نویسنده: محمد لک علی آبادی
حجابهای دیدار با امام زمان (عج)
برخی فکر می کنند تا توسل و نامی از حضرت ولی عصر (عج) می برند می بایست به صورت حتمی و قطعی به خواسته خود برسند به ویژه بعضی افراد که درخواست شان ملاقات و دیدار با آن مولای غائب از انظار است. بزرگی که عمری را در اظهار ارادت به محضر مبارک امام زمان (عج) طی کرده بود، در یکی از جلسات هفتگی شان در این خصوص به داستان مردی صابون فروش اشاره فرمودند که به این قرار است:
مرد صالح و خیری در «بصره» عطاری می کرد، روزی در مغازه نشسته بود که دو نفر برای خرید سدر و کافور به در دکان او می آیند . از گفتار و سیمای آنان چنین دریافت که اهل بصره نیستند و از شخصیت های بزرگوار می باشند. از حال و دیار آنان پرسید ، آنها کتمان نمودند. هرچه اصرار می کند، آنان از پاسخ دادن طفره می روند. سرانجام آن دو نفر را قسم به حضرت رسول صلی الله علیه می دهد که خود را معرفی کنند . آنان می گویند:«ما از ملازمان و چاکران درگاه مبارک حضرت ولی عصر حجت ابن الحسن العسکری علیه السلام هستیم، شخصی از نوکران آن درگاه با عظمت از دنیا رفته است ، صاحب آن ناحیه مقدسه ما را مأمور کرد که از تو سدر و کافور خریداری کنیم.»
عطار می گوید: فهمیدم که آنها از یاران آن حضرت هستند، بی اختیار به دست و پای ایشان افتادم و تضرع و زاری کردم که حتماً باید مرا به آن حضرت برسانید.
یارن حضرت ، مشرف شدن به حضور آن سرور را منوط به اجاره ی آقا دانستند.
عطار می گوید: مرا به نزدیک آن جناب ببرید، اگر اجازه داد زهی سعادت و گرنه که هیچ؟! آنان از اقدام به این کار خودداری می کنند، ولی چون می بینند او با کمال پافشاری دست بردار نیست، درخواست او را اجابت می کنند.
خود عطار می گوید: بسیار خوشحال شدم . با شتاب تمام سدر و کافور را به آنها داده ، در مغازه را بستم و به دنبال آنها روانه شدم تا به ساحل دریای عمان رسیدیم.
آن دو نفر بدون احتیاج به کشتی روی آب روانه شدند. من ترسیدم که غرق شوم ، ایستادم. آنان متوجه من شدند و گفتند:« مترس! خدا را به حضرت حجت علیه السلام قسم بده، و رهسپار شو!» من چنین کردم و بر روی آب، مانند زمین خشک به دنبال آنها راه افتادم.
در وسط های دریا بودیم، دیدم ابرها پشت سر هم در آمده و هوا صورت بارانی گرفت و شروع به باریدن کرد، اتفاقاً من در همان روز صابون پخته بودم و بر پشت بام مغازه گذاشته بودم تا به وسیله تابش آفتاب خشک شوند، همین که باران را دیدم به خیال صابون ها افتادم و پریشان خاطر شدم ، به محض این خیال مادی ، ناگهان پاهایم در آب فرو رفت ، به دست و پا و تضرع افتادم، آن دو نفر به من توجه کرده و عجز و ذلت مرا مشاهده نمودند، بی درنگ به عقب برگشته ، دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند.
گفتند: این پیشامد، اثر آن خاطره صابون بود؛ بار دیگر خدا را به حضرت حجت علیه السلام قسم بده، تا تو را در آب حفظ کند! من نیز استغاثه نموده و چنین کردم مثل بار اول، روی آب با آنان رهسپار شدم . وقتی که به ساحل دریا رسیدیم ، خیمه و چادری را دیدم که همانند «شجره طور سینا» از آن ساطع و آن فضا را روشن کرده بود.
همراهان گفتند:«تمام مقصود تو در میان این پرده است.» با هم به راه خود ادامه دادیم تا نزدیک چادر رسیدیم . یکی از همراهان ، پیش تر رفت تا برای من اجازه ورود بگیرد. چادر را خوب می دیدم و سخن آن بزرگوار را می شنیدم ولی وجود نازنینش را نمی دیدم. آن شخص درباره مشرف شدن من به حضور مبارکش اجازه خواست.
آن جناب فرمود:«ردوه فانه رجل صابونی؛ به او اجازه ندهید و او را رد کنید ، ریرا او مردی صابون دوست و مادی است.» یعنی او هنوز دل را از تعلقات دنیای دنی خالی نکرده ، و لیاقت حضور در این درگاه را ندارد عطار می گوید: چون چنین شنیدم ، ناامید برگشتم و دندان طمع از دیار آن والا گهر کشیدم و دانستم که وقتی ممکن است به زیارت آن جناب برسم که دلم از آلودگی زدوده و صاف گردد.
مدعیان عشق امام زمان علیه السلام و دلدادگان حقیقی
توسل و یادآوری به ساحت مقدس امام زمان علیه السلام یکی از وظایف شیعه در دوران غیبت آن امام همام است که شنیدن برخی حکایات، شیفتگی و دلبستگی خاصی در وجود انسان پدیدار می کند. در این رابطه یکی از اساتید در یکی از جلسات هفتگی شان به داستان زیر اشاره فرمودند:
شیخ علی اکبر نهاوندی قدس سره نقل می کند: زمانی از نجف اشرف برای انجام کاری به حله (6 )سفر کردم . هنگام عبور از میان بازار آن شهر چشمم به قبه مسجد مانندی افتاد که بر سر در آن زیارت کوتاهی از حضرت صاحب الزمان و خلیفه الرحمان علیه السلام بود و بالای آن نوشته شده بود:«هذا مقام صاحب الزمان».(7 )مردم آن سامان از دور و نزدیک به زیارت آن مکان جنت نشان می آمدند و با دعا وتضرع و زاری به ساحت قدس باری تعالی توسل و تقرب می جستند . من از اهالی حله علت نام گذاری آن مکان را به مقام صاحب الزمان جویا شدم. همگی به اتفاق آرا گفتند: این مکان ، خانه مردی عالم ، زاهد ، عابد و باتقوا به نام شیخ علی بوده که همیشه در انتظار ظهور حضرت مهدی علیه السلام به سر می برده است.
او پیوسته نسبت به امام زمان علیه السلام عتاب و خطاب می کرد و می گفت : دراین غیبت از انظار در این زمان ، برای چیست؟ در حال یکه مخلصین شما در شهرها و اقطار عالم هم چون برگ درختان و قطره های باران فراوان هستند. در همین شهر خودمان، شیفتگان و دوستان شما بیش از هزار نفرند. پس چرا ظهور نمی فرمایید تا دنیا را پر از قسط و عدل نمایید؟» تا آنکه روزی شیخ علی با همان حال سر به بیابان نهاد و همان سخنان را آغاز کرد که ناگهان دید: شخصی در هیات عربی بدوی نزد او حاضر است و به او فرمود: جناب شیخ ، به که این همه عتاب و خطاب می نمایی؟ عرض کرد: خطابم به حجت وقت امام زمان علیه السلام است که با وجود این همه مخلص و ارادتمندی که در این عصر دارد چرا ظهور نمی کند در حالی که فقط بیش از هزار نفر از محبان و یاران حضرت در حله هستند.
آقا فرمودند: ای شیخ ، صاحب الزمان من هستم . با من این همه عتاب و خطاب نکن! مطلب این گونه نیست که تو فکر کرده ای ! اگر 313 نفر اصحاب من موجود بودند ، ظاهر می شدم. در شهر حله که می گویی بیش از هزار نفر مخلص واقعی دارم ، جز تو و فلان شخص قصاب ، کسی دوست با اخلاص من نیست. حال اگر می خواهی صورت واقع برایت مکشوف و روشن شود ، برو مخلصین مرا که می شناسی ، در شب جمعه به منزلت دعوت کن و در صحن حیاط ، مجلسی آماده ساز. فلان قصاب را هم دعوت کن و دو بزغاله روی بام خانه ات ببند. آن گاه منتظر ورود من باش تا حاضر شوم و واقع امر را به تو بفهمانم و آگاهت کنم که اشتباه نموده ای . چون فرمایشات حضرت به پایان رسید، امام از نظر شیخ غایب شدند.
شیخ علی حلاوی، مسرور از این ماجرا با خوشحالی فراوان به حله برگشت. نزد قصاب رفت و قضیه زا با او در میان گذاشت. آن دو با کمک یکدیگر 40 نفر را از بین هزار نفری که ایشان از ابرار و منتظران حقیقی حضرت حجت علیه السلام می پنداشتند انتخاب کردند و دعوت نمودند که در شب جمعه به منزل شیخ بیایند تا به لقای امام عصر علیه السلام مشرف شوند. شب جمعه موعود فرا رسید . مرد قصاب با آن 40 نفر برگزیده به خانه شیخ علی حلاوی آمدند و در صحن حیاط نشستند. همه با وضو، رو به قبله، در حال ذکر و صلوات و دعا در انتظار قدوم قائم منتظر علیه السلام لحظه شماری می کردند. شیخ علی نیز طبق فرمان حضرت، قبلاً دو بزغاله را روی پشت بام بسته بود و خود در صحن حیاط، در حضور میمانان، تشریف فرمایی مولا را انتظار می کشید. چون پاسی از شب گذشت، به ناگاه همگی دیدند نور با عظمت و درخشانی که به مراتب از خورشید و ماه درخشنده تر بود، در آسمان ظاهر شد و تمام آفاق را روشن ساخت. سپس آن نور به طرف خانه شیخ علی آمد تا آن که بر پشت بام منزل قرار گرفت و فرود آمد. دقایقی بیش نگذشت که صدایی از پشت بام، آن مرد قصاب را فرا خواند. مرد قصاب امتثال امر کرده، برخاست و روی بام رفت و به خدمت حضرت شرفیاب شد. پس از چند لحظه امام به او فرمودند: یکی از این دو بزغاله را نزدیک ناودان ذبح کن، به طوری که تمام خونش از ناودان سرازیر گردد و در صحن خانه جاری شود، آن 40 نفر گمان کردند که حضرت مهدی علیه السلام مرد قصاب را گردن زده و این خون اوست که از ناودان فرو می ریزد. پس از اندکی صدایی از پشت بام به گوش رسید و شیخ علی حلاوی را احضار فرمود. شیخ برخاست و خود را به روی بام رساند، دید مرد قصاب سالم و سلامت روی بام در محضر امام ایستاده ، اما یکی از دو بزغاله را سر بریده و خون بزغاله بوده که در صحن حیاط جاری شده است. در این هنگام، قصاب به امر حضرت بزغاله دوم را نیز نزدیک ناودان سر برید و بار دوم خون از ناودان به میان حیاط سرازیر شد. وقتی آن 40نفر دوباره خون تازه را در صحن منزل جاری دیدند، گمان شان تبدیل به یقین شد و همگی قطع پیدا کردند که حجت ابن الحسن اواحنا فداء مرد قصاب و شیخ علی حلاوی را به قتل رسانده و زود است که نوبت یک یک آن ها فرا رسد و ملاقات با امام زمان علیه السلام به قیمت جان شان تمام شود. از این روی بی درنگ از جا برخاستند و از منزل شیخ علی حلاوی گریختند . سپس حضرت رو به شیخ علی کرده ، فرمودند: اینک به میان حیاط برو و به آنان بگو که به روی پشت بام بیایند تا با من دیدار کنند. شیخ علی از بام به زیر آمد و هنگامی که به صحن حیاط رسید، حتی یکنفر از آن 40 برگزیده را ندید و دانست که همه فرار کردند . به سرعت به پشت بام برگشت و گریختن آن 40 نفر را به عرض مبارک آن حضرت رسانید. حضرت فرمودند:«ای شیخ، دیگر آن همه با من عتاب و خطاب نکن! این شهر حله بود که می گفتی بیش از هزار نفر از یاران ومخلصان ما فقط در این شهر هستند . پس چه شد که بین آن دوستان انتخاب شده ، کسی جز تو و این مرد قصاب باقی نمانده است؟! اینک سایر جاها را نیز به همین گونه قیاس کن!» این جمله را فرمود و از نظر آن دو ناپدید گشت.
پس از این ماجرا شیخ علی حلاوی آن بقعه را مرمت کرد و به مقام صاحب الزمان علیه السلام موسوم نمود. از آن زمان
تاکنون آن مقام شریف، محل طواف مردم و زیارت گاه عام و خاص است.
توجه امام زمان (عج) به زائران عمه شان حضرت زینب (س)
زیارت قبرهای ائمه معصومین (عج) و امامزادگان بزرگوار، توفیق های زیادی نصیب شیعیان می کند؛ به قول مرحوم آیت الله العظمی بهجت (ره) امامزادگان هم چون میوه های مختلفی هستند که هر یک خاصیت گوناگونی برای افراد دارند. در روایات هم آمده است که شیعیان مانند برگ های درخت محمد و آل محمد هستند.(8)
پس زیارت هر یک از امامان و امامزادگان بهره خاص و متفاوتی را نصیب افراد می کند. در این میان زیارت قبر مطهر حضرت زینب (س) جایگاه ویژه ای دارد. در مورد ارزش زیارت این مزار مطهر و توجه حضرت امام زمان (عج) به زیارت عمه شان و همچنین اطمینان از اینکه قبر مطهر حضرت زینب (س) در همین مکان فعلی است با توجه به اختلاف نظری که در این مورد وجود دارد، جناب حجت السلام و المسلمین سید عبدالله فاطمی نیا نقل می کردند:
آیت الله بهاری (ره) مطلب زیبایی را از قول آیت الله شیرازی (ره) چنین نقل می کردند: در جلسه ای شخصی به خدمت آیت الله شیرازی می رسند و عرض می کند: «آقا! من مشکلی دارم و در دیداری که با حضرت مهدی (عج) داشتم، ایشان شما را برای حل مشکلم معرفی کردند.» آیت الله شیرازی می فرماید: آیا نشانه ای بر درستی سخن خود دارید؟ آن مرد می گوید: آری! اتفاقاً آقا فرمودند که شما از من نشانه ای خواهید خواست؛ از این رو مطلبی را فرمودند تا به شما عرض کنم؛ آقا فرمودند: «شما چند سال قبل همراه یکی از دوستانتان به حج تشریف برده بودید و ازفلان در ورودی به سمت بیت الله الحرام حرکت کردید؛ پس از تمام شدن اعمال حج، به کشور سوریه و شهر دمشق رفتید و به سمت مزار مطهر حضرت زینب کبری (س) حرکت کردید. جلوی در ورودی مزار مطهر، خاکروبه هایی دیدید؛ از مشاهده این صحنه ناراحت شدید از این رو با عبای خود خاکروبه ها را جمع نموده و جلوی در را تمیز کردید.» مرحوم آیت الله شیرازی (ره) با تعجب مطلب را تأیید می کنند و از این که حضرت ولی عصر (عج) فردی را جهت رفع حاجتش به ایشان ارجاع داده است مفتخر می شود.
ذکر این مورد به عنوان نشانه ای از سوی حضرت مهدی (عج) نشانگر توجه آن امام بزرگوار به زیارت مزار عمه عزیزشان است. امید است زیارت آن حرم مطهر نصیب همه دوستداران اهل بیت (ع) شود و دل های شیعیان را آرام و ملکوتی گرداند.
توسل به واسطه های فیض و دوری از مظاهر دنیوی
در هنگام هر مشکل و سختی، تنها باید به خدا اندیشید، در این صورت، مشکل برای مان آسان می شود. خداوند در قرآن می فرماید: «فان مع العسر یسرا» در دل هر سختی، آسانی است. و این به دید ما بستگی دارد که هر مسئله را چگونه می بینیم، مسئله ای ساده را مشکلی بزرگ می کنیم یا مشکلی را کوچک و حقیر پنداشته، به آسانی از کنارش می گذریم.
برای درخواست کمک، اهل بیت (ع) را نیز نباید فراموش کرد و می توان آنان را واسطه حل مشکل مان از جانب خدا قرار دهیم. در این رابطه یکی از بزرگان شهر اصفهان می گفت: زمانی که قرار بود، پسرم به سربازی برود، او نزد من آمد و گفت: «پدرجان! محل سربازی دوستم به واسطه آشنایی که داشتند، در شهر خودمان افتاد، کاش شما نیز کاری می کردید تا من هم در شهر خودمان بمانم.»
منظور پسرم این بود که کاش از کسی کمک می خواستم یا رشوه می دادم. من چند دقیقه فکر کردم، آن گاه پولی به او دادم و گفتم: «برو و یک گوسفند بخر تا به نیت حضرت عباس (ع) قربانی اش کنیم؛ حال که از من می خواهی از کسی درخواست کمک کنم، چه کسی بهتر از اهل بیت و دوستان خدا، آنان بهتر از هرکسی مشکل را حل خواهند کرد.»
پسرم گوسفندی خرید و آن را بین نیازمندان تقسیم کردیم. فردا پسرم رفت تا ببیند محل خدمتش را کدام شهر انتخاب کرده اند. با تعجب دیدیم که محل خدمت پسرم شهر خودمان قرار گرفته است.
عنایت و دستگیری اهل بیت (ع) نسبت به شیعیان
قصد پروردگار از فرستادن پیامبران و امامان (ع) گذشته از هدایت بندگان کمک کردن به مؤمنان است. پیامبران به این رسالت خود عمل می کردند چنان که در سوره کهف در داستان دیدار حضرت موسی و خضر (ع) به این مطلب اشاره شده است. در این داستان حضرت خضر (ع) ابتدا یک کشتی را که همراه حضرت موسی (ع) سوارش بودند سوراخ کرد، آن گاه به شهری رسیدند و حضرت خضر (ع) کودکی را که با دیگر بچه ها بازی می کرد فرا خواند و او را به گوشه ای برده، کشت. سپس وارد شهری شدند که اهالی آن شهر از دادن آب و غذا به حضرت خضر و موسی (ع) خودداری کردند، اما حضرت خضر (ع) دیوار خرابه ای را در آن شهر از نو بنا کرد. حضرت موسی (ع) در مقابل هیچ یک از این اعمال ساکت ننشست و اعتراض کرد. سرانجام حضرت خضر (ع) دلیل هر کار را شرح داد و فرمود: کشتی را سوراخ کردم زیرا طبق دستورحکومت، تمام کشتی های سالم را غصب می کردند ولی به کشتی های خراب کاری نداشتند و من کشتی را به گونه ای سوراخ کردم که به راحتی قابل تعمیر باشد.
آن کودک را کشتم، زیرا در آینده پدر و مادر مؤمنش را گمراه می کرد و خداوند مقدر کرده بود که این فرزند کشته شود اما (همان گونه که در روایات نیز آمده است) خداوند فرزندانی بهتر به آن پدر و مادر عطا می کند و به جای درد ناشی از مرگ فرزندشان هفتاد پیغمبر را از نسل فرزندان بعدی آن پدر و مادر قرار می دهد.
سرانجام گرچه مردم آن شهر رفتار مناسبی با ما نداشتند اما در آن خرابه، گنجی پنهان بود که متعلق به چند یتیم بود و چون آن دیوار در حال فروریختن بود امکان داشت بود گنج آشکار شود و به دست غاصبان بیفتد، از این رو دیواری تازه ساختم تا مال یتیمان محفوظ بماند.
این شرح کمک های یکی از پیامبران به بندگان خدا بود. در مورد امامان ما نیز چنین است. بلکه اهل بیت (ع) بیشتر به یاد دوستداران خود هستند. یکی از دوستان می گفت:
ما در کودکی پدرمان را از دست دادیم و یتیم شدیم. پدرمان قبل از مرگش وضع مالی تقریباً خوبی داشت، اما پس از مرگ پدر، ما با سختی بزرگ شدیم. هر یک سرکار می رفتیم و درآمد محدودی داشتیم در حالی که به سختی زندگی را می گذراندیم، برادرم آرزوی خریدن ماشین داشت. دیگران به سبب این فکر سرزنشش می کردند زیرا معتقد بودند نمی تواند با این درآمد محدود صاحب ماشینی شود اما من با یقین و اعتقادی که به حضرت فاطمه معصومه (س) داشته و دارم به او می گفتم:«نگران نباش! حضرت معصومه (س) حتماً کمکت خواهد کرد.» مدتی بعد، در خیابان راه می رفتم که ناگهان شخصی مرا دید، جلو آمد و خود را معرفی کرد و مشخص شد که از سابق با پدرم آشنا بوده است. آن گاه گفت: «من مدت هاست دنبال شما می گردم زیرا پدرت سال ها پیش قطعه ای زمین به من فروخت، اما زمین چندین متر از آن چه پدرت پولش را تحویل گرفته بود بیشتر بود، من مدتی بعد فهمیدم اما چیزی نگفتم، حالا من قصد رفتن به حج دارم و دنبال شما می گشتم تا حلالیت بطلبم.»
پاکتی را از جیبش بیرون آورد و گفت: «در حال حاضر قیمت آن زمین زیاد شده است اما من بدون محاسبه دقیق مقداری پول برای شما کنار گذاشته ام. شما را به حق حضرت فاطمه معصومه (س) قسم می دهم که همین پول را از من بپذیرید و مرا حلال کنید.» من نام حضرت معصومه (س) را که شنیدم، سخنی نگفتم، پاکت را گرفتم و متوجه شدم که مبلغ پول به مقدار خرید یک وسیله نقلیه است، خوشحال از برآورده شدن آرزوی برادرم به منزل بازگشتم و حکایت را برای برادرم نقل کردم و بحمدالله وسیله ای خریدیم.
در این حکایت لطف حضرت فاطمه معصومه (س) به فرزندی یتیم دیده می شود که مشابه کمک حضرت خضر (ع) به آن یتیمان صاحب گنج است. امامان ما حتی در زمان پس از حیات ظاهری شان به یاد شیعیان خود هستند و همیشه یاری گرشانند.
ادب حضور در محضر امام زادگان (ع)
با گسترش دین اسلام در سرزمین های مختلف، کشور ایران از جمله کشورهایی بود که مردمش با میل و علاقه قلبی به اسلام گرویدند و در زمان کوتاهی بیشتر مردم ایران مسلمان شدند و دین اسلام دین رسمی مردم ایران شد. با توجه به گستردگی و پهناور بودن کشورمان تعداد زیادی از قبرهای مطهر امامزادگان و در رأس همه آنها مرقد مطهر امام هشتم شیعیان امام رضا (ع) در این کشور اسلامی قرار دارد. ما ایرانیان به برکت وجود این بزرگان در سرزمین خود همیشه خداوند را شاکریم.
یکی از امامزادگان با کرامت کشور اسلامی مان امامزاده «حمزه بن علی» معروف به «هندوکش یا هندی کش» است که مزار مطهرشان در استان لرستان است و مردم این استان بسیار به ایشان توجه و اعتقاد دارند.
در بیان کرامات این امامزاده بزرگوار باید گفت: «در دوران های گذشته تعدادی از سربازان مسلح هندی، وارد استان لرستان می شوند، عده ای از آنان که هیچ اعتقادی به تقدس مکان های مذهبی نداشتند وارد حریم مقدس امامزاده حمزه بن علی (ع) شده در آنجا مشغول نوشیدن شراب می شوند و به آن امامزاده بی حرمتی می کنند. پس از لحظاتی نوری از امامزاده ساطع شده، تمام سربازان هندی را به هلاکت می رساند.»
از آن زمان به بعد این امامزاده بزرگوار به «هندوکش یا هندی کش» مشهور شده اند. شبیه این اتفاق در مورد امیرمؤمنان حضرت علی (ع) نیز منقول است که حتی علامتی نیز در اطراف ضریح مقدس آن حضرت که حاکی از این کرامات است مشخص می باشد.
اگر به مرقد مقدس حضرت توجه کامل شود، متوجه می شویم هر سمت ضریح به پنج بخش تقسیم شده چون از بالای سر به طرف جنوب و پیش روی حضرت طواف کنیم، در پایان بخش دوم ضریح در سمت پیش رو، دو انگشت که مزین به «جواهر» شده است را می بینیم که به «موضع الاصبعین» معروف است و داستان آن بدین قرار است: شخصی به نام «مره بن قیس» از حکمرانان ستمگر تاریخ عرب بود. روزی او از آباء و اجداد خویش سخن به میان آورد و از سرگذشت آنان توضیح خواست؟ در جواب گفتند: بخش بسیاری از آنان به دست «علی بن ابی طالب» کشته شدند. مره از مدفن علی (ع) پرسید؟ حرم او را در نجف اشرف نشان دادند. او بی درنگ سپاه خود را فراهم کرد و با دو هزار نفر سواره و هزاران نفر پیاده نظام وارد نجف شد، مردم نجف به مقابله برخاستند و شش روز به جنگ خود ادامه دادند ولی در برابر سپاه پرتوان مره شکست خورده و فرار کردند. مره وارد حرم مولا شد و شروع به تخریب نمود! و می گفت: تو پدران مرا کشتی؟
در این هنگام از همان مکان دو انگشت مانند دو شمشیر خارج شد و مره را از وسط دو نیم کرد، نیمه های بدن او همزمان به سنگ تبدیل شدند، که آنها را در کنار راه برای عبرت ستمگران قرار دادند و حیوانات به هنگام رفت و آمد بر روی آنها بول می کردند که بعدها آن ها را دزدیدند.
به امید روزی که همه ادب برخورد با امامان (ع) و امامزادگان شریف، این یادگاران پیامبر (ص) را بیاموزیم.
توفیق زیارت و عنایت به یکی از خادمان قرآن و عترت
برای ما شیعیان، بسیار مایه خشنودی است که می توانیم به امامان بزرگوار و امامزادگان مطهر توسل پیدا کنیم و هنگام بیماری، نیازمندی و گرفتاری، دست به دامان ایشان شده، با واسطه قرار دادن آنها نزد بارگاه حضرت حق تعالی، به حاجت های دنیایی و آخرتی خود دست یابیم.
در ایام فاطمیه با عده ای از دوستان، قصد زیارت یکی از امامزاده ها را داشتیم. قبل از عزیمت، با خبر شدیم یکی دیگر از دوستان مان حاج آقا فرامرزی از سفر کربلا بازگشته اند. تصمیم گرفتیم قبل از زیارت امامزاده به دیدار زائر امام حسین (ع) برویم.
آقای فرامرزی پس از تعریف از خاطرات سفرش گفت: «شبی در عالم خواب دیدم که شخصی نزد من آمد و گفت: من از طرف آیت الله سید علی حسینی خامنه ای آمده ام و می خواهم شما را خدمت ایشان ببرم. پس از چند روز به من خبر رسید که امکان تشرف به عتبات عالیات در کشور عراق برایم فراهم شده است. من خوابم را چنین تعبیر کردم که چون ایشان نام شان سید علی است، صاحب نام شریف شان، امیرمؤمنان علی (ع) و جدشان امام حسین (ع) من را طلبیده اند.»
هم چنین نقل کردند: «در دوران جوانی به بیماری سختی دچار شدم، به گونه ای که دیگر قادر به حرکت نبودم و از مداوا هم مأیوس شده بودم. در این میان یکی از دوستان پیشنهاد کرد که به یکی از روستاهای دوردست به نام «درب آستانه» بروم (به دلیل وجود امامزاده ای که در آستانه روستا قرار دارد، نام روستا را درب آستانه می نامند) و گفت: «بیا تا آقای ما تو را شفا بدهد.»
پیشنهاد او را که کشاورز ساده و پاک دلی بود، پذیرفتم. مرا بر چهارپایی سوار کرد و به طرف روستا و امامزاده حرکت کردیم. شب به آن جا رسیدم؛ مرا داخل امامزاده بردند و دخیل بستند سپس در امامزاده را قفل کردند و همگی رفتند. نیمه های شب، صدای صحبت دو نفر را شنیدم. (در حالی که در امامزاده قفل بود و داخل حرم کسی نبود) یکی ازآن دو به دیگری گفت: «این شخص بیماری سختی دارد، اما شفا پیدا می کند؛ ان شاء الله»
صبح که درامامزاده را باز کردند، من کاملاً سالم و سرحال بودم. اهالی روستا به امامزاده آمدند و به سبب این معجزه، بسیار شاده و خوشحال شدندو به سرعت خبر شفا یافتن مرا به هم می دادند و برای دیدنم می آمدند. من نیز که شفا یافته، کاملاً سرحال بودم برعکس روز قبل که سوار بر مرکبی تا به محضر آن جناب رسیده بودم، امروز تمام مسیر را با پای پیاده به محل سکونتم بازگشتم و به عنایت آن امامزاده بزرگوار به کار و تبلیغ و تدریس قرآن که چند وقتی بود تعطیل شده بود پرداختم.
شفا به عنایت امام زاده زید بن علی (ع)
همیشه بیماران، نیازمندان و حتی مردم عادی برای رفع گرفتاری های شان، به حرم مطهرامامان یا امامزادگان رفته به محضر آنان توسل می یابند و این بزرگان را واسطه برآورده شدن حاجت های خود قرار می دهند و همیشه از جانب این بزرگان، عنایت ها و کرامت هایی شنیدنی روی می دهد.
یک روز که قصد زیارت امامزاده ای در اطراف شهرستان دورود را داشتیم به پیشنهاد یکی از دوستان به زیارت امامزاده زیدبن علی (ع) در روستایی به نام پیرآباد رفتیم. یکی از رفقا که خود ساکن روستایی در آن نزدیکی بود، خاطرات زیبایی از کرامات این امامزاده داشت که در بین راه یکی از آن عنایات را برای مان این چنین تعریف کرد:
سال ها قبل یکی از همسایگان مان به بیماری سختی دچار شد و با آنکه به تعداد زیادی پزشک مراجعه کرد، بهبود نیافت و همه پزشکان از درمان او مأیوس شدند. یک روز من و چند نفر دیگر، با مقداری آذوقه، همسایه بیمارمان را که نیمه بی هوش بود و دیگر قادر به هیچ گونه حرکتی نبود، بر چهارپایی سوار کردیم و به طرف روستای پیرآباد و امامزاده زید بن علی (ع) حرکت دادیم. وقتی به امامزاده رسیدیم، ما در ایوان حرم نشستیم و بیمار را کنار مزار مطهر امامزاده قرار داده و توسل پیدا کردیم. نیمه های شب، من مشغول راز و نیاز و در خواست شفای بیمار بودم که احساس کردم از دور صدای «یا حسین (ع) یا حسین (ع)» می آید، تصور کردم هیئتی در راه است و به زودی به امامزاده می رسد زیرا رسم بود که از روستاها و مناطق نزدیک، هیئت ها و دسته های مختلف و گروه های تعزیه خوانی به روستای پیرآباد می آمدند و در آنجا مشغول عزاداری و تعزیه خوانی می شدند. به این سبب، چراغ هایی را که با خود آورده بودیم، اطراف امامزاده گرفتم تا اگر هیئتی در راه است، امامزاده را ببیند و راه را گم نکنند، اما هرچه منتظر ماندم هیچ هیئتی از راه نرسید. بار دیگر صدای جرس شتران را شنیدم، باز چراغ ها را اطراف امامزاده گرفتم ولی هیچ هیئتی دیده نشد، این قضیه چندین بار تکرار شد.
هنگام سحر که مشغول راز و نیاز بودم، حالت معنوی بسیارخوبی به من دست داد و بوی عطر زیبایی را استشمام کردم. برخاستم و به سراغ بیمارمان رفتم، منظره بسیار عجیبی دیدم، روی صورت و کتف جوان، دو پنجه از نور بود. بی اختیار شروع به گریه کردم و متوجه شدم جوان مورد عنایت آقا زیدبن علی (ع) قرار گرفته است.
پس از ساعتی آن جوان حالش بهبود یافت. باورکردنی نبود، جوانی که دیروز هیچ گونه حرکتی نداشت، امروز کاملاً سالم و سرحال بود، با پای خود راه می رفت و حتی ما را برای جمع کردن وسائل کمک می کرد. هنگامی که به روستای خودمان رسیدیم، مردم به شدت از ما استقبال کردند. جالب توجه اینکه تا رسیدن به روستای خودمان، هنوز آثاری از آن دو پنجه نور روی صورت جوان نمایان بود، اما به زودی محو شد.
پی نوشت ها :
6- حله یکی از شهرهای عراق است.
7- این جا مقام و جایگاه امام زمان (عج) است.
8-شواهد التنزل ج 2، ص 203، روایت کامل آن در کتاب نسیم وصل شماره 5 از هوای وصل ص 50 نقل شده است.
منبع:لک علی آبادی،محمد،دلشدگان،انتشارات هنارس،1388