نویسنده: نظیفه سادات موذن
ماه رجب سال پنجاه و هفت هجری تازه شروع شده بود که خانه امام زین العابدین به نور میلاد شکافنده علوم، منوّر گشت.
مادر بزرگوارش فاطمه، فرزند امام حسن مجتبی (ع) بود و از فضایل و معنویات اهل بیت بهره های فراوان داشت.
چهار سال بیشتر نداشت که همراه کاروان کربلا، بیابان سوزان طفّ را تجربه کرد، تشنگی کشید، داغ دید، به اسارت رفت، و روحش بزرگ شد و اوج گرفت.
لقب «باقر العلوم» را رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم سال ها پیش برایش برگزیده بود. همان روزی که به جابر بن عبدالله انصاری فرمود: تو در دنیا می مانی تا یکی از فرزندان مرا که از نسل حسین علیه السلام است، زیارت کنی. نام او «محمد» است. او شکافنده علم دین خواهد بود. سلام مرا به او برسان. همه شاهد بودند که بزرگترین دانشمندان آن روزگار، در پیشگاه حضرت، چون کودکان نوآموز بودند و احدی توان مقابله با اقیانوس دانش او را نداشت. علوم تمام دانشمندان عصر را که روی هم می گذاشتی، تازه می شد قطره ای در برابر دریای دانش او.
ـ می فرمود: « هر مطلبی که گفتم، از من بپرسید در کجای قرآن است، تا من آیه مربوط به آن نکته را برایتان بگویم.» آیا کسی جز برگزیدگان این خاندان را به شناخت کامل قرآن راهی هست؟
ـ به زیارت کعبه رفته بود. همین که چشمش به « بیت الله» افتاد، با صدای بلند گریست. غلام همراه حضرت ناآگاهانه این کار را سزاوار ندانست و گفت: پدر و مادرم به فدایت، مردم شما را نظاره می کنند، با صدای آهسته گریه کنید.
فرمود: وای برتو! چرا چنین گریه نکنم؟ در حالی که امید دارم پروردگار به خاطر این گریه بر من رحمت کند و فردا مرا از رستگاران قرار دهد.
سپس به طواف پرداخت و به نماز ایستاد. وقتی سر از سجده برداشت، سجده گاه از اشک های نورانی اش خیس شده بود.
ـ معجزات و کرامات حیرت انگیزی که صحابه خاص او دیده و نقل کرده اند، فقط گوشه ای از بلندای جایگاه معنوی او نزد خدای متعال را نشان می دهد.
آن روز که به اراده حضرت علیه السلام مردم در مسجدی می آمدند و می رفتند و او را نمی دیدند؛ آن روز که مکتوبی نوشت و به قبرستان فرستاد و مرده ای را احضار فرمود تا مشکل جوان شیعه ای را حل کند؛ آن روز که از داخل یک خشت، سفره ای رنگین برای مهمان خود بیرون آورد و از او پذیرایی کرد؛ آن روز که از درون سنگ، سیبی بهشتی برای جابر بیرون کشید و تمام آن روزهایی که با خبر دادن از غیب، دیگران را متحیر می فرمود، فقط جلوه های کوچکی از دنیای فوق تصور انسان کامل را به تجلی نشانده بود.
ـ هشام بن عبدالملک، یکی از خلفای معاصر حضرت علیه السلام بود. هشام برای این که به خیال خود از جایگاه امام علیه السلام نزد پیروان و شیعیانش بکاهد، آن حضرت علیه السلام را به شام فراخواند و مجلسی با حضور ایشان ترتیب داد.
از آن جا که در دربار هشام از وجود دانشمندان و سخنوران خبری نبود، او نمی توانست مجلس مناظره بر پا کند. از این رو برای این که امام علیه السلام را در نظر مردم کوچک کند، مسابقه تیر اندازی ترتیب داد.
وقتی امام علیه السلام به اصرار هشام کمان را برداشت و تیر را یکی پس از دیگری به قلب هدف و هر یک را در چوبه تیر قبلی نشاند، حیرت هشام و اطرافیانش را با این جمله پاسخ داد: ما خاندان، اکمال دین و اتمام نعمت را که در آیه « الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی» آمده، از یکدیگر به ارث می بریم و زمین هرگز از چنین فردی خالی نمی ماند که آن چه در دیگران ناقص است؛ در او کامل باشد.
منبع: نشریه دیدار آشنا شماره 128