انس بن مالک می گوید:
هر روز یکی از فرزندان انصار کارهای پیامبر (ص) را انجام می داد، روزی نوبت من بود، ام ایمن مرغ بریانی را به محضر پیغمبر (ص) آورد و گفت: یا رسول الله، این مرغ را خودم گرفته ام و به خاطر شما پخته ام.
حضرت فرمود: خدایا محبوبترین بندگانت را برسان که با من در خوردن این مرغ شرکت کند. در همان هنگام در کوبیده شد. پیغمبر فرمودند:
انس، در را باز کن. گفتم خدا کند مردی از انصار باشد. امام علی (ع) را پشت در دیدم. گفتم: پیغمبر مشغول کاری است، برگشتم و بر سر جایم ایستادم. بار دیگر در کوبیده شد. پیغمبر گفت: در را باز کن، باز دعا می کردم مردی از انصار باشد. در را باز علی (ع) بود. گفتم: پیغمبر مشغول کاری است و برگشتم بر سر جایم ایستادم. باز در کوبیده شد، پیغمبر فرمودند، انس، برو در را باز کن و او را به خانه بیاور، تو اولین کسی نیستی که قومت را دوست داری، او از انصار نیست. من رفتم و علی (ع) را به خانه آوردم و با پیغمبر (ص) مرغ بریان را خوردند.