سالها پیش، آن هنگام که هنوز چشمانم، جهان را به گونه ای دیگر می دید و همه چیز، روشن و بهتر به دیدگانم می آمد، روزهای کودکی ام را می گویم، آن هنگام را به یاد می آورم که دلی در سینه داشتم کوچک که هر گاه نیازمند چیزی می شدم، دستان کوچک خویش را به سوی آسمان بلند می نمودم و با همان دل کوچکم، با پروردگار بی نیاز، نیاز خود را در میان می گذاشتم و چه نیازهای کوچکی بودند و چه زود این نیازها برآورده می گشت. اینک از آن نیازها، تنها یادی در اندیشه من هست که هرگاه آنها را به یاد می آورم، مهربانی خداوند بزرگ و بی همتا را بیشتر باور می نمایم.
یکی بود، یکی نبود، تنها خدا بود و دیگر هیچکس نبود.
آری، پیش از آنکه ما آدمها، و یا هر آفریده ی دیگری باشد، تنها او بوده وبس، هیچکس پیش از او نبوده و همه، آفریده های او هستند و او یگانه آفریدگار است و هیچ آفریده ای توان برابری را با او نخواهد داشت و من این را از ژرفای دل و اندیشه ام باور دارم. داستان ما از آنجا آغاز می گردد که در دل کوههای بلند، روستای کوچکی بود و پیرمردی مهربان در میان آن روستا زندگی می کرد. او هشتادمین بهار زندگی اش را سپری کرده بود. مردی جهاندیده که روزهای زندگی اش پر از خاطرات نیک و دانستنی های ارزشمند بود. در این روستای کوچک که تنها چند خانواده زندگی می کردند، پیرمرد، بزرگ آنها بود. آن سوی روستا، یا بهتر بگویم، آن سوی کوه، شهری بزرگ بود و نوجوانی در آن شهر می زیست که باهوش، بلند پرواز و خواهان نام و نشان بود و آرزوهایی بزرگ را در سر می پرورانید.
روزی از روزها که خورشید، دستهای مهربانش را بر دامن دشت کشیده بود و لاله های سرخ بهاری را نوازش می داد و باد نیز با مهربانی، گیسوهای درختان سرو را شانه می زد، نوجوان به دشت و کوه زد تا کمی از سروصدای شهر آسوده گردد. او در کنار کوه بلند، اندکی آرمید. چهچهه ی مرغان چمن، هوش از سرش ربوده و دست افشانی لاله های دشت، او را به جهانی دیگر برده بود. او دوست داشت از کوه بالا رود و بلندی ها را ببیند. ناگهان از جای برخاست و راهی بلندی کوه شد. او سختی های راه را به امید رسیدن به ستیغ کوه از یاد می برد.
آفتاب به نیمه آسمان نزدیک شده بود که نوجوان خود را بر بالای کوه دید. ازآنجا پایین پایش را نگاه کرد و خدا را سپاس فراوان نمود. شهر بسیار کوچک شده بود و خانه ها مانند یک کندوی کوچک زنبور به چشمش می آمدند. همه چیز کوچک و ریز دیده می شد. او بالای سرش را نگاه کرد، آسمان را دید که گویا بزرگتر شده و خورشید را که اندکی گرم تر می تابید. نوجوان، نگاهی به دور دست ها انداخت. یک آبادی کوچک آن سوی کوه بود. با خودش گفت که به آنجا بروم تا اندکی در آن آبادی بیاسایم.
کم کم راه افتاد، از بلندی کوه سرازیر گشت و به سوی آبادی راهی شد. او روستای کوچک و آبادی را در آنجا دید که سرسبز و زیبا و پاکیزه بود. خیلی خسته و تشنه بود. پاهایش با زبان بی زبانی به اومی گفتند که خسته شده ایم.
روستای زیبا، کوچک و آرامی بود. کودکی تنها در کنار جوی کوچک آب نشسته بود و گهگاهی سنگریزه کوچکی در درون آب
می انداخت و بچه ماهی هایی که در جوی آب بودند، می گریختند و او لبخند می زد. درختها تازه شکوفه کرده بودند. شکوفه های زیبا بر درختان بادام، چون ستاره های نقره ای رنگ بر تن آنان می درخشید. شکوفه های زیبا، باد بهاری آرام، چشمه های روان آب، سبزه های کنار جوی آب، وزوز زنبورها، همه از زیبایی روستای کوچک سخن می گفتند.
خانه ی پیرمردی که بزرگ روستا بود، کنار یک درخت بادام بود. نوجوان ناخواسته به سوی درخت کشیده شد و نگاهش را به شکوفه های زیبای درخت دوخت. پیرمرد از خانه بیرون آمد و آهسته به نوجوان نزدیک شد. با صدایی که پر از مهربانی بود به او گفت: فرزندم خوش آمدی، نوجوان که تا آن هنگام نگاهش به شکوفه های درخت بود، سرش را به سوی پیرمرد چرخاند و سلام کرد. اوپیرمردی خوش چهره، با ریشی سفید و زیبا را می دید که او را به کلبه اش فرا می خواند.
نام پیرمرد سالار بود و چون به زیارت امام رضا(ع) رفته بود، او را مشهدی سالار می گفتند. نوجوان نام خود را که نیکزاد بود به پیرمرد گفت و سپس هر دو گرم گفتگو گشتند.
پیرمرد از گذشته ها می گفت و نیکزاد از شیرین کاریهای کودکانه اش سخن به میان می آورد. پیرمرد تنها زندگی می کرد. نیکزاد از آرزوهای دور و دراز و بلند پروازیهایش بسیار گفت. مشهدی سالار می دانست که او چه می خواهد. پیرمرد راه را بدرستی می شناخت و هرچه نیکزاد در آرزوی آن بود، او به چشم می دید.
راستی آرزوها، چه کارهایی که نمی کنند. گاهی آرزویی راه آدمی را بسیار هموار می کند و گاهی راه را بر او سخت تر می نماید.
مشهدی سالار، همه گفته های نیکزاد را شنید و دانست که گمشده ی او چیست. او دست نیکزاد را در دستش گرفت و راهی دشت شدند.
کنار چشمه ای کوچک که به زیبایی می جوشید نشستند و او را به زیبایی پند و اندرز فراوان داد. هرچه سالار بیشتر می گفت، نیکزاد مهر او را بیشتر در دلش احساس می کرد. نیکزاد بسیار بلند پرواز بود. مشهدی سالار به او گفت: بلند پروازی خوب است و داشتن آرزوهای بزرگ چیز بدی نیست ولی در کنار آن باید تلاش و کوشش داشت و به راهی که می روی، آن را باور داشته باشی. به سوی خداوند روی بنما و از او یاری جوی و استوار و پایدار باش.
فرزندم، هرگاه آهنگ انجام کاری را داشتی، باید نخست از خداوند یاری بخواهی و سپس پایدار بمانی تا آن را انجام دهی، تنها آرزو کردن، دردی را دوا نمی کند و باید در پی یافتن آرزوهای نیک، گام برداشت. مشهدی سالار که سالار روستا بود و اینک نیز سالار دل نیکزاد گشته بود، به نوجوان گفت: خداوند، انسان را برترین آفریده ی خویش دانسته است و از فرشتگان نیز برتر است. نیکزاد پرسید: مگر می شود انسان، از فرشته ای مانند جبرئیل یا عزرائیل، برتر باشد؟
پیرمرد گفت: آری
نیکزاد پرسید: چگونه؟
پیرمرد گفت: فرزندم، قرآن که کتاب آسمانی ما مسلمانهاست، هنگامی که داستان آفرینش انسان را می گوید، به آفرینش حضرت آدم(ع) که پدرهمه ما آدمها است، اشاره می نماید و در آنجا می گوید که به فرشته ها فرمان دادیم که در برابر آدم(ع) به خاک بیفتند. همه فرشته ها در برابر آدم(ع) به خاک افتادند و تنها اهریمن بود که این کار را نکرد و از درگاه خداوند رانده شد.
پس جایگاه آدمی برتر از فرشته هاست و اگر آنگونه که خداوند خواسته، آدمیزاد فرمان خدا را ببرد از فرشته ها برتر است و گرنه جانوران از انسان برترند و آدمیزاد در آن هنگام از جایگاه خود پایین می آید و کمتر از جانوران می گردد.
مگر شعر زیبای سعدی را نخوانده ای که می گوید:
گاوان و خران باربردار
به زِ آدمیان مردم آزار
مشهدی سالار داستان شب معراج پیامبر اکرم(ص) را برای نیکزاد گفت. شبی که پیامبر به آسمانها می رود. او گفت، هنگامی که پیامبر(ص) می خواست از آسمانی به آسمان دیگر برود، جبرئیل پیک ویژه پروردگار که همراه پیامبر اکرم(ص) بود، گفت من از اینجا به بعد دیگر نمی توانم تو را همراهی کنم و باید خودت بروی، چون ورود به آنجا تنها برای مقام شماست و ما فرشتگان به آنجا راه نداریم.
که شاعران ایرانی نیز به زیبایی آن را به شعر درآورده اند.
گفت جبریلا بپر آندر پی ام
گفت رورو، من حریف تو نی ام
“مولوی”
اگر یک سر پَر فروتر پَرم
فروغ تجلی بسوزد سَرم “سعدی “
مشهدی سالار می گفت و نیکزاد گوش می داد.
پیرمرد گفت: اگر آرزوی نیک در سر بپرورانی و از خدا یاری بخواهی، سرانجام به آن خواهی رسید.
کم کم هر دو خسته شدند و به سوی خانه پیرمرد راهی گشتند.
با کمی خوراکی که بسیار ساده بود، مشهدی سالار از میهمان نوجوانش پذیرایی کرد. مشهدی سالار از نیکزاد خواست تا چند روزی را در آن روستا بماند نیکزاد نیز دلش می خواست آنجا بماند ولی باید پدر و مادرش را در جریان می گذاشت و برای ماندن در روستا از آنها اجازه می گرفت. پیرمرد حق را به او داد و به وی آفرین گفت و نیکزاد پس از جدایی از سالار، به سوی شهر رهسپار گشت.
آفتاب داشت کم کم دامن خود را از روی دشت بر می داشت و واپسین رنگهایش را بر گلهای سرخ بهاری می کشید که هنوز پای کوبان بوده و دست افشانی می کردند. نیکزاد به شهر رسید. سخنان مشهدی سالار، روستای کوچک، زیبا و آرام، یک دم او را رها نمی کرد. مادر، مانند همیشه، خوراک دلخواه پسرش را آماده کرده بود. دست نوازشهای پدر، آغوش گرم مادر و سخنان زیبای مشهدی سالار، آرزوهای او را دو چندان نموده بود. این بار، نیکزاد در آسمانی به پهنای هزاران کهکشان خود را می دید. آرزوهای بسیار بزرگ و شاید دست نیافتنی را در سر می پرورانید.
فردای آن روز، نیکزاد ماجرای دیروز را برای پدر و مادرش گفت و از آنها خواست تا چند روزی به نزد آن پیرمرد مهربان و دانا برود. خانواده نیکزاد، نخست این درخواست او را نپذیرفتند ولی چون خیلی نیکزاد پا فشاری کرد، آنها نیز پذیرفتند. نیکزاد برای رفتن خود را آماده کرد. این بار کمی خوردنی، نوشیدنی، شیرینی و سوغاتی را توی کوله پشتی اش گذاشت و رهسپار روستا گشت. نیکزاد دست پدر و مادرش را بوسید و شاد و خندان راهی دشت شد.
پیرمرد، کنار درخت بادام، چشم براه نیکزاد بود. گویی می دانست که او در این هنگام می آید. او نیکزاد را دید، آغوشش را گشود و وی را مانند جان شیرین در آغوش کشید. نیکزاد نیز او را مانند پدر بزرگی مهربان بوسید و دستانش را به گرمی فشرد.
مشهدی سالار، پس از خوش آمدگویی به نوجوان، او را به درون کلبه اش برد. کلبه گلی که بوی گلهای بهاری در آن پیچیده بود. کلبه ای که بوی سادگی، پاکی و رنگ خدایی داشت.
نهار را خوردند و نماز را هم که بجای آوردند، کمی استراحت کردند. پس از کمی استراحت مشهدی سالار و نیکزاد راهی دشت شدند. دشت پر بود از گلهای زیبای بهاری که هر بیننده ای را به تماشا وا می داشت. شکوفه ها، چونان خورشیدهای کوچک در روز و یا ستاره های نقره ای رنگ در شب می درخشیدند.
نیکزاد از پیرمرد خواست برایش سخن بگوید. آنها از روستا کمی دور شدند و در کنار کوهپایه نشستند. مشهدی سالار چشمانش را بست و خود را به سالهای دور برد. سالهای جوانی خویش، سال هایی که نیرو و توان وی بسیار فراوان بود، آنگونه که می توانست درخت را از ریشه درآورد و یا سوار براسبی رهوار در دشتها بتازد یا در رودخانه مانند ماهیان شنا کند و یا چون پرندگان خود را در دشت به ستیغ کوه برساند. سالار آهی کشید و چشمان خود را گشود، بی آنکه سخنی به گزاف گوید، گفت: نیکزاد تو چه می خواهی، بدنبال چه چیزی هستی؟ چه آرزویی را در سر می پرورانی، دوست داری زندگی تو چگونه باشد، به کجا بروی و چکار نمایی؟
نوجوان این بار برای مشهدی سالار بی پرده سخن گفت و آنچه را که در سر داشت، بر زبان آورد. از آرزوهایی که برخی از آنها دست نیافتی بودند و برخی نیز کودکانه.
مشهدی سالار، گاهی لبخندی بر لبش می نشست و سرش را تکان می داد. پیرمرد دریافت که نیکزاد گوهری است که باید او را راهنمایی کرد تا خدای نکرده، آرزوهایش او را نابود نگردانند. سخنان نیکزاد که به پایان رسید، مشهدی سالار از او را خواست، تا به داستان و سرگذشت یکی از افراد روستا گوش دهد.
داستانی که سرگذشت جوانی از روستا بود و پیرمرد می خواست آن را برای نیکزاد بگوید. نیکزاد سراپا گوش شد و پیرمرد که دید نوجوان آماده شنیدن است، شروع به گفتن داستان نمود.
سالها پبش، در اینجا جوانی زندگی می کرد که می خواست برای رسیدن به آرزوهایی بزرگ، راهی شهر ها و کشورهایی دیگر شود. برای همین ره توشه ای برداشت و راهی گشت. او آرزویی بزرگ نموده بود و می خواست بازرگانی نام آور گردد و زندگی بسیار خوبی برای خود فراهم نماید.
سالها گذشت. هیچ خبری از او نبود و سرنوشت او در پرده ای، از تاریکی فرو رفته بود.
روزی از روزها، که خزان سرد، گلها را پژمرده کرده و سوز سرما، آرام از زیر در کلبه ها به درون خزیده بود و صدای سرفه کودکان بی نوا بگوش می رسید، مردی میانسال از دور نمایان شد.
مردم روستا نگاهش می کردند. ناآشنا بود. او به سراغ من آمد و ناگهان خود را در آغوشم انداخت و زار زار گریست. من که بسیار شگفت زده بودم، گفتم تو کیستی و چرا اینگونه گریه می کنی؟ او گفت که من هوشیار هستم، همان جوانی که سالها پیش از این روستا رفته بودم.
با اینکه هنوز جوان بود ولی چهره اش بسیار شکسته گشته و او را مردی میانسال نشان می داد. هوشیار برایم از رنج راه و سختی هایی که کشیده بود، سخن گفت.
او برای بدست آوردن یک زندگی خوب، سختی های فراوانی کشیده، و بازرگانی بزرگ شده بود ولی یکبار در دریا، کشتی اش شکست و همه اندوخته اش در دل دریا ناپدید گشت و هوشیار نیز به جزیره ای دور افتاده رسید. ماههای بسیاری با بیچارگی و سختی در آنجا زندگی کرد تا توانست از آن جزیره رهایی یابد.
هوشیار گریه می کرد و اشک بر گونه هایش روان می گشت. او می خواست بهترین چیزها را داشته باشد و اینک که همه چیزها را از دست داده بود، نمی دانست چکار باید بکند؟
هوشیار ناامید شده بود، او از آن پس دیگر با کسی سخن نمی گفت و در درون کلبه اش خود را زندانی کرده بود و سخن کسی را هم نمی پذیرفت.
تا اینکه در یک روز سرد و بارانی، گنجشکی که از سوز سرما، به پشت پنجره کلبه ی هوشیار آمده بود، چند بار با نوکش به پنجره زد. هوشیار به آرامی پنجره را باز کرد و گنجشک بدرون خانه پرید. هوشیار پنجره ای چوبی را بست ولی دوباره آنرا گشود و نگاهی به سوی آسمان نمود. چشمانش روشن گشت. دانه های باران را دید که به زیبایی و آرام پایین می آمدند. اندکی کنار پنجره ایستاد و هوای تازه را به درون سینه اش برد.
هوشیار در آن هنگام، دریافت که روشنایی بهتر از تاریکی است و خشنود گشته بود.
پنجره را بست و گنجشک را در دستش گرفت تا پرنده، تنش گرم شود. اندکی که گذشت، او گنجشک را در گوشه ای از کلبه جای داد و دوباره کنار پنجره آمد و آن را گشود. دوباره روشنایی را دید. هرچه می گذشت، بیشتر دلش می خواست کنار پنجره بایستد تا روشنی را ببیند. او با خودش گفت که این گنجشک، شاید فرشته ای بوده که از سوی خداوند آمده تا او، پس از روزها در تاریکی ماندن، روشنایی را ببیند.
هوشیار دیگر پنجره را نبست. باران بند آمده بود و آفتاب با چشمانی باز، دشتهای باران خورده و خیس را خشک می نمود و باد نیز در این کار، خورشید را یاری می نمود.
گنجشک با زبان بی زبانی از هوشیار سپاسگزاری کرد و بیرون پرید و خود را به شاخه های درختی رساند که در بیرون کلبه بود و هوشیار دانست که دیگر تنها است.
هوشیار از کنار پنجره تکان نمی خورد، آسمان را نگاه می کرد، با خود می گفت که برای روشنایی باید پنجره ای باز شود تا چشمان آدمی آنچه را که نمی بیند، ببیند و آنچه را که دید بشناسد و آنچه را که شناخت از آن بهره ببرد.
هوشیار می گفت: اگر روشنایی نباشد چیزی در این گیتی نخواهد بود و در تاریکی همه چیز نابود می گردد. او دیگر از تاریکی رهایی یافته بود و هر روز کنار پنجره می آمد و آسمان آبی را نگاه می کرد.
ناگهان در یک روز زیبای بهاری، ره توشه ای بر گرفت و رها از تاریکی پای در راه روشن زندگی گذاشت.
او رفت تا آنچه می خواهد دوباره بهتر از گذشته، بدست آورد. او رفت تا ناامیدی را به خاک بسپارد و سراسر زندگیش روشنایی باشد. نیکزاد که به داستان هوشیار گوش می داد، خیلی خوشش آمده بود و از مشهدی سالار سپاسگزاری کرد. نیکزاد از مشهدی سالار پرسید که این سرگذشت خیلی زیبا بود و من نیز باید از آن در زندگیم بهره ببرم.
پیرمرد به نیکزاد گفت: پسرم، تو می توانی از سرگذشت هوشیار درسهای فراوانی بیاموزی و بدانی که انسان از هیچ شکستی نباید ناامید گردد. برخی از شکست ها، گاهی بدنبال خود یک پیروزی بزرگ را دارند. شکست ها، گاهی انسان را پخته و آب دیده تر می نمایند. انسان هرگز نباید برای رهایی از یک شکست، خود را زندانی نماید و روشنایی را از خود بگیرد.
فرزندم، باید برای رسیدن به آرزوهایی که داری از خداوند بزرگ یاری بخواهی و هرگز ناامید نشوی. تاریکی را بدرون خویش راه ندهی و خود را در آغوش تاریکی نیندازی.
پسرم، هرگاه خواستی کاری را انجام بدهی، نیروی بی کران پروردگار بزرگ و بی همتا را به یاد آور و با یاری گرفتن از او پای را در راه گذار.
مشهدی سالار گفت: گوش کن نیکزاد، گاهی خداوند، مانند گنجشک، یاوری را برای تو می فرستد تا تو دریچه را بازکنی و خود را از تاریکی برهانی. اگر می خواهی همیشه در روشنایی باشی، پنجره ی دل را برای روشنایی خدا باز کن، آن هنگام خواهی یافت که هرگز ناامیدی نخواهد بود و هرچه هست امید است و بس. سخترین دشواریها نیز نمی توانند تو را از پای درآورند.
یک چیز دیگر هم هست و آن اینکه اگر چیزی را به دست آوردی، بدان که آن برایت جاودانه نخواهد بود. سرانجام همه ی آنچه که آدمی در این جهان برای خود گردآوری نموده، روزی از میان خواهد رفت. سرانجام روزی کوههای بزرگ، دشتها و گلها، چشمه های گوارا و جهان با همه هستی و بلندی اش از میان خواهد رفت. تنها خداوند است که همیشه پایدار و پا برجاست. پس به خدا دل ببند و آرزو کن که پنجره ای به زیبایی به سوی روشنایی خدا باز نمایی.
پیرمرد کمی خاموش شد و دوباره لب به سخن گشود و گفت: پسرم، اگر توانستی این کار را انجام دهی، همه آرزوهای این جهان، برای تو مانند یک خواب کودکانه خواهد بود و همه جهان و زیبائیهایش به مانند یک دم از آن روشنایی نخواهد بود. پس آرزو کن که نخست، پنجره ای به سوی او که سراسر روشنایی است، باز کنی.
نیکزاد از سخنان شیرین و زیبای مشهدی سالار، شادمان گشته بود. اشک شادی در چشمانش بود و نگاه پرمهر او به پیرمرد، گویای این بود که نوجوان به گنجی بزرگ دست یافته است. او دریافت که آرزوهای بزرگ دست یافتنی هستند و بهترین آرزو، باز شدن راهی بسوی خداوند است و دانست که آرزوها، او را به هر سو که بخواهند، می برند. پس باید آرزویی بنماید که بهترین آرزوها باشد.
کمی اندیشید، پس بهترین آرزویش را بر زبان آورد و به پیرمرد گفت: می خواهم پیش از آنکه هر آرزوی دیگری بنمایم، آرزو کنم که دریچه ای از روشنایی خدا بر دلم باز شود تا در آن روشنی او را ببینم و به یاری او گام در راه نهم و آرزوهای نیک دیگر را برآورده نمایم. نیکزاد، چند روزی در کنار پیرمرد ماند. چیزهای فراوانی از مشهدی سالار یاد گرفت و سپس از پیرمرد جدا شد و راهی شهر خود شد. او از آن پس هر آنچه آموخته بود بکار می گرفت. آموخته های ارزشمند مشهدی سالار، مانند گوهری گرانبها برایش ارزش داشت.
سالها گذشت. مشهدی سالار رخ بر خاک تیره کشیده بود. نیکزاد، مردی میان سال گشته و بر بالای گور مشهدی سالار نشسته بود و برای شادی روان او، قرآن می خواند و از خداوند بزرگ برایش آمرزش می خواست و از سخنان زیبایی که او گفته بود یاد می کرد. سخنانی که رهگشای زندگی زیبای او گشته بود.
منبع: کاظمی راد، حمید؛ (1389) نیلوفر آبی (ده داستان)، قم، حبیب، چاپ نخست.