایت می خوانیم که «مؤمن، آن است که بداند در پس این دیوار کسی است که یک به یک بر احوال ما مطلع است و می بیند، اگرچه ما او را نمی بینیم، و این او را یقین شد، به خلافِ آنکس که گوید: نه، این همه حکایت است و باور ندارد. روزی بیاید که چون گوشش بمالد، پشیمان شود، گوید: آه، بد گفتم و خطا کردم، خود همه او بود. او را نفی می کردم.»
47-بارداری، آبستنی.
48-آل عمران(3)، 40: «(زکریا) گفت: ای پروردگار من، چگونه مرا پسری باشد در حالی که به پیری رسیده ام و زنم نازا است.»
49-حضرت یحیی، فرزند زکریای نبی، و پسرخاله حضرت عیسی. در قرآن کریم در کنار موسی و هارون و زکریا و عیسی و الیاس و چند پیامبر دیگر، از صالحان و انبیاء شمرده شده است. بسیار خویشتندار و پرهیزنده از شهوت بود.
50-گمان هر دوی شما در حق من نیکوست، یعنی من در نزد گمان بنده ی خویش ام.
50-پس از این، آمده است که «بهرِ بنده، مرا خیالی ست و صورتی ست. هر چه او مرا خیال کند، من آن جا باشم. من بنده ی آن خیالم که حق آن جا باشد. بیزارم از آن حقیقت که حق آن جا نباشد. خیال ها را ای بندگان من پاک کنید که جایگاه و مقام من است. اکنون تو خود را می آزما که از گریه و خنده، از صوم و نماز، و از خلوت و جمعیت و غیره، تو را کدام ناقع تر است، و احوال تو به کدام طریق راست تر می شود، و ترقی ات افزون تر. آن کار را پیش گیر.»
51-حیوانی گوشت خوار شبیه گربه، و بزرگ تر از آن.
52-فرزند سیاه گوش را پناهگاه است، اما پسر مریم را پناهگاه و خانه نیست.
53-بیرون کننده، روان گرداننده.
54-پیش از این، آمده: «گفتیم: پیش شما بزرگان می آیند. گفت: ما را پیش نمانده است. دیری ست که ما را پیش نیست. اگر می آیند، پیشِ آن مُصَوَّر می آیند که اعتقاد کرده اند.»
55-من تو را.
56-تسخیر شده، مطیع و فرمانبردار.
57-(خداوند خطاب به محمد می گوید:) «اگر تو نبودی افلاک را نمی آفریدم.»
58-ای کاش خدای محمد، محمد را نمی آفرید.
59-خیمه، خمیه ی بزرگ.
60-پیش از حکایت می خوانیم که «موسی را به خلق مشغول کرد، اگر چه به امر حق بود و همه به حق مشغول بود. اما طرفیش را به خلق مشغول کرد جهت مصلحت و خضر را به کلی مشغول خود کرد.»
61-مؤمنون(23)، 115: «آیا می پندارید که شما را بیهوده آفریده ایم.»
62-برپا، استوار.
63-پس از این می خوانیم: «اکنون، هر که در این راه خود را درباخت، همه مقصودهای دینی و دنیاوی او را میسّر گشت و کس از این راه شکایت نکرد.
64-بدگویی می کردند.
65-پیش از حکایت آمده: «سخن، بی پایان است اما به قدر طالب فرو می آید… حکمت، همچون باران است، در معدن خویش بی پایان است اما به قدر مصلحت فرود آید… شِکر را در کاغذ کنند یا داروها را عطاران اما شِکر آن قدر نباشد که در کاغذ است. کان های شکر و کان های دارو بی حد است و بی نهایت. در کاغذ کِی گنجد؟»
و پس از حکایت: «زیرا که واقف است، از اندکی بسیار فهم کند، و از چیزی چیزها، و از سطری دفترها…»
66-مولانا آیه ی «اِذا جاءَ نَصرُالله…»(نصر(110)، 1) را نقل می کند و می افزاید که «مفسران ظاهر، چنین تفسیر می کنند» این آیه را، و سپس متن بالا را می آوَرَد. مولانا پس از حکایت، معنی و تفسیر این آیه را از زبان «محققان» چنین بیان می کند: «آدمی می پندارد که اوصافِ ذمیمه را به عمل و جهاد خود از خویشتن دفع خواهد کردن. چون بسیار مجاهده کند و قوت ها و آلت ها را بذل کند نومید شود. خدای تعالی او را گوید که “می پنداشتی که آن به قوت و به فعل و به عمل تو خواهد شدن. آن سنت است که نهاده ام، یعنی: آنچه تو داری در راه ما بذل کن. بعد از آن، بخشش ما در رسد. در این راه بی پایان تو را می فرماییم که به این دست و پای ضعیف سیر کن. ما را معلوم است که به این پای ضعیف این راه را نخواهی بُریدن بلکه به صد هزار سال، یک منزل نتوانی از این راه بریدن. الاّ چون در این راه بروی چنان که از پای درآیی و بیفتی و تو را دیگر هیچ طاقت رفتن نماند، بعد از آن عنایت حق تو را برگیرد…».
منبع مقاله: مولوی، جلال الدین محمد بن محمد، (1387)، بر لب دریای وجود: قصه های مولوی، ‌تهران: مازیار، چاپ دوم.

مقالات مرتبط :

داستان های فیه ما فیه (2)
داستان های فیه ما فیه (3)
داستان های فیه ما فیه (4)

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید