پریان زن شاه را بردند

پریان زن شاه را بردند

گزیده ای از اسکندرنامه
در اخباری که ایرانی ها نوشته اند، اسکندر مردی ستمکار و اهریمنی است که دولت هخامنشی را برانداخت اما در اسکندرنامه که متونی خیالی هستند، اسکندر گاه پیغمبری است خداشناس، با ایمان و مبلّّّغ دین خدا، گاه شاهزاده ای کیانی و برادر نا تنی دارا، گاه قهرمانی است صف شکن و جهانگیر.
منشأ این افسانه پردازی ها درباره اسکندر کتابی است که حدود 200م، یعنی پنج قرن پس از اسکندر، به دست مردی نا شناس در مصر نوشته شد و سپس به کالیستنس، فیلسوف و مورخ هم زمان اسکندر، منتسب شد. این مرد افسانه ساز در تاریخ به نام کالیستنس دروغین شهره است.
در اواخر روزگار ساسانیان، متن یونانی کالیستنس دروغین به پهلوی و از این زبان به سریانی ترجمه شد. ترجمه پهلوی پس از مدتی از میان رفت و ترجمه سریانی چند قرن بعد، مأخذ ترجمه های عربی اخبار عربی به فارسی برگردانده شد، بسیار چیزها بدان افزوده گردید و این شوربای دروغِ تاریخی و افسانه ها حتی دست مایه اسکندر نامه فردوسی و نظامی هم قرار گرفت.
برشی که از اسکندر نامه انتخاب کرده ایم، داستانی فانتزی است که به روشنی دو مورد از مضامین اصلی ژانر فانتزی یعنی نبرد خیر و شر و موجودات جادویی را در بر می گیرد. اسکندر به عنوان شهریاری موحد و نماز گزار، سر لشگر نیروهای خیر است که در برابر جبهه لشکر پریان به سر کردگی بانو اراقیت صف می بندند.
در داستان فانتزی نه تنها عناصر داستان باید با چارچوب منطقی طرح همخوانی و هماهنگی داشته باشند، بلکه باید محدودیت هایی نیز برای نیروهای خیر و شر در نظر گرفته شود. این نکته ای است که معمولاً در بسیاری داستان های فانتزی نادیده گرفته می شود اما در این داستان به خوبی رعایت شده: شهریار اسکندر اگرچه جنگاوری بزرگ و بی همتا است، در برابر زیبایی بانو اراقیت حیران و ناتوان می شود و از سوی دیگر اراقیت که شاه پریان است، با وجود قدرت ماورایی اش تنها زمانی می تواند بر اسکندر دست یابد که او تعویذش را بر بازو ندارد یا خط نام خدا را دور خیمه گاهش نکشیده.
در دسته بندی زیر گروه های ژانر فانتزی، این داستان در گروه فانتزی های اسطوره ای قرار می گیرد، هر چند به خاطر عناصری چون «زنان دلاور» (در این جا بانو اراقیت) و «خط عاشقانه بین دو قهرمان اصلی داستان» (رابطه عاشقانه بین اسکندر و اراقیت) رگه هایی از فانتزی عاشقانه را هم دارد.

اسکندر و لشکریانش به ولایت پریان می رسند
چون شاه اسکندر به ولایت پریان رسید به چهار فرسنگی جایی دید بر مثال بهشت عدن از سپرغم ها و سبزی ها و چشمه سار و آب روان. لشگر را فرمود که فرود آیید و مترسید.
لشگر فرود آمدند. در آن مرغزار بهشت آیین خیمه ها زدند و چون شب در آمد بخفتند و شاه نام بزرگ خدای تعالی بیرون آورد و آن طلسم های دیگر و گرد بر گرد خیمه ها خط ها در کشیدند و ایمن گشتند و خوش بخفتند. چون ساعتی برآمد از هرجانب لشگر گاه نگاه می کردند.
قومی دیدند بر صورت چهارپایان و قومی بر صورت دد و دام و قومی آدمیان و پای ایشان بر صورت پای چهار پایان که به کنار لشگرگاه می آمدند و می دیدند و باز می گشتند که راه نبود و با هم می گفتند که خط منذل کشیده است. تا چون روز روشن شد باز پس رفتند.
پش شاه بفرمود تا وقت صبح به رسم بوق و دهل و کوس و آن چه امثال این چنین باشد بزدند. چون پریان آن بشنیدند، بترسیدند و در زیر زمین پنهان شدند و بگریختند.

بانو اراقیت اسکندر را به دربارش فرا می خواند
پس اراقیت کس فرستاد تا باز داند که آن چیست؟ بیامدند و آن را بدیدند. او را گفتند از روزگار سلیمان(ع) باز هیچ پادشاه را بر پریان دست نبود. ندانیم که این احوال چیست و این پادشاه کیست؟
پس روز دیگر سواری دویست از پریان می آمدند و شاه با لشکر خویش سوار شده بود و در آن مرغزار می گردیدند. چون ایشان را بدید با لشکر گاه آمد و در سرای پرده رفت.
پریان بیامدند و نزدیک سرا پرده صف زدند، خط منذل دیدند کشیده.
از هیچ گونه راه نبود. با هم گفتند این پادشاه مگر سلیمان پیغمبر است. پس آواز دادند که یکی از شما بیایید تا ما پیغام بگذاریم. پس حکیم برفت و گفت بگویید.
گفتند شاها اراقیت می گوید اسکندر را بگو تا پیش ما آید. نزدیک تخت ما. تا او را ببینیم.
حکیم باز گردید و احوال با شاه بگفت.
جواب داد که مرا عادت نباشد جای رفتن، علی الخصوص پیش زنان. اما او را بگوی تا پیش من آید و ما را ببیند و برگ و ساز ما بدهد تا بی آزاری از او بگذریم.

پریان زن شاه را به اسارت می برند
پس اراقیت گفت اگر او پیش من نیاید من امشب با این لشکر بر لشکر گاه او زنم. و شاه ازین
بی خبر بود. تا شب در آمده و خط منذل تازه نکرد که شاه ندانست که هر شب خط منذل تازه باید کردن و همه کارها راست نیاید. شاه از مکر ایشان بی خبر بود و به عبادت خداوند تعالی مشغول بود.
در شب، آن پریان هزاران هزار بر خاستند و بر لشکر گاه شاه زدند. چون نزدیک رسیدند خط منذل دیدار نبود و لشکرگاه خفته، پریان قوت کردند و در لشکر شاه افتادند و مبالغی خلق از لشکر شاه بکشتند و خلقی بسیار اسیر کردند و حکیم را وزن شاه را ببردند.
شاه چون آن بدید سوار شد و فیل بانان را آواز داد تا کوس و دهل بزدند و در جنگ آمدند و قومی را از پریان بکشتند و قومی را بگرفتند. اما ایشان از لشکرشاه بیشتر برده و کشته بودند. پس شاه غمناک شد و با خود گفت خطا بود ازیشان کس را نمی بایست کشتن.

اسکندر بانو اراقیت را به نبرد تن به تن دعوت می کند
پس اراقیت کس به شاه اسکندر فرستاد که اگر بیایی تا من ترا ببینم این همه اسیران را به تو باز دهم و آن خون ها که ریخته ای عفو کنم و والا چندان پریان که عدد ندارد امشب از اطراف عالم می آیند و بدان می ایند که آتش در لشکرگاه تو زنند و تو طاقت ایشان نداری.
شهریار اسکندر جواب داد که من چنان کنم که چون نماز شام باشد لشکر و ولایت تو در پای فیلان افکنده باشم و پست کرده، والا تو هم این ساعت از لشکر خویش بیرون آی تا با هم بگردیم تا دست که را بود؟
اراقیت گفت امروزبی هنگام شد، فردا بیایم و هر دو با هم بگردیم تا خود دست ظفر که را باشد! شاه گفت مبارک باد!

اسکندر در برابر زیبایی بانو اراقیت ناتوان می شود
چون روز برآمد و هوا منور شد از پریان جوق جوق می آمدند و صف می زدند تا چندان گرد آمدند که به هر یکی از لشکرشاه اسکندر ده پری بودند.
شاه چون بدید بهراسید و گفت بدلکاری بود که من کردم. از این ها می باید گذشتن و هیچ نگفتن. لاجرم این دردسر با خود خریدم. ندانم که سرانجام چون باشد؟
درین سخن بودند که اراقیت بر اسبی نشست و سلیحی نیکو در پوشید و روی و موی گشاده. پنداشتی که ماه از آسمان به زمین آمده است ودر میدان امد برین صفت. شاه اسکندر نیز در میدان آمد و لشکرش همه گریان و سوزان بودند و شاه نام بزرگ خدای عزو جل ذکره بر بازو بسته بود. و چون شاه نام خدای بر زبان راند صد هزاران پریان بر پریریدند و برفتند و از آن که همه کافر بودند.
پس شاه اسکندر چون نیک در اراقیت نگاه کرد زور از دست و پای او برفت. اراقیت می خواست که در نزدیک شاه آید و دست در کمر بند او زند.
پس اسکندر پیش دستی کرد و دست در کمر بند اراقیت زد که او را زین بر گیرد. اراقیت قوت کرد و کمر بگسست.
پریان از هوا در پریدند و چیزی بر چشم شاه افشاندند که تاریکی در چشم شاه آمد.

اراقیت. اسکندر را به هنگام خواب می دزدد
و چون اراقیت برفت شاه نیز باز گردید و چشم و دل شاه در دیدار آن زمان مانده بود. چنان که پادشاهی بر چشم او خوار شد. و اراقیت آن روز از شاه و قوت او در هراسیده بود. با خود گفت این مرد را به حیلت به دست توان آورد.
یکی از پریان در بند شاه بود. شاه او را به رسولی پیش اراقیت فرستاد و گفت من در اقصای عالم گردیدم و شترواری دفتر اسکندرنامه است از آن عجایب ها که من از جهان بیرون آوردم. تو خود بر خیز و با سران لشکر خویش بیا و اگر سختی هست بگو والا فردا جنگ را بساز.
چون رسول پیش اراقیت آمد و این پیغام بگذاشت اراقیت گفت او سر راستی ندارد. بر عاقبت هم او را باید دزدیدن اراقیت به تن خویش بر خاست و با آن هر دو پری و برپریدند و بر بالای سر شاه آمدند و به لشکرگاه. و شاه نام های بزرگ خدای از خود جدا کرده بود. او را خفته بر گرفتند و ببردند.

بانو اراقیت می خواهد اسکندر را پیش خود نگه دارد
شاه چون از خواب بیدار شد خود را در سرایی دید چون بهشت، به جامه های منسوج آراسته و ایوان های زرنگار، شاه می پنداشت که آن در خواب می بیند. برگردید و بر آن دست دیگر بخفت. اراقیت را دید بر بالین او نشسته تنها و هیچ آفریده دیگر در آن جا نه. و چون شاه او را بر آن حال دید و خود را در دست او گرفتار دید با خود گفت اگر کاردی با خود داشتمی بر خود زدمی و پریان و اراقیت از قوت شاه آگاه بودند. هر دو انگشت پای او محکم با هم بسته بودند و شاه بر خود چون مار می پیچید. اما فایده ای نداشت و نام بزرگ خدای جل ذکره با خود نداشت. اراقیت او را گفت ای اسکندر قدر و محل خود بدانستی و خود را بشناختی؟ اسکندر، اراقیت را گفت مکن و دست از من بازدار و امیران مرا با من ده تا من فردا از ولایت تو بیرون روم.
اراقیت گفت نه دست از تو باز دارم و نه بکشم، و نه با لشکر خویش گویم. پریان رفته اند که از برای تو طعام های الوان آورند تا توان را می خوری.

دختر پادشاه مشرق راه فرار را به اسکندر نشان می دهد
پس اراقیت کنیزکی بر جامه شاه موکل کرده بود. شاه او را گفت اگر تو جوان مردی نمایی و مرا ازین زن رهایی دهی منت دار باشم. کنیزک گفت من ترا راهی نزدیک بنمایم.
شاه گفت کجا؟
گفت آن در کوچک که بسته است بر گشای که به لشکر گاه تو نزدیک است. اما دست و پای من در بند و این جا رها کن. اما به یک
شرط که چون دست تو را باشد و این پری بشکنی مرا از دست این زن رهایی دهی که من نیز آدمیم و دختر ارسلان خان، پادشاه مشرق ام. این اراقیت بر شوهر من عاشق گشت و هر شب بیامدی و شوهر مرا رنج نمودی و شوهر من از دوستی که مرا داشتی میل بدو نکردی. پس شبی ناگاه بیامدی و مرا خفته از کنار شوهرم بیاورد، تا باشد که شوهرم قصد او کند. هفت سال باشد تا این اراقیت مرا بیاورده است و دو سال باشد تا شوهرم فرمان یافت و پنج سال در عالم متواری بود به طلب من. کنیزک این احوال با شاه می گفت و آب از دیده می بارید.
اراقیت به نزل و طعام شاه مشغول بود. بیامد تا حال چیست؟ کنیزک را دید دست و پای محکم بسته و شاه رفته. جهان بر چشم اراقیت سیاه شد و بیم بود که دیوانه شود. آن کنیزک را از بند بر گشاد و گفت زنهار با کس مگو. هر چند که لشکر اراقیت می دانستند که او را میل با مردان آدمی عظیم باشد، ازیرا که مادر او آدمی بود و پدرش پری.

اسکندر به شهر پریان لشکر می کشد
شاه در رسید و نمی خواست که لشکر بدانند که پری شاه را برده است. با خود گفت از زنی کمتر نشاید بودن که مرا ببرد و با کس نگفت. من نیز هم نگویم، والا ناموس شکسته شود. لشکر خویش را گفت من به شغلی رفته بودم. با نعره و بوق و کوس بر در شهر پریان روید و ایشان را در پای فیلان بشکنید.
پس لشکر با هزار و پانصد فیل چون کوه آهن بر در شهر رفتند و باره و دراوزه همه خراب کردند و هم در لحظه دو هزار پری را اسیر کردند. و کس پیش اراقیت فرستاد و گفت هزار مرد و یک زن از آن من تو داری و دو هزار و هفتصد پری اسیر منند. اسیران مرا باز فرست و آن خود بازستان، آنگه بگویم که چه می باید کردن.

اراقیت برای آخرین بار می کوشد با اسکندر مصالحه کند
اراقیت چون این پیغام بشنید گفت تو معتمدی به من فرست تا من دو سخن با او بگویم چنان که هیچ دو لشکر ندانند. شاه گفت معتمدی نیست که راز نگاه دارد و تواند داشتن. اما تو کنیزکان بسیار داری یکی را پیش من فرست و همه مقصود شاه آن بود که آن دختر ارسلان خان را پیش شاه فرستد.
اراقیت چون این بشنید گفت این راز که اسکندر را گرفته بودم و از دست من بیرون جست، این دختر می داند. آن بهتر باشد که او را بفرستم. پس دختر ارسلان خان را بخواند و گفت باید که برخیزی و با دو، سه پری به لشکر گاه شاه روی و او را بگویی من تو را از بهر دل دوستی بیاوردم نه از بهر کینه و من دل در تو بسته ام.

اسکندر نقشه ای می کشد تا زنش را از اسارت اراقیت در اورد
دختر، احوال و پیغام اراقیت با شاه بگفت. پس دختر گفت شاها او را می بینی با آن جمال و حسن، یعنی اراقیت را. نیمه بالای او چنان است و لیکن بر نیمه زیرین بر پای ها و ساق ها موی دارد، چنان که چهار پایان. شاه را پاره ای دل سرد شد و شهریار اسکندر خود عاقلی تمام بود. دل در چنان کارها نیستی.
پس شاه بفرمود تا جمله اسیران پریان بیاوردند. گفت از شما هیچ کس خویش اراقیت هست؟
پانزده کس از بزرگا ن خویش اراقیت بودند. پس شاه فرمود که این هر پانزده را اینجا باز گیرید تا زن ما را باز فرستد و باقی را دست باز دارید. اراقیت ازبیم لشکر، زن شاه را باز فرستاد والا نخواست فرستادن. چون زن پیش از شاه آمد شاه شادمان شد و در ساعت بفرمود تا کوس بر پشت فیلان نهادند و آواز نعره مردان برآمد و به در شهر آمدند و ویرانی چند بکردندو خلقی از پریان را بشکند.

اراقیت به قصد انتقام از اسکندر راهی راهی میدان می شود
چون اراقیت این احوال بشنید گفت این شاه ناجوانمرد است. من دل از مهرش ببریدم. آن شب همه لشکر پری حاضر کرد و نیم شب عزم کرد که بر لشکرگاه زند.
و شاه به تن خویش با نام بزرگ خدای، آهنگ سرای اراقیت کرد و در سرا افتاد و مالی فراوان از آن جا بر گرفت و همچنین کنیزکان بسیار ازآن جا بیرون آورد و اراقیت و جمله پریان در هوا ناپدید شدند. شاه با لشکرگاه آمد و سر بر زمین نهاد و گفت ای پاک دانا پرودگار، آن را که خواهی نصرت دهی و آن را که خواهی پست کنی و بر خاست و پیش دختر ارسلان آمد و او را بنواخت و جامه ها و زر و جواهر داد و ازو در پذیرفت که چون به ولایت پدرت رسم، تو را به زنی کنم و با روم برم.
منبع: داستان همشهری- شماره 2

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید