نویسنده:کاظم مقدم
منبع:داستان عارفان
آورده اند که منصور دوانیقی شبی پسر خود را گفت : برو جعفر صادق را بیار تا وی را بکشم . وزیرش گفت : کسی که در گوشه ای نشسته باشد و عزلت گرفته و به عبادت مشغول شده و دست از ملک دنیا کوتاه کرده ، کشتن وی چه فایده دهد؟ هر چند که گفت ، سود نداشت . کسی به طلب وی فرستاد و غلامان را گفت : چون وی در آید و با من سخن گوید، چون من عمامه را از سر بر دارم ، شما در حال وی را بکشید. پس چون صادق علیه السلام را درآوردند، منصور از تخت فرو نشست و پیش وی دوید و در صدرش نشاند و در پیش وی به زانو درآمد و گفت : مولای من ! چرا زحمت کشیدی ؟ گفت : مرا بخواندی . گفت : تو را بر من امروز فرمان است ، به هر چه فرمایی . گفت : آن می خواهم که مرا نخوانی تا که من بیایم . گفت : سمیع و مطیعم . غلامان و وزیر تعجب می کردند.
امام صادق علیه السلام برخاست و رفت . لرزه بر اعضای منصور افتاد، دواج بر سر کشید و بی هوش شد و بیفتاد تا نیم شب . چون به خود باز آمد، وزیر از حال وی پرسید. گفت : چون صادق در آمد، من قصر خود را دیدم که موج می زد چون کشتی در میان دریا و اژدهایی دیدم ؛ یک لب به زیر صفه نهاده و یکی بر بالای آن و گفت : ای منصور! اگر او را تعرض رسانی و بیازاری ، تو را با قصر فرو برم . چون آن بدیدم و بشنیدم عقل از من برفت و بی هوش شدم . وزیر گفت : آن سحر بود. منصور گفت : خاموش شو که امام جعفر صادق ، حجت خدا است.