اهل معرفت، داستانی را از ایاز و سلطان محمود نقل کرده اند که شنیدنی است؛ وقتی سلطان محمود ایاز را به غلام خصوصی خود پذیرفت، داستانهایی دارد. علاقه مخصوصی از این غلام نسبت به خود دریافته بود که او را مقرب و دربان ویژه و همه کاره خودش گردانید.
حسودها و دشمنها نیز ناراحت بودند که چرا غلامی این قدر مقرب سلطان باشد لذا مرتب در مقام سعایت بودند. روزی به سلطان گزارش دادند که ایاز ذخایر و گنجینه های تو را دزدیده و در محلی ذخیره کرده و خیالهایی دارد، حجره ای را معین کرده و در آن همیشه قفل است و هیچ کس را هم به آن راه نمی دهد، فقط خودش هر از چندی تنها می آید، وارد می شود و آنچه را دزدیده ذخیره می کند و سپس خارج شده و دوباره در را قفل می کند، او می خواهد خزینه را خالی کند
سلطان باور نمی کرد ولی برای اینکه به آنان هم بفهماند، دستور داد تا مامورین بروند، در را بشکنند و هر چه یافتند بیاورند. وقتی که مامورین وارد اطاق شدند دیدند هیچ چیز جز چاروقی، لباس و کفش خارکنی (که سابق می پوشیده) و پوستین کهنه ای در آنجا نیست.
حفار آورند و کندند و هر چه حفر کردند چیزی نیافتند، به سلطان گفتند سلطان، ایاز را احضار کرد و پرسید علت این کار چیست؟ چرا یک حجره را اختصاص به چاروق و پوستین داده ای و در آن را قفل کرده ای، متهم می گردی، اینها چیزی نیست که خودت را مورد سوءظن قرار می دهی.
ایاز پاسخ داد: من حقیقتش را به سلطان گزارش می دهم، من اول یک خارکن بیشتر نبودم، حالا کارم رسیده به جایی که وزیر سلطان شده ام، برای اینکه حال دومم یادم نرود، لباس زمان خارکنی را در این حجره قرار داده ام و هر روز نگاهی به آن می کنم و یاد خود می آورم و به خودم می گویم! ای ایاز! تو همان خارکن هستی و این لباست هست، حالا که لباس حضور می پوشی وضع دولت را فراموش نکنی و غرور تو را نگیرد، مبادا خیانت و تجاوز کنی و… سلطان شاد شد و ایاز مقربتر گردید.
این داستان برای فرد فرد ما آموزنده است فلینظر الانسان مم خلق هر کسی هستی، دلت را نگاه کن، تو همان آب گندیده هستی، آخرت را نیز یاد کن، قبرت را در نظر داشته باش که حیف می شوی