دره‌هایی در درون ما

دره‌هایی در درون ما

نویسنده: سوزان زیمرمان
مترجم: حسین نیّر

این سفر درونی ماست که ما را طی زمان هدایت می‌کند- به جلو یا به عقب، به ندرت در خط مستقیم، اغلب مارپیچ. هر کدام از ما با توجه به سایرین حرکت / تغییر می‌کنیم وقتی کشف می‌کنیم، به خاطر می‌آوریم با یادآوری کشف می‌کنیم؛ و ما این را موقعی فشرده‌تر تجربه می‌کنیم که راههای جداگانه‌مان همگرا باشد. تجربه زندگی ما در آن مقاطع دیدار یکی از زمینه‌های دراماتیک بحث انگیر خیالی است.
یودرا وِلتی (1)
این دره پهن و دراز است. کوههای مرتفع از سه طرف سرکشیده‌اند. برای رسیدن به آن بالا باید به پشت گذرگاه برتود (2)، که یک مسیر سرازیری با پیچهای تند و چند تنداب باران است بروید. من و پل از سال 1975، از وقتی که منشی دادگاه دنور بودیم تا برتود رانندگی کرده‌ایم. قله بایرز (3)، یک کوه 4330 (4) متری با یک شکل تقریباً هرمی کامل مشرف بر دره است. اما اول بار در تابستان سال 1975 از آن زمان تا به حال از بایرز بالا رفته‌ایم. با گذشت سالها بچه‌ها را هم به سفرهای اکتشافی‌مان اضافه کرده‌ایم.
اولین سفر تفریحی‌مان با کاترین به این دره بود. آن زمان او دو هفته سن داشت. او را در پتو پیچیده به خود چسباندیم و از کوه نیستروم (5)، قله ملایمی که دارای مناظر با شکوه بایرز و میدل پارک (6)- که یک اسم قدیمی برای این دره کوهستانی است- بالا رفتیم. کَت موهای انبوه سیاهی داشت و زیر چشمی به بیرون کوله پشتی نگاه می‌کرد. او صداهای هوم- هومی در می‌آورد، تقریباً گویی با ریتم گامهای ما آواز می‌خواند. آن زمان ما با داشتن او به تمام معنا کامل بودیم.
سالها بعد، بعد از آن که کاترین تغییر کرد و الگو سازی از بین رفته بود، ما به قدری عمیقاً در یأس گرفتار شده بودیم که تنها مخفی کردن او از انظار مانع دیوانگی ما می‌شد و ما یک آپارتمان کوچک در این دره خریدیم. اغلب با هلن و آلیس شروع به سفر به این ناحیه می‌کردیم و کت را با یک پرستار بچه تنها می‌گذاشتیم. جایی بود که به آنجا فرار می‌کردیم، اما در واقع ما از کت فرار می‌کردیم. ما در آن تعطیلات آخر هفته احساس آزادی می‌کردیم، گویی زندگی‌مان عادی است و دردی که آن چنان بی امان ما را ترسانده اصلاً وجود نداشت. من و پل اسکی بازی و پیاده‌روی می‌کردیم و کم کم شروع به فراموش کردن بُتِ کت، تجسم رؤیاهایمان در اسناگلی (7) کردیم.
والدین پل در اینجا خانه‌ای ساختند. آنها، زندگی نظامی و ازدحام و جنب و جوش واشنگتن دی سی (8) را ترک کردند و برای بازنشستگی به این دره آمدند. خانه آنها مشرف بر کوه بایرز و در محوطه‌ی درختان کاج قرار گرفته بود. بچه‌ها در جایگاه بازی که پاول بزرگ برای آنها جور کرده بود بازی می‌کردند. ما،‌ هات داگ سرخ می‌کردیم و پشت میز پیک نیک کنار آن می‌خوردیم. وقتی کت با ما بود پاول بزرگ و ریتا (9) برای او یک کاناپه می‌آوردند تا روی آن بخوابد و تلویزیون نگاه کند. ریتا می‌گفت: «پاهاش همیشه یخ زدس». و کنار کت می‌نشست و یک جفت جوراب و دمپایی پشمی که برای او با قلاب بافته بود به پایش می‌کرد.
حالا وضع متفاوت است من روی یک تختخواب در خانه‌شان می‌نشینم. ریتا رفته، بچه‌ها بزرگ شده‌اند. روی یک دیوار، یک عکس از من مربوط به روزی که کتی را از بیمارستان به منزل آوردیم روی قاب پر گره کاج با میخ نصب شده است. من خم شده‌ام او را ببوسم. او فقط یک پوشک پوشیده، دستانش کشیده است، یک زانوی باریک او تا شده و مستقیماً به چهره من خیره شده است.
در تصویر، خودم شبیه یک کودکم. موهایم کوتاه است و دور سرم پیچ می‌خورد. یک پیراهن بافتنی کلی گرین (10) پوشیده‌ام. دامن در عکس نشان داده نمی‌شود. – دامن پرگل با یک زمینه سیاه، یک دامن لُنگی که برای شکم برآمده‌ام- جا‌ی اضافی داشت- امّا من چیزی را که در آن روز سپتامبر بیست سال پیش پوشیده بودم، طوری به یاد می‌آورم که گویی دیروز بوده است.
در این هنگام ریتا در حال مرگ بود، ما از شهر به دامنه کوهها نقل مکان کردیم، مکان خود را در کوهستان فروختیم. در آن زمان خانه ی ریتا در این دره که خاطره‌های زیادی از آن داریم پاتوق ما بود. ریتا یک سال بعد از پنجاهمین سالگرد ازدواجش با پاول بزرگ بر اثر سرطان مغزی درگذشت.
من و پل دوباره اینجا در اتاقی هستیم که طی سالها بارها در آن خوابیده‌ایم، به بامی نگاه کرده‌ایم که با یک متر برف پوشیده شده بود. نمی‌دانم چند وقت یک بار می‌توانیم به اینجا بازگردیم. احساس کودکی را دارم که بر اثر امواج اقیانوس به زمین خورده؛ و در حالی‌که افتاده‌ام نمی‌دانم آیا قادر خواهم بود یک بار دیگر تعادلم را به دست بیاورم.

هزارتوها
ما دچار دور باطل هستیم. بهتر می‌شویم. بعد با یک خاطره رشته‌ها را پنبه می‌کنیم. فکر می‌کنیم گرفتاری را پشت سر گذاشته‌ایم. بعد یک چیز کوچک یا واقعه یا تصویر حافظه‌مان را تکان می‌دهد و طوری است که گویی ما اصلاً پیشرفتی نکرده‌ایم. درد مثل ماده مذاب آتش فشان روی سطح افکارمان پخش می‌شود. این ماهیت خاطره و ماهیت درد است. ضایعه‌های خاصی برای همیشه مال ماست. آنها جزیی از ما هستند. می‌توان آنها را در آغوش گرفت، اما نمی‌توان پاکشان کرد. آنها می‌توانند اگر درست درک و به کار گرفته شوند، یک منبع غیر منتظره از قدرت را با اعتماد بخشی به ما در ذخایر درونی خودمان و خرسندی از آگاهی‌مان، اگر که زمان غم را محو نکند، دست کم آن را تحمل پذیر کند.
با این همه صرف وقت برای فکر کردن و نوشتن درباره‌ی آن چیزهایی که رد نمی‌شود، مهم است؛ آن چیزهایی که به بالا آمدن در ضمیر خودآگاه ما ادامه می‌دهد. گرچه ما زندگی تغییر شکل یافته‌مان را پذیرفته‌ایم و از بسیاری جهات فراتر از غصه حرکت کرده‌ایم. ما باید غمی را که باقی مانده بپذیریم و خیالهایی را که در آن سطح است بررسی کنیم.
من هنوز درباره‌ی فارغ التحصیل شدن کاترین از کالج خواب می‌بینم. نوبت اوست که وارد صحنه شود و دیپلم خود را بگیرد. بعد از خواندن اسم او هلهله‌هاست که بپاست و چراغهایی که به سمت او هدایت می‌شوند. بعد از یک وقفه طولانی، دست زدن جای خود را به سکوت می‌دهد. بعد معلوم می‌شود که او نمی‌تواند حرکت کند. او یک کاترین عادی نیست، بلکه شخصی کاملاً معلول است. او هیچ امکانی برای گرفتن دیپلمش ندارد. می‌خواهم برای کمک به او روی سکو بپرم، اما جمعیت انبوه و صحنه خیلی بالاست.
کاترین به عوض کالج صاحب آپارتمان کوچک خودش در طبقه پایین خانه خودمان است، جایی که دونا (11)، یک زن واقعاً خوب مراقب اوست. من هیچ گاه او را خوشحال ندیده‌ام. و با این همه، گرچه بیست سال گذشته، رؤیای من زندگی عادی برای کتی غیرمنتظره سر برمی‌آورد. من آن موجهای غم و نوستالژی را نمی‌توانم کنترل کنم. آنها در فکر من حک شده و بخشی از وجود من برای همیشه خواهد بود.
هیچ چیز خطی و تک بعدی درباره‌ اندوه وجود ندارد. صحنه‌های غم انگیز نمی‌تواند با یک علامت تیک (
) از فهرست- انکاره خشم یا پذیرش- حذف یا برچیده شود. روندی آشفته است و دارای مناطق خودش می‌باشد. مثل زایمان، مثل تولد.
دوست من گرگ (12) یک بار درباره‌ی کوهپیمایی در ایران صحبت کرد. گروه او از‌ کوههای زاگرس (13) عبور می‌کرد. راهپیمایی آهسته بود و هوا داغ و بسیار ناجور. سومین شب همه خسته و عبوس بودند. به نظر می‌رسید هیچ‌گاه از این سو به آن سو نرسند. گرگ با اشاره به افق دوردست شکایت می‌کند، «نگاه کنید، تا کجا باید برویم!.» راهنمایی که در کنار او ایستاده بود، شانه‌های او را گرفته، وی را طوری می‌چرخاند که مسافت طی شده را ببیند. او گفت: «نه، تو باید به این که چقدر راه آمده‌ایم نگاه کنی.»
بله، ممکن است ما مجبور باشیم راه درازی برویم، امّا هیچ گاه، نباید پیشرفتی که داشته‌ایم، قدمهای کوچک یا بلند را، فراموش کنیم. حتی آن روزهایی را که احساس می‌شود دو قدم به جلو سه قدم به عقب گذاشته‌ایم، باید به صعود خود ادامه دهیم.

تمرین: رو به جلو و رو به عقب
بیایید یک گام سنجیده برداریم: درباره‌ی چیزی بنویسید که سروکار داشتن شما با آن برایتان سخت‌ترین کار است. این‌طور شروع کنید: «خیلی سعی کرده‌ام، امّا این فکر از سرم بیرون نمی‌رود که …».

پی‌نوشت‌ها:

1- EUDORA WELTY.
2- Berthoud pass.
3- Byers Peak.
4- 13000 – foot.
5- Mount Nystrom.
6- Middle Park.
7- Snugli.
8- Washington D. C.
9- Paul sir and Rita.
10- Kelly Green.
11- Donna.
12- Greg.
13- Zagros Mts.
منبع مقاله :
زیمرمان، سوزان؛ (1389)، نگارش درمانی، ترجمه‌ی حسین نیر، مشهد: انتشارات آستان قدس رضوی، چاپ اول

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید