ویژه شهادت امام حسن عسکری علیه السلام

ویژه شهادت امام حسن عسکری علیه السلام

دریا به دریا، موج غم از سینه خالی می کنم     صحرا به صحرا با غمت، آشفته حالی می کنم
با نغمه های نوحه گر، هم رنگ باران می شوم     یاد از نگاه عاشقت، یاد از زلالی می کنم!
تا بشنوم یک پاسخی، از داغ بی پایان تو     هر جمله از بغض گلویم را، سئوالی می کنم

آه، ای تمام تنهایی! ای تمام غربت! آیا کسی از ژرفای غریبی ات آگاه شد؟ آیا کسی غریبانه های اندوهت را شناخت؟

آیا کسی پی به راز نگاهت برد؛ آن گاه که عطر حضورت را فوج فوج دشمن، در میان گرفته بود و چون گل، در احاطه چشمانی خوارتر از خار، درس مهر و عاطفه، به آسمان و زمین می آموختی؟

انگار، آستان کبریایی خانه ات، دانشگاه احساس فرشتگان بود؛ فرشتگانی که عاشق شدن را از تو آموختند و با تو، عشق الهی را تجربه کردند؛ عشقی که تو را در حصار تنهایی ـ دور از وطن و تحت نظر ـ قرار داده بود، عشقی که تمام موجودات را وادار می کرد، تا به ارتفاع نگاهت سجده، و ژرفای شکوهت را در عرش، جستجو کنند.

مولای من! اگر آفتاب می درخشد، به نام توست! اگر ماه می دمد، به احترام توست!

اگر گل می خندد، اگر آبشار می رقصد و اگر پرنده می خواند، به خاطر تو و عشق آسمانی توست که جلوه جاودانی حیات را به تماشا گذاشته است!

… آن روز، تن رنجوری که داغ غربت بر دل، خستگی هایش را پشت سر می گذاشت، در بهار جوانی، به تجربه خزان نشست و همسایگی عرش را برگزید؛ مردی که کوردلان «بنی عباس»، به آفتاب جمالش رشک می بردند؛ کوردلانی که با چهره های سیاه، اندیشه های سیاه، دست های سیاه و جامه های سیاه، جهل مجسّم تاریخ بودند؛ جهلی که حتی «بوجهل و بولهب» را شگفت زده می کرد!

آن روز، نگاه تاریخ، شاهد غربت امامی بود، که هم چون جدش، امام موسی کاظم علیه السلام ، تشییع می شد؛ امام غریبی که تنهایی اش را آسمان، هیچ گاه فراموش نخواهد کرد! امام غریبی که تنها فرشتگان الهی، پرستارانِ خلوت رنجوریش بودند!

اَلسَّلامُ عَلیْکَ یا وَلیَّ النِّعَم؛ السلام علیکَ یا هادیَ الْاُمَمْ؛ السلام عَلیک یا سَفینَهُ الْحِلْم؛ السلام علیک یا اَبَا الاِمامِ الْمُنْتَظَر؛

مولا جان!
آدینه همیشه بوی باران دارد     آیینه، غبار غم به دامان دارد
وا کن کمی از راه تماشا، ای اشک!     امروز دلم دوباره، مهمان دارد

درود بر تمام تنهایی ات، که حتی از دیدن فرزند، محرومت کردند! درود بر غربت دیر آشنایت، که یاد مدینه را در نگاهت زنده می کرد! درود بر عطر کلامت، که حضور بهاری ات را به سراسر گیتی، بشارت می داد! درود بر جهاد فی سبیل اللّه تو، که پایانش به «شهادت» ختم شد.

مولا جان! دست هامان خالی، چشم هامان پر از اشک و سینه هامان از داغ شهادتت، لبریز است.

فانوس به خون نشسته مژه هامان را نذر سقاخانه عشق می کنیم و پیشانی ارادت به آستان آسمانی ات می ساییم؛ گوشه چشمی به ما کن، مولا!

emam askeri (4)شب سایه سنگین و سیاهش را بر سر شهر پهن کرده بود، کوچه های تنگ و پیچ در پیچ شهر در تاریکی و سکوت گم شده بود و مردم در پناه شب، آسوده در خواب فرو رفته بودند، اما چشم خلیفه و یارانش بیدار بود و نگران .

وحشت و نگرانی از چشمانش خوانده می شد، احساس زبونی می کرد، بیچاره شده بود . هر روز خبر از شورشی می آوردند، هر دم پیکی وارد می شد و خبر از اغتشاشی می داد، خواب از چشمانش گریخته بود و آرامش از وجودش رخت بسته بود . در تالار کاخ قدم می زد، حرکاتش عصبی و بی اختیار بود، هرچند لحظه یکبار به در ورودی چشم می دوخت گویامنتظر کسی بود، در همین لحظه وارد شد و تعظیم کرد .

– حضرت خلیفه آماده خدمتم .

– پس چرا اینقدر دیر کردی وزیر؟ آه چه کنم از دست شما، هیچگاه در دوران حکومتم، بدردم نخوردید، همیشه مایه سرافکندگی و زبونی ام بوده اید، هیچگاه مرهم بر زخم ننهادید، هیچگاه، هیچگاه، امیدم از شما قطع شده، فقط بلدید ثروتم را به باد دهید و با خوشگذرانی های خود، نامم را آلوده کنید . بخاطر شماها، از سگ هم کمتر شده ام، آه که شما درباریان مراکشتید . ساکت ایستاده بود و چشم به کف تالار داشت و هیچ نمی گفت .

خلیفه فریاد زد: پس این راحت طلبان کجایند، را می گویم .

گفت: حضرت خلیفه! در راهند . همین حالا می رسند، آنها در حال گفتگو بودند که آن سه تن وارد تالارشدند . هر سه سلام کردند و ساکت ماندند .

خلیفه غرید: همیشه همینطور بوده است، همیشه هر وقت شما را احضار کردم، دیر آمدید یا در گوشه میخانه ها مست ولایعقل افتاده بودید، یا در بیخبری و لذت جویی سیر می کردید و یا به قتل و غارت و ستمگری مشغول بودید، چه کنم باشماها، آخر هستی ام را بر باد می دهید .

وزراء ساکت و شرمگین چشم به زمین دوخته بودند، پس از یک سکوت طولانی، خلیفه گفت: ‹امشب شماها راخواستم تا راجع به

ابن ابی داود گفت:

خلیفه گفت: سن بن علی فکرم را مشغول کرده، نمی دانم با او چه کنم، از هنگامی که شنیده ام فعالیت های گسترده ای رادر خفا بر علیه ما شروع کرده خواب از چشمم گریخته، از آن بدتر فرزندش مهدی است که گویا در خفا زندگی می کند وکسی مکانش را نمی داند جز اندکی از نزدیکان، می دانید که را می گویم؟ همان کسی که بساط خلفا را بر هم می زند، همان کسی که جهان را می گیرد، همان کسی که زورگویان و ستم گستران را از دم شمشیر می گذراند و همان کسی که هستی مرا وشما را بر باد می دهد .

چه کنم، این از پدر که جانم را به لبم رسانده و همه جا چون شبح وجودش را بر سرخودم احساس می کنم، زندگی ام راتلخ کرده و آرامش را از من گرفته، آنهم از پسرش که دست هایش را همیشه بر گلویم احساس می کنم . آه که زندگی سگ ازمن بهتر است، اینهم شد زندگی؟ دائم با ترس و وحشت دمخور بودن .

هرچه از پیروان این مرد می کشم، هر چه در زندان ها و سیاه چال ها می اندازم باز هم کم نمی شوند، اینها مثل قارچ می مانند، هر لحظه و از هر گوشه می رویند، یکی را نابود می کنم ده ها نفر دیگر اضافه می شوند، چه کنم؟ به نظر شما چه تدبیری بکار ببرم؟ من که دیگر درمانده شده ام، شما چاره ای بیندیشید .

سکوت سنگینی تالار را فرا می گیرد، هر یک از حکومتیان به اندیشه ای فرو رفته اند .

در دل طوفانی برپا شده، خطوط چهره اش درهم می رود، لرزش خفیفی وجودش را در برمی گیرد، درخویش فرو رفته و با افکار خویش در جنگ است .

‹وجود من، هستی من، مقام و هر چه که دارم به این حکومت بستگی دارد، به این مرد زبون، بر باد رفتن حکومتش، بر بادرفتن من نیز هست به هر طریقی باید این حکومت باقی بماند، اگرچه … اگرچه … آه چه پرتگاهی از هر طرف که بروم فنامی شوم، چه دردناکست … وای که بر چه دو راهی عجیبی گیر کرده ام . هر دو سویش نابودی است .

در افکار درهم و برهم خویش غوطه ور است، همانند غریقی است که پناهی می جوید، دست و پا می زند اما بیشتر فرو می رود .

جدال اندیشه های متضادش به اوج می رسد، جدال نفسش و هوایش با عقل و درکش .

ناخودآگاه، لبش به سخن باز می شود، اما مال، ثروت، ارجمندی، بزرگی فرمانروایی این ها لذت بخش ترند، خلیفه که متوجه زمزمه وزیر می شود، می پرسد: ‹هان وزیر چه شده است؟ دگرگون شده ای، مضطربی، پریشانی را در صورتت می بینم، با خودت چه

ابن ابی داود درمانده و خسته از جدال با خویش، با صدایی که نگرانی و ترس، زبونی و بیچارگی، فرومایگی و پستی از آن پیداست می گوید: ‹تنها درمان این درد، کشتن حسن عسکری و به چنگ آوردن و نابود کردن فرزندش مهدی است و استوارکردن جعفر

خلیفه لحظه ای در فکر فرو می رود و پس از مدتی در چشمان ابن ابی داود خیره می شود .

– چه باید کرد، راهی اندیشیده ای؟ ابن ابی داود: له، مسمومش می کنیم، آسان ترین راه و بی خطرترین طریق، کسی هم بوئی

– آفرین وزیر! آفرین! عجب شیطانی هستی، شادم کردی برو! برو دست به کار شو، شبت خوش باد .

– فرمانبردارم .

ابن ابی داود با همراهان از قصر خارج می شوند تا بی شرمانه نقشه شوم خویش را عملی کنند .

در خانه امام غوغایی است، هر کس به سویی می رود . همه پریشان و غم زده اند . بعضی می گریند، گروهی دست به دعابرمی دارند، امام رنگ چهره اش زرد شده و در بستر افتاده و توان حرکت ندارد، خلیفه گروهی را بعنوان پزشک به بالین امام فرستاده اما نه برای معالجه بلکه برای فریب مردم …

خورشید رنگ پریده و شرم زده از افق سربرمی آورد در همین لحظات است که امام نیز بسوی خدا می شتابد، در خانه شیون به پا می شود .

نزدیکی های ظهر، تمام مردم شهر از حادثه مرگ امام باخبر می شوند . شهر یکپارچه شیون می شود، مردم از خودمی پرسند چه شده؟ امام که تا چند روز پیش سرحال بود، در عنفوان جوانی بود، قوی و نیرومند بود، نه، نه، این مرگ طبیعی نبود، امام را شهید کرده اند، بی شرف ها، بی شرم ها …

باز نگرانی و اضطراب بود، وحشت و هراس بود، غم و اندوه بود که شهر را در خویش فرو برده بود و سکوت . در شهر، زمزمه ها اوج می گرفت که پس از امام چی؟

جانشین او کیست؟

جعفر، برادر امام که مکاری حیله گر بود، خویش را به عنوان جانشین به مردم معرفی می کرد .

مردم با خویش می اندیشیدند،

این مرد که به درد هر کاری می خورد جز جانشینی امام!

این مرد که در تمام عمرش، عملی خداپسندانه نکرده، این مرد می خواهد جانشین امام شود؟

وای چه فاجعه ای!

لحظات غریبی بود .

پیکر امام آماده دفن بود و مردم صف بسته بودند تا بر بدنش نماز بگزارند، منتظر بودند که جانشین امام بیاید تا باهمراهی اش نماز بخوانند .

جعفر خود را آماده کرد و با حالتی غرورآمیز آمد و پیشاپیش مردم قرار گرفت .

لحظه حساسی بود .

لحظه انحراف دوباره مسیرها، لحظه بر باد رفتن تمامی کوشش های امام، لحظه برباد رفتن دین محمدی .

یعنی همین، همین بود سرانجام آن همه کوشش، آن همه جوشش، پس چه شد آن خون ها که در راه پابرجایی دین خداریخته شد؟!

امام این همه زجر کشید، اهانت شنید، زندانی شد و در آخر شهید گشت، برای اینکه جعفر بیاید و حاصل همه آن کوشش ها را بر باد دهد، نه، نه، این درست نیست، این خدایی نیست، عثمان بن سعید، نگران بود و به تمامی اینها می اندیشید . جعفر آماده بود نماز بگزارد که فریادی برخاست .

چهره ها یکمرتبه برمی گردد .

کودکی گندمگون با چهره ای دلربا و موهایی پیچ پیچ به جایگاه نماز نزدیک می شود .

جعفر چنان بهت زده می شود که بی هیچ چون و چرایی عقب می رود . رنگ از صورتش پریده و بسیاری شرم وجودش رابه آتش کشیده است، آنچنان خود را خوار احساس می کند که حدی بر آن نمی توان یافت . ناگهان صدایی دل انگیز بلندمی شود:

الله اکبر

صدا در فضای خانه می پیچد و با طنین آن، حقیقت از نو زندگی از سر می گیرد ….

emam askeri (1)گویا واقعه ای رخ داده است که بادها این گونه پریشانند که رودها این قدر بی تابانه می خروشند، که ابرها ناله کنان می گریند که زمین این قدر احساس غریبی می کند!

گویا واقعه ای رخ داده است که صدای بی تابی و ضجه فرشتگان، در آسمان ها پیچیده، که اندوه و غم، بر در و دیوارها سایه انداخته، که سامرا سر در گریبان حزن فرو برده!

شاید مصیبتی بزرگ، دامن گیر خاک شده است.

آه، ای یازدهمین ستاره درخشان عشق! روشنان حضورت را از آسمان سامرا مگیر؛ تاریکی، افق های پس از تو را تاب نمی آورد.

سایه مهربانی ات را از سر دنیا نگیر؛ دست های یتیمی خاک، تا ابد به جست وجوی وجود بهارانه ات، در به در خواهد شد.

اگرچه سخت می گذرد برایت، اگرچه لحظه هایت سرخند و دلگیر، اگرچه دورت حصاری کشیدند تا فاصله ای باشد بین تو و دنیا، اگرچه دست های «معتمد»ها، تو را پنهان کردند از چشم ها؛ تنها از ترس حقیقت محضی که از خانه تو برخواهد خاست تا عدالت را در زمین فراگیر کند، کسی که پاره تن تو بود و وارث بعد از تو! سایه ات را از سرِ زمین مگیر!

هر چند دیوارهای فاصله «بنی عباس» بلندتر می شد، عطر حضور آسمانی تو بیشتر منتشر می شد.

هر چه دایره محاصره «معتمد»ها تنگ تر می شد، میدان جاذبه عشق و محبت تو گسترده تر می شد.

تو در احاطه کینه ها و نفرت ها، در حصار جهل و دشمنی گرفتار بودی و آن گاه، با سرانگشت معجزه و غیب، بند از پای گرفتاران می گشودی.

آه، مولا! ماجرای تو و کودک دلبندت، آتشی انداخته بود به جان کوردلان که می پنداشتند می توانند حقیقت محتوم جهان را عوض کنند.

چه زیبا جان ها را به عطر حضور یگانه فرزندت آشنا کردی! چه زیبا فلسفه غیبت و ظهور موعود را بیان کردی؛ جان ها هنوز در آتش انتظار موعود شعله ورند.

و امروز، روز توست؛ روز تشییع غریبانه تو بر بال فرشته ها، روز رهایی تو از حصار «معتمد»ها.

 

مقالات مربوط به زندگی گهربار امام حسن عسکری علیه السلام را میتوانید اینجا مطالعه کنید. *لطفا کلیک کنید*

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید