آورده اند که در شهر کاشان دو شخص دکان خربزه فروشی داشتند، می خریدند و می فروختند.
یکی همیشه در دکان بود و یکی دیگر در تردد و گردش، و آن شریک که در تردد بود، از شریک دیگر پرسید که امروز چیزی فروخته ای؟ گفت: نه: گفت: چیزی خورده ای.
گفت: نه. گفت: پس خربزه بزرگی که دیروز نشان کرده ام، کجا رفته که حالا معلوم و پیدا نیست؟ و من در فکر آنم که در وقت خوردن آن خربزه رفیق داشته ای یا نه؟ و این گفتگو را که می کنم می خواهم بدانم که رفیق تو که بوده است؟
شریک گفت: ای مرد بوالله العظیم سوگند که رفیقی نداشته و من نخورده ام.
آن مرد به شریکش گفت: من کسی را به این کج خلقی و تند خوئی ندیده ام که به هر حرفی از جای در آید و قسم خورد، من کی مضایقه در خوردن خربزه با تو کرده ام؟ مطلب و غرض آن است که می ترسم خربزه را اگر تنها خورده باشی، آسیبی به تو رسد، چرا که آن خربزه بسیار بزرگ بوده.
آن رفیق به شریک خود گفت: به خدا و رسول و به قرآن و دین و مذهب و ملت قسم که من نخورده ام.
بعد آن مرد گفت: حالا اینها که تو می گویی اگر کسی بشنود، گمان می کند که من در خوردن خربزه با تو مضایقه داشته ام، زینهار ای برادر از برای این چنین چیزی جزئی از جای بر آیی، این قدر می خواهم که بگوئی تخم آن خربزه چه شد و اگر نه خربزه فدای سر تو، بگذار خورده باشی.
آن مرد از شنیدن این گفتگو بی تاب شد و به دنیا و آخرت و به مشرق و به مغرب و به عیسی و موسی قسم خورد که من ابدا نخورده ام.
آن مرد گفت: این قسم ها را برای کسی بخور که تو را نشناخته باشد، با وجود این من قول تو را قبول و باور دارم که تو نخورده ای، اما کج خلقی تا به این حد خوب نمی باشد.
الحاصل پس از گفتگوی زیاد آن شریک بیچاره گفت: ای برادر به من نگاه کن ببین! تو چرا این قدر بی اعتقادی؟ قسمی و سوگندی دیگر نمانده که یاد نمایم، پس از این از من چه می خواهی این خربزه را به هر قسم که می دانی به فروش می رسد از حصه من کم نموده و حساب کن.
آن مرد گفت: ای یار، من از آن گذشتم و قیمت هم نمی خواهم، بد کردم، اگر من بعد از این، از این مقوله حرف زنم، مرد نباشم، می خواهم حالا بدانم که پوست آن خربزه را به اسب دادی و یا به یابو و یا به دور انداختی؟
آن فقیر تاب نیاورد، گریبان خود را پاره پاره کرد و رو به صحرا نمود