تشرّف یافتگان

تشرّف یافتگان

نویسنده: دکتر احمد (رجبعلی) زمانی

رؤیت امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) در بیداری و خواب نصیب رادمردان و زنانی شده است که ریاضت خاصی را در پیش گرفته و اصلاح جامعه، ایثار و از خودگذشتگی در راه تحقق آرمان های انبیا و اولیا یعنی عدل و انصاف و پرهیز از گناه و انحراف راه آنان شده باشد. این گونه افراد برای رسیدن به وعده الهی و عدل منتظر، سال ها و ماه ها و هفته ها به تضرع و انابه پرداختند و روزه های مداوم گرفتند و در اماکنی مقدس هم چون مسجد سهله و حرم سید الشهداء و أمیرمؤمنان و حرم دیگر معصومان اعتکاف نمودند و در خوردنی ها و آشامیدنی های خویش مراقبت های لازم را انجام دادند و از حرام و مکروه پرهیز داشتند و به دعاهایی هم چون « عهد »، « ندبه »، « فرج » و غیره استمرار بخشیدند و بعد از هر نماز واجب، دعای مقدس ذیل ورد زبانشان گردید: اللهُمَّ بَلِّغ مَولانَا صَاحِبَ الزَّمَانِ أَینَمَا کَانَ وَ حَیثُمَا کَانَ مِن مَشَارِقِ الأَرضِ وَ مَغَارِبِهَا سَهلِهَا وَ جَبَلِهَا عَنِّی وَ عَن وَالِدَیِّ وَ عَن وُلدِی وَ إِخوَانِی التَّحِیَّهَ وَالسَّلامَ عَدَدَ خَلقِ اللهِ وَ زِنَهَ عَرشِ اللهِ وَمَا أَحصَاهُ کِتَابُهُ وَ أَحَاطَ عِلمُهُ. (1) افراد پاک باخته ای که در مسیر ادامه زندگی خود به مشکلات زیادی برخورد کردند، ولی اضطرار و گرفتاری های فوق العاده اجتماعی، اقتصادی و سیاسی آنان را ناامید نکرد. آنان به حجت خدا و امیدبخش همه ی جهان پناه بردند و از این راه درک فیض نمودند و هم چنین در راه ماندگانی که به او توسل جستند و با خواندن زیارت هایی هم چون « جامعه » و « عاشورا » و استمرار داشتن در نافله های شبانه به محور عالم امکان، حجه بن الحسن (عجل الله تعالی فرجه الشریف) دست یافتند و زیارتش نصیب آنان گردید.
حال چند نمونه از ملاقات ها را به عنوان تبرّک و تیمن ذکر می کنیم؛ شاید بتواند برای بعضی از انسان های شایسته راه حلی باشد تا گم شده خویش را پیدا کنند و به آرمان دیرینه خود برسند و به زیارت امام زمان خویش نائل آیند.

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی * * * چه زیان رسد که من هم برسم به آرزویی
به کسی جمال خود را ننموده ای ببینم * * * همه جا به هر زبانی ز تو هست گفت و گویی
همه موقع تفرج به چمن روند و صحرا * * * تو قدم به چشم ما نه بنشین کنار جویی
چه شود که از ترحم دمی ای سحاب رحمت * * * من خشک لب هم آخر زتو تَر کنم گلویی
به ره تو بس که نالم، زِ غم تو بس که مویم * * * شده ام ز ناله نایی شده ام زِ مویه مویی (2)

دیدار پرفیض محمد بن عیسی بحرینی (رحمه الله)
علامه شیخ محمد باقر مجلسی (رحمه الله) گفته است: عده ای از افراد مورد اطمینان و موثق خبر دادند: آن گاه که بلاد بحرین در تصرف خارجیان بود، آنان جهت سلطه خویش و حفظ منافع و تألیف قلوب مردم بحرین، شخصی از اهل سنت را حاکم بحرین نمودند. او نیز برای خویش وزیر و جانشینی از نواصب (3) انتخاب کرد؛ کسی که در دشمنی با شیعه و پیشوایان اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) سابقه داشت و سعی می کرد هر روز چالشی ایجاد کند و آرامش را از جامعه تشیع بحرین بگیرد. وزیر روزی به نزد حاکم رفت و در جمع هیئت حاکمه و والی، اناری را ارائه کرد که بر روی پوست انار جملات ذیل به صورت طبیعی حک گردیده بود:
« لا إله إلّا الله، محمد رسول الله، ابوبکر و عمر و عثمان و علیّ خلفاء رسول الله »
این کار همه را به تأمل وادار کرد. دیدند کاملاً طبیعی است و به هیچ وجه مصنوعی نیست. از این رو حاکم گفت: این بهترین دلیل برای ابطال و نابودی رافضه است. سپس رو به وزیر و دیگر حاضران مجلس کرد و نظرخواهی نمود. وزیر پاسخ داد: أصلحک الله إنّ هولاء جماعه متعصبون…؛ خداوند با دست تو امور را اصلاح گرداند. اهل بحرین به ویژه شیعیان، عده ای متعصب هستند که دلیل و برهان را نمی پذیرند. سزاوار است بزرگان ایشان را احضار کنی و این آیت بزرگ را به آنان نشان دهی. اگر قبول کردند و از مذهب خود دست کشیدند برای تو ثواب و اجر آخرت زیادی خواهد بود و چنان چه سرباز زدند و به لجاجت پرداختند، یکی از این سه راه نسبت به آنان انجام شود:
1. با التماس و درخواست متواضعانه حاکی از ذلّت و خواری، جزیه (مالیات خاص و فوق العاده) پرداخت کنند.
2. جوابی درست ارائه نمایند؛ گرچه پاسخی نخواهند داشت.
3. مردان آنان به قتل رسند و زنان و فرزندانشان اسیر شوند و اموال آنان به عنوان غنیمت تقسیم شود.
حاکم در پی پیشنهاد وزیر، عوامل اجرایی خود را به دنبال دانشمندان و بزرگان شیعه فرستاد و همه را حاضر کرد. انار را به ایشان نشان داد و گفت: چنان چه جواب کافی ارائه نکنید مردان شما را می کشم و زنان و فرزندانتان را اسیر می کنم و اموال شما را مصادره خواهم نمود و یا همانند غیر مسلمانانی که در نواحی زندگی می کنند جزیه دهید. بزرگان شیعه چون معمای فوق را دیدند متحیّر و مضطرب گشتند. چهره ها زرد شد و بدن ها به لرزه درآمد. به یک دیگر نگریستند و سپس گفتند: ای امیر! سه روز به ما مهلت ده؛ شاید جوابی بیاوریم که شما را قانع کند و خشنود گردید. چنان چه موفق نشدیم آن چه را خواستی انجام ده.
حاکم و والی بحرین سه روز مهلت داد. آنان با ترس و وحشت از نزد هیئت حاکم خارج گردیدند و در مجلسی جمع شدند تا راه حلی پیدا کنند. بعد از مشاوره زیاد تصمیم بر این شد که از افراد صالح و برجسته، ده نفر را انتخاب کنند که چنین کردند و سپس از میان آنان سه نفر انتخاب گردید که یک نفر شب اول و دیگری شب دوم و آخرین نفر هم شب سوم را به صحرا رود و خدا را عبادت کند و با صاحب الأمر ارتباط برقرار نماید و از او استمداد جوید و راه چاره بیندیشد.
به همین ترتیب، شب اول یکی از آنان از شهر خارج شد. تمام شب را به تضرّع و عبادت پرداخت و حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را خواند، لکن خبری نشد. بامداد با دست خالی به میان جمع برگشت. شب دوم دیگری همانند نفر اول شب زنده داری کرد. تضرع و التماس نمود و هر چه استغاثه انجام داد خبری نشد. بامداد آن روز برگشت ولکن ترس و اضطراب شیعیان شدّت بیشتری پیدا کرد. شب سوم آخرین نفر، مردی پرهیزکار و دانشمند به نام محمد بن عیسی بحرینی با سرو پای برهنه روانه صحرا شد. به دعا و تضرّع پرداخت و با استغاثه به ساحت مقدس امام زمان (علیه السلام) حلّ مشکل را درخواست نمود. ظلمت و تاریکی همه جا را فرا گرفته بود.اواخر شب بود. در آن تاریکی صدایی شنید که مردی می گفت:
محمد بن عیسی بحرینی! چرا چنین هستی؟! در این بیابان چه می کنی؟
پاسخ داد: ای مرد! مرا رها کن. مشکل بزرگی دارم که جز به امام خود نخواهم گفت، زیرا غیر از او کسی قدرت بر حل این مشکل را نخواهد داشت.
آن مرد گفت: ای محمد بن عیسی! من صاحب الأمر هستم. حاجت خود را بگو.
محمد بن عیسی گفت: اگر تو صاحب الأمری، قصه ام را می دانی و احتیاج به بازگو کردن نیست.
آن حضرت فرمود: نَعَم، خَرَجتَ لما دَهَمَکُم مِن أَمرِ الرّمانَهِ وَ ما کُتِبَ عَلَیها وَ ما أوعَدَکُم الأمِیرِ بِهِ؛ بلی، برای نوشته ی انار که امر را بر شما دشوار نموده و برای آن چه را که والی شما را به آن تهدید نموده است بیرون آمدی.
محمد بن عیسی بحرینی چون این را شنید به سویش دوید و عرض کرد: می دانی چه بلایی بر سر ما آمده است. تو پیشوا، امام و پناهگاه ما هستی و حلّ مشکل ما در دست توست.
حضرت فرمود: ای محمد بن عیسی! در خانه ی وزیر – لعنه الله علیه – درخت انار هست، وقتی درخت انار به بار نشست، او از گِل قالبی ساخت که دارای دو قسمت بود. در میان هر قسمت، مقداری از کلمات را به صورت برجسته درآورد و روی انار کوچک بست. هر قدر انار بزرگ شد، اثر نوشته بر روی آن باقی ماند و جلوه بیشتری پیدا کرد که شما مشاهده کردید. حال، بامداد که نزد حاکم رفتی به او بگو من جواب را با خود آورده ام ولکن فقط و فقط در خانه وزیر خواهم گفت. زمانی که وارد خانه وزیر شدی، در سمت راست خود اتاقی خواهی دید. به حاکم بگو جواب را جز در آن اتاق نخواهم داد. در آن زمان وزیر می خواهد از وارد شدن جلوگیری کند و ممانعت نماید، لکن شما اصرار بورز و نگذار تنها وارد اتاق شود. سعی کن اول تو داخل شوی. در آن جا طاقچه ای خواهی دید که کیسه سفیدی رویش گذاشته شده است. کیسه را باز کن، قالب گِلی را به دست گیر. آن انار را در حضور حاکم در داخل قالب گِلی بگذار تا حیله و مکر وزیر روشن گردد.
ای محمد بن عیسی! علامت دیگر: به حاکم بگو چنان چه انار را بشکنید، غیر از دود و خاکستر چیزی در آن مشاهده نخواهید کرد. به وزیر بگو چنان چه می خواهی صدق این سخن روشن شود وزیر در حضور مردم انار را بشکند وقتی این کار را کرد، خاکستر و دود بر صورت و ریش وزیر خواهد نشست.
محمد بن عیسی بحرینی (رحمه الله) آن گاه که سخنان امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را شنید شادمان و خرسند گردید و در مقابل حضرت تعظیم کرد و به سوی شیعیان برگشت.
بامداد، آن چند نفر نزد حاکم رفتند و محمد بن عیسی آن چه را امام زمان (علیه السلام) فرموده بود انجام داد که معجزات ولیّ الله الاعظم (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بر همگان روشن و توطئه وزیر ناصبی بر ضدّ تشیع آشکار گردید و معلوم شد آنان می خواستند تشیع را نابود سازند، ولی اراده الهی بقای نام بقیه الله الاعظم (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بود. چون توطئه ی سیاسی و اعتقادی بر ضد شیعه برملا گردید، حاکم و والی بحرین به محمد بن عیسی رو کرد و پرسید: این مطالب را چه کسی به شما خبر داد؟!
محمد بن عیسی گفت: امام زمان و پیشوای وقت و حجّت خدا بر ما.
پرسید: امام شما چه کسی است؟
محمد بن عیسی (رحمه الله) امامان معصوم دوازده گانه را اسم برد که آخرین نفر حضرت بقیه الله، صاحب الأمر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است که با عزّت و عظمت از او یاد نمود.
حاکم گفت: دستت را دراز کن تا با تو بیعت کنم. سپس گفت: گواهی می دهم که نیست خدایی جز خداوند یگانه و شهادت می دهم که محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) بنده و پیام آور الهی است و گواهی می دهم که خلیفه و جانشین بلافصل آن حضرت، امیرمؤمنان، علی بن ابی طالب (علیه السلام) است. بعد هم بر یک یک امامان معصوم اقرار نمود و ایمان آورد. سپس دستور قتل وزیر را صادر کرد و از اهل بحرین به ویژه شیعیان عذرخواهی نمود.
داستان فوق در نزد مردم بحرین مشهور است و مزار محمد بن عیسی بحرینی، زیارت گاه خاص و عام می باشد. (4)

امیراسحاق استرآبادی (رحمه الله)
شیخ محمد تقی مجلسی (رحمه الله) گفته است: در زمان ما مردی شایسته، عارف و عابد به نام امیر اسحاق استرآبادی بود. او چهل سفر با پای پیاده توفیق زیارت بیت الله الحرام را پیدا کرده و به « طَیُّ الأرض » مشهور شده بود. من می خواستم او را ببینم تا این که او به اصفهان آمد. به دیدن او رفتم. از او پرسیدم: چرا شما به « طَیُّ الأرض » مشهور گشته اید؟ آیا زمین زیر پای شما حرکت می کند؟ سبب چیست؟!
امیراسحاق استرآبادی با آرامشی خاص پاسخ داد:
یک سال با جمعی از حجاج بیت الله الحرام قصد تشرف داشتیم. با آنان به طرف مکه مکرمه حرکت کردیم. در مسیر مکّه به جایی رسیدیم که هفت (5) یا نُه منزل تا مکه مکرمه فاصله داشت. بر حسب اتفاق، من از کاروان عقب ماندم و راه را گم کردم، مضطرب و سرگردان در میان بیابان ها تلاش زیادی کردم ولکن راه به جایی نیافتم تا آن که مأیوس شدم و مرگ را در چند قدمی خود ملاحظه نمودم. در آن هنگام زبان به استغاثه گشودم و فریاد زدم: « یا صالحُ یا أبا صالحٍ أَرشِدونا إلی الطریقِ یَرحَمَکُمُ اللهُ… » ؛ ای صالح! ای ابا صالح! خدا تو را رحمت کند، مرا دریاب و راه را به من نشان ده. ناگاه از دامنه صحرا سواره ای ظاهر شد و نزد من آمد. جوانی خوش رو و گندم گون و دارای لباس نظیف همانند بزرگان عرب بود. او ظرف آبی در دست داشت. چون او را دیدم سلام کردم. بلافاصله پاسخ داد: سؤال کرد: تشنه ای؟ عرض کردم: آری.
ظرف آب را به دستم داد. به قدر نیاز نوشیدم. سپس فرمود: می خواهی تو را به قافله ات برسانم؟ عرض کردم: آری. مرا پشت سر خود سوار کرد و به سوی مکه حرکت کرد. چون آرامش پیدا کردم و از نگرانی و پریشانی آسوده شدم، طبق عادت روزانه خویش به خواندن « حرز یمانی » مشغول شدم. در بعضی از قسمت ها، آن جوان تذکر می داد تا آن را صحیح بخوانم و می فرمود آن گونه که می خوانی درست نیست، صحیحش چنین است.
مدت کوتاهی گذشت و به من فرمود: نگاه کن کجا هستی؟ آیا این سرزمین را می شناسی؟ مقداری تأمل کردم. خودم را در سرزمین « أبطح » یافتم که قسمت های خروجی مکّه بود. فرمود: پیاده شو. من پیاده شدم و به اطراف خویش نگاه می کردم، وقتی به پشت سر برگشتم از دیدگانم غائب شد. این جا بود که فهمیدم او مولایم، حضرت صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بوده است، ولی او را نشناخته بودم. بسیار تأسف خوردم، ولی فایده ای نبخشید.
بعد از هفت روز، دوستان قافله رسیدند و مرا در مکّه دیدند، در حالی که از زندگی ام ناامید شده بودند. بدین سبب چون از این اعجاز مطلع شدند، مرا « طَیُّ الأرض » نامیدند.
علامه محمد باقر مجلسی (رحمه الله) نوشته است: پدرم فرمود: من « حرز یمانی » را نزد وی خواندم و تصحیح نمودم که او به من اجازه خواندن و بهره مندی داد. (6)

از جنون این عالم بیگانه را گم کرده ام * آسمان سیرم، زمین خانه را گم کرده ام
چون سلیمانم که از کف داده ام تاج و نگین * تا زمستی شیشه و پیمانه را گم کرده ام
از من بی عاقبت آغاز هستی را مپرس * کز گرانخوابی سر افسانه را گم کرده ام
طفل می گرید چو راه خانه را گُم می کند * چون نگریم من که صاحب خانه را گُم کرده ام
به که در دنبال دل باشم به هر جا می رود * من که صائب کعبه و بتخانه را گم کرده ام (7)

تشرف حاج سید احمد رشتی (رحمه الله)
حاج سید احمد بن سید هاشم بن سید حسن موسوی رشتی [تاجر رشتی که به شایستگی و صداقت و حسن سلوک و تدین معروف بود] گفته است: در سال 1280 هـ.ق به قصد حج بیت الله الحرام از رشت به سوی تبریز حرکت کردم و در تبریز در منزل حاج صفر علی [تاجر تبریزی] جهت ادامه سفر اقامت گزیدم و در جست و جوی کاروان حج بودم. چون قافله ای پیدا نکردم به همراه حاج جبّار سدهی اصفهانی برای « طرابُوزَن » [یکی از شهرهای ترکیه] با کرایه حیوانی به راه افتادم و عازم آن شهر شدم.
در کشور ترکیه به فاصله بین دو شهر، حاج جبار سدهی گفت: مسیر و منزلی که فردا در پیش داریم مقداری وحشتناک است. سعی کنید از قافله عقب نمانید، چون ما با کمی فاصله [دو تا سه ساعت] راه را طی می کردیم. حدود نیم فرسخ از منزل خود دور شدیم که وضعیت هوا دگرگون شد. زیادیِ بارش برف، کاری کرد که هر کس در فکر نجات خود شد و سریع تر به راه ادامه داد و من هر قدر تلاش کردم نتوانستم به آنان برسم و عقب ماندم. به ناچار از اسب پیاده شدم و با اضطراب و ناراحتی، تنها در کناری ایستادم؛ به ویژه آن که شش صد تومان مخارج راه داشتم که ترس هجوم راهزنان، امنیت را از من گرفت. با خود گفتم امشب را می مانم فردا به منزل قبلی بر می گردم و با چند نفر راه را ادامه خواهم داد و به قافله می رسم. در حال اضطراب و تأمل، ناگاه باغی را در نزدیکی دیدم که در آن، باغبان بیلی در دست دارد و مشغول زدودن برف ها از شاخه و برگ درختان است. به من نزدیک شد و پرسید: تو کیستی؟ و در تاریکی شب چه می کنی؟!
پاسخ دادم: رفقایم رفته اند. من تنها مانده و راه را گم کرده ام.
فرمود: نافله شب بخوان تا راه را پیدا کنی.
مشغول نافله شب شدم، بعد از اتمام تهجد (نماز شب) دوباره آمد و گفت: نرفتی؟! عرض کردم: سوگند به خدا راه را نمی دانم و می ترسم در ادامه آن بیشتر گرفتار شوم. فرمود: زیارت جامعه را بخوان تا راه را پیدا کنی.
من زیارت جامعه را حفظ نبودم و الان هم حفظ نیستم، با این که مکرر توفیق زیارت عتبات مقدسه را داشتم از جا برخاستم، عزم خواندن نمودم که به خودی خود تا به آخر تلاوت کردم.
برای بار سوم ظاهر شد، رو به من کرد و فرمود: هنوز نرفتی؟!
بی اختیار گریه ام گرفت. عرض کردم همین جا هستم، راه را نمی دانم. فرمود: زیارت عاشورا بخوان.
من زیارت عاشورا را هم چون جامعه بلد نبودم و الان هم حفظ نیستم. برخاستم، شروع کردم و همه زیارت عاشورا را به همراه سلام ها و لعن ها را قرائت کردم. سپس دعای علقمه را ادامه دادم. چون تمام شد، باز آن باغبان ظاهر شد و به من رو کرد و فرمود: نرفتی؟! گفتم: نه، تا صبح این جا خواهم ماند. فرمود: الان تو را به قافله ات خواهم رساند. رفت، فاصله ای نشد، در حالی که بیل خود را در دست داشت بر الاغی سوار شد و به نزد من آمد و گفت: پشت سر من بر الاغم سوار شو. من هم سوار شدم و اسب خودم را کشیدم، لکن آن حیوان حرکت نمی کرد. افسار اسب من را گرفت که با یک اشاره آن حیوان را حرکت داد.
او بیل را به دوش چپ گرفت و افسار اسب را به دست راست و به راه ادامه داد. در حین راه رفتن دست خود را بر روی زانوی من گذاشت و فرمود: شما چرا « نافله » نمی خوانید؟! نافله، نافله، نافله. باز فرمود: چرا « عاشورا » نمی خوانید؟! عاشورا، عاشورا، عاشورا. بعد فرمود: شما چرا « جامعه » را نمی خوانید؟! جامعه، جامعه، جامعه.
در آن هنگام مسیر راه را دائره وار ادامه داد. ناگاه برگشت، رو به من کرد و فرمود: این ها رفقای شما هستند که در کنار آبی فرود آمده اند و مشغول وضو برای نماز صبح هستند!.
من از الاغ پیاده شدم تا سوار بر مرکب خود شوم ولکن نتوانستم. آن جناب پیاده شد. سر اسب من را به جانب دوستان بازگرداند و مرا سوار کرد و رو به طرف آنان حرکت کردم. به ناگاه به این فکر افتادم این شخص چه کسی بود که با من به زبان فارسی سخن گفت و حال آن که در آن حدوده جز ترک زبان کسی وجود نداشت! و غالباً در منطقه « ارزنه الروم » مسیحی هستند، او چگونه با این سرعت من را به دوستانم رساند؟! این ها همه پرسش هایی بود که با تعجب از خود نمودم. چون به پشت سر برگشتم، هر چه نگاه کردم از ایشان اثری ندیدم و او را نیافتم. بعد از این جریان به رفقای خود که در چند صد قدمی بودند ملحق شدم. (8)

تشرف حاج علی بغدادی (رحمه الله)
علامه نوری که خود حاج علی بغدادی را از نزدیک دیده و حکایت را از وی شنیده بود چنین نقل کرده است:
در ماه رجب سال گذشته که مشغول رساله ی « جنه المأوی » بودم در ایام مبعث عازم نجف اشرف شدم و سپس به کاظمین شرفین رفتم و دو امام همام را زیارت کردم. بعد خدمت جناب فاضل بزرگ، آقا سید حسین کاظمینی که در بغداد ساکن بود رسیدم و از ایشان خواستم تا جناب حاج علی بغدادی را دعوت کند تا ملاقاتش را با حضرت بقیه الله الاعظم (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نقل نماید. ایشان پذیرفت و او را دعوت نمود. او گفت:
هشتاد تومان سهم امام (علیه السلام) بدهکار بودم. از آن رو به نجف اشرف رفتم و بیست تومان از آن را به شیخ مرتضی – اعلی الله مقامه – دادم و بیست تومان دیگر را به شیخ محمد حسن مجتهد کاظمینی و بیست تومان به شیخ محمد حسن شروقی پرداخت نمودم. بیست تومان باقی مانده را قصد داشتم وقتی به بغداد برگشتم به شیخ « محمد حسن کاظمینی آل یس » بدهم و دوست داشتم در ادای آن شتاب نمایم.
روز پنج شنبه ای بود که به زیارت « موسی بن جعفر و امام محمد تقی (علیهما السلام) » نائل شدم و جناب شیخ محمد حسن کاظمینی آل یس را نیز ملاقات کردم. از آن بیست تومان مقداری را دادم و گفتم بقیه را بعد از فروش اجناس به تدریج خواهم داد. بعد از ظهر آن روز به قصد بغداد حرکت کردم تا حقوق کارگران پارچه بافی را پرداخت کنم. وقتی یک سومِ راه را رفتم. سید بزرگواری را دیدم که از طرف بغداد به سوی من می آمد. چون نزدیک شد دستش را برای مصافحه و معانقه گشود و جمله « أهلاً و سهلاً » بر زبان جاری کرد و مرا در آغوش گرفت و من هم او را در بغل گرفتم. او دارای عمامه ای سبز روشن و خالی بر رخسار بود. به من رو کرد و گفت: حاج علی خیر است؟ کجا می روی؟
گفتم: کاظمین را زیارت کردم و به بغداد می روم. فرمود، امشب، شب جمعه است، برگرد گفتم: برایم ممکن نیست. گفت: « می توانی برگرد تا شهادت دهم تو از موالیان جدّم، أمیر المؤمنین (علیه السلام) و دوستان ما هستی و شیخ هم شهادت می دهد، زیرا خداوند متعال دستور داده که شاهد بگیرید. » (9)
گفتم: تو چه می دانی و چگونه گواهی خواهی داد؟
فرمود: کسی که حق او را به او می رسانند، چگونه آن کس را نمی شناسد؟ »
گفتم: چه حقی؟
فرمود: آن چه را که به وکلای من دادی!
گفتم: وکلای شما کیستند؟
فرمود: شیخ محمد حسن.
گفتم: او وکیل شما است؟
فرمود: وکیل من است.
در آن هنگام به ذهنم خطور کرد این سید کیست که مرا به اسم صدا زد و من او را نشناختم. با خود گفتم شاید او مرا می شناسد و من او را فراموش کرده ام. او شاید از سهم سادات چیزی می خواهد که دوست دارم از سهم امام (علیه السلام) چیزی به او برسانم. از این رو عرض کردم: ای سید من! از حقوق شما چیزی پیش من بودکه به شیخ محمد حسن مراجعه کردم و باید با اجازه او به دیگران بدهم.
او تبسمی کرد و فرمود: بله، برخی از حقوق ما را به وکلای ما در نجف رساندی.
گفتم، آن چه را داده ام قبول است؟ فرمود: بلی.
با خود گفتم، این سید کیست که علمای اعلام را وکیل خود می داند؟! تعجب کردم و با خود فکر کردم، علما وکیل در گرفتن سهم سادات هستند.
سپس به من فرمود: برگرد و جدّم را زیارت کن.
من برگشتم. او دست چپ مرا در دست راست خویش گرفته بود که قدم زنان به کاظمین رفتیم. چون حرکت کردم در سمت راست، نهر آبی جاری بود و درختان مرکبات همانند لیمو، نارنج، انار و انگور (همه میوه دار) بر سر ما سایه افکنده بودند.
پرسیدم: این نهر و درختان چیست؟
فرمود: هر کس از موالیان و دوستان که جد ما را زیارت کند؛ این ها با او خواهد بود.
عرض کردم: سؤالی دارم؛ مرحوم شیخ عبدالرزاق، مدرس بود؛ روزی پیش او رفتم. گفت هر کس در تمامی عمر خود روزها روزه و شب ها عبادت کند و چهل حج و عمره به جا آورد و در میان صفا و مروه بمیرد و از دوستان و موالیان حضرت امیرمؤمنان نباشد برای او فائده ای ندارد!
فرمود: آری. والله برای او چیزی نخواهد بود.
سپس از احوال یکی از خویشاوندان خود سؤال کردم: آیا او از موالیان حضرت علی (علیه السلام) است؟ گفت: آری. او و هر کس متعلق به توست. سپس گفتم: سیدنا! سؤال دیگر. گفت: بپرس.
گفتم: قراء تعزیه می گویند: سلیمان أعمش از شخصی پرسید که زیارت سید الشهداء (علیه السلام) چگونه است. او در پاسخ سلیمان گفت که: بدعت است. آن شخص در عالم رؤیا دید هودجی در میان آسمان و زمین است. پرسید: چه کسی در آن می باشد؟ گفتند: فاطمه زهرا (علیها السلام) و خدیجه کبری (علیها السلام).
گفت: کجا می روند؟ پاسخ داد: چون شب جمعه است به زیارت امام حسین (علیه السلام) می روند و دید رقعه هایی را از هودج می ریزند و بر آن نوشته شده است:
« أمان من النار لزوّار الحسین (فی لیله الجمعه، أمان من النار لیوم القیامه ». آیا این حدیث صحیح است؟
فرمود: بلی. راست است و مطلب تمام است.
گفتم: سیدنا! صحیح است کسی که در شب جمعه امام حسین (علیه السلام) را زیارت کند برای او أمان خواهد بود؟
فرمود: سوگند به خدا آری. سپس اشک از چشمان مبارکش جاری شد و گریست.
سپس پرسیدم: در سال 1269 به زیارت حضرت رضا (علیه السلام) رفتم و در قریه « درود » (10) عربی از عرب های شروقیه که از بادیه نشینان شرقی نجف اشرفند ملاقات کردم و او را ضیافت نمودم. از او پرسیدم ولایت حضرت رضا (علیه السلام) چگونه است؟ گفت: بهشت است. تا امروز پانزده روز است که از مال مولایم علی بن موسی الرضا می خورم. نکیرین چه حقی دارند که نزد من بیایند و حال این که گوشت و خون من از آن رشد کرده است؟! آیا صحیح است علی بن موسی الرضا (علیه السلام) می آید و او را از نکیر و منکر رهایی می بخشد؟
فرمود: آری. والله جدم ضامن است.
پرسیدم: زیارت من از حضرت رضا (علیه السلام) قبول است؟
فرمود: ان شاء الله پذیرفته است.
سؤال دیگر: زیارت رفیق و شریک را هم، حاجی محمد حسین بزاز باشی پذیرفته است؟
فرمود: زیارت عبد صالح قبول است.
سؤال دیگر: فلانی اهل بغداد (11) که همراه ما بود زیارتش قبول است؟
پاسخی نداد. عرض کردم: سؤالم شنیده نشد، باز پاسخ نداد.
رسیدم به جاده ای پهن که دو طرفش را باغ فرا گرفته بود ودر مقابل بغداد قرار داشت که بخشی از آن راه، متعلق به برخی از ایتام سادات بود که دستگاه حاکم به زور تصرّف کرده و به جاده اضافه نموده بود و اهل تقوا از آن گذر نمی نمودند، لکن دیدم او عبور می کند! گفتم: تصرف در این زمین ها درست است؟
فرمود: این مکان مربوط به جدّ ما، امیرمؤمنان (علیه السلام) و ذریّه او و اولاد ماست. تصرف برای موالیان، جایز و حلال است.
در نزدیکی آن جا باغی مربوط به « حاج میرزا هادی » از متمولین ایرانی بود که در بغداد سکونت داشت.
گفتم: زمین او مربوط به موسی بن جعفر (علیه السلام) است یا نه؟
فرمود: چه کار داری؟ از جواب اعراض کرد. سپس به جوی آبی رسیدیم که از شط دجله جدا شده و بساتین را آبیاری می کرد که دو راه می شد:1. راه سلطانی 2. راه سادات
آن جناب خواست از راه سادات برود، گفتم: از راه سلطانی برویم. فرمود: نه، از همین راه خودمان می رویم. چند قدمی فاصله نشد که خود را در صحن مقدس موسی بن جعفر (علیه السلام) در کنار کفش داری دیدیم و هیچ کوچه و بازاری را ندیدیم. سپس از باب المراد جهت شرقی وارد ایوان مبارک شدیم که وی در رواق مطهر نایستاد و اذن دخول نخواند و داخل شد و در درب حرم ایستاد و گفت زیارت کن.
عرض کردم: سواد ندارم.
او برای من زیارت را چنین آغاز کرد: أدخلُ یا الله السلام علیک یا رسول الله، السلام علیک یا أمیرالمؤمنین… به تمام امامان معصوم سلام کرد تا به امام عسکری (علیه السلام) رسید، فرمود: السلام علیک یا أبا محمّد الحسن العسکری.
آن گاه فرمود: امام زمان (علیه السلام) خودرا می شناسی؟ عرض کردم: چه طور نمی شناسم؟! فرمود: به او سلام کن. گفتم: السلام علیک یا حجه الله یا صاحب الزمان یابن الحسن… آقا تبسّمی کرد و فرمود: علیک السلام و رحمه الله و برکاته.
سپس داخل حرم شدیم و خود را به ضریح مقدس چسباندیم و ضرح را بوسه زدیم. او فرمود:
زیارت بخوان، عرض کردم: سواد ندارم، فرمود: من برایت زیارت بخوانم؟ عرض کردم: بلی. فرمود: کدام زیارت؟ گفتم هر کدام افضل است. او فرمود: زیارت أمین الله.
سپس چنین زیارت خواند:
السلامُ عَلیکما یا أَمینَیِ اللهِ فی أَرضِهِ و حُجَّتَیهِ عَلی عِبادِه، أَشهُدُ أَنَّکُما جاهَدتُما فی اللهِ حَقَّ جهادِه، وَ عَمِلتُما بِکتابه، وَاتَّبَعتُما سُنَنَ نَبیِّه (صلی الله علیه و آله و سلم) حتی دَعاکُما اللهُ إلی جوارِه… تا آخر زیارت….
در آن وقت شمع ها روشن شد و دیدم حرم روشنی دیگری نیز دارد که همانند آفتاب می درخشد، من آن چنان غافل بودم که به این همه نشانه ها بی توجه بودم. وقتی زیارت تمام شد، فرمود: آیا مایلی جدم حسین (علیه السلام) را زیارت کنی؟ عرض کردم، شب جمعه است، زیارت می کنم. آقا زیارت وارث خواندند. در آن هنگام اذان مغرب گفته شد. او فرمود: به جماعت ملحق شود و نماز بخوان.
ما با هم به مسجدی که پشت سر قبر مقدس است رفتیم. نماز جماعت منعقد شده بود. ایشان در طرف راست نماز خود را انجام داد و من در صف اول ایستادم و به نماز مشغول شدم.
چون نماز تمام شد او را ندیدم. با عجله از مسجد بیرون آمدم و در میان حرم هر چه تلاش کردم و گشتم او را ندیدم. البته قصد داشتم او را پیدا کنم و چند قرانی به او بدهم و شب او را نگه دارم که مهمان من باشد. ناگاه از خواب غفلت بیدار شدم و با خود گفتم: این سید چه کسی بود که همه معجزات و کرامات که انجام داد، من امر او را اطاعت کردم؟ از وسط راه برگشتم و حال آن که در حال عادی نبودم. او اسم مرا می دانست و حال آن که او را ندیده بودم. جریان شهادت و گواهی او، اطلاع از امور باطنی من و درختان پرثمر، آب جاری در غیر فصل، جواب سلام به امام عصر به هنگام سلام دادن، و… .
به کفش داری آمدم، سراغش را گرفتم. گفتند: بیرون رفت. هر چه گشتم او را پیدا نکردم.
به منزل میزبانم رفتم و شب را صبح کردم. بامداد خدمت حاج شیخ محمد حسن، رفتم و جریان را نقل کردم. او دست بر دهان گذاشت به نشان آن که قصه را به کسی نقل نکن و سپس برای موفقیّت من دعا کرد.
من داستان تشرف خود را به احدی نمی گفتم تا آن که یک ماه گذشت. یک روز در حرم کاظمین سید جلیلی را دیدم که به من گفت: چه دیده ای؟! گفتم: چیزی ندیدم. دوباره پرسید: انکار کردم، او از نظرم غائب شد و دیگر او را ندیدم. (12)
برخورد و ملاقات دوم سبب شد حاج علی بغدادی قصه خویش را برای دیگران نقل کند و این نعمت بزرگ را بازگو نماید و ادعایی هم در پی نداشت.

تشرّف آیه الله حاج سید محسن امین جبل عاملی (رحمه الله)
علامه و رجالی بزرگ شیعه، مرحوم آیه الله سید محسن امین در زمان حاکمیت « شریف علی »، (13) پدر « شریف حسین »، آخرین پادشاه حجاز که از سادات حسنی و زیدی بود، جهت زیارت بیت الله الحرام وارد سرزمین حجاز شد. او عمره و حج خویش را به جا آورد و سراسر مناسکش یاد و ذکر و دیدار معشوق بود. وی گفته است: براساس روایات موجود یقین داشتم حضرت صاحب الامر در موسم حضور پیدا می کند و مناسک حج به جا می آورد و برخی را زیارت خاص او نصیب می گردد. من هم چنین درخواستی را از خالق متعال نموده بودم، ولی ایّام و مواقف کریمه و زمان های زیبای میهمانی ضیوف الرحمان به پایان رسید و من توفیق دیدار محور عالم امکان را پیدا نکردم. در پایان موسم اندیشیدم که چه کنم. آیا به لبنان برگردم و سال آینده مجدّداً در مراسم حج شرکت نمایم و به لقای او برسم و یا این که در مکه مکرمه رحل اقامت گزینم و از خداوند دیدار آن حجت حق را طلب نمایم؟
در نهایت با توجه به دوری راه و سختی مسافرت در آن ایام و فیض عظمای جوار کعبه، قصد اقامت نمودم و تا مراسم سال بعد در شهر مکّه ماندم و با امیدی فراوان در موسم شرکت نمودم و با این که در سال دوم جست و جو و استغاثه زیادی داشتم و در هر کوی، سراغش را می گرفتم، ولی توفیقی نصیبم نگردید. همسایگی بیت الله الحرام بر من شیرین آمد و یقین داشتم برای رسیدن به محبوب عالم امکان و واسطه فیض خداوند باید ایستادگی کنم و دوری خویشان و اقربا را تحمل نمایم که دیدارش نصیبم شود. بر همین اساس چهار سال گذشت. در این مدت رابطه ای را با پادشاه حجاز برقرار کردم که گاه گاه بدون هیچ مانعی به اقامت گاه او می رفتم و امور شیعیان لبنان و مسائل دیگر را با وی در میان می گذاشتم که رابطه دوستی من با « شریف علی »، سلطان حجاز بسیار خوب شده بود.
سال پنجم فرا رسید. موسم حج شد و من با امیدی نو در عرفات، مشعر الحرام، منی و طواف و سعی و… شرکت نمودم. اعمال به پایان رسید، ولی من به آرزوی خود نرسیدم. روزی پرده کعبه را گرفتم و با دلی شکسته گریه ی فراوان کردم. گفتم چهار سال تمام ماندم. شب ها و روزها [در زمان موسم و غیر موسم] در فراق حجّتت نالیدم. مراسم ضیافت امسالت هم به پایان رسید. چرا ناامیدم کردی؟ چرا دیدار حجّتت را نصیب این سید و خدمتگزار به دین و شیفته امام زمان (علیه السلام) نمی کنی؟ من چه باید بکنم و چه راهی را طی کنم؟
پس از راز و نیاز از مسجد الحرام خارج شدم و از کوه های مکه بالا رفتم. وقتی به قلّه کوه رسیدم، دشت سرسبز و پرطراوتی را در طرف دیگر یافتم. شگفت زده شدم. با خود گفتم در اطراف مکه این همه سبزه زار و درختان متنوع و سر به فلک کشیده، یعنی چه؟! چرا تا به حال به این مکان نیامده ام؟! راه را ادامه دادم. خیمه ای را در وسط آن چمن زار زیبا دیدم. از روی تعجب نزدیک شدم. جمعی را در آن مکان دیدم که شخصیت بزرگواری برای آنان سخن می گفت. سیمای ملکوتی او جاذبه ی خاصی داشت. چون نزدیک تر شدم جمعیت زیادی را مستمع سخنان او دیدم. در گوشه ای ایستادم و بهره ی فراوانی بردم. او می فرمود:
از کرامت و بزرگواری مادرمان، فاطمه (علیها السلام) این است که ذریه و اولاد او با ایمان از دنیا می روند و به هنگام سکرات موت ایمان واقعی و ولایت به آنان تلقین می گردد و هیچ یک از آنان بدون مذهب حقّه از دنیا نخواهند رفت.
به ناگاه توجهی دوباره به درختان بلند و سبزه زار زیبای اطراف کردم. تصمیم گرفتم برگردم و وقتی برگشتم، از خیمه و آن جمعیت و آن سرو کائنات خبری ندیدم و بالاتر آن که، آن منطقه سرسبز هم چون دیگر اطراف مکّه، وادی لم یزرع گردید. آن گاه خود را در دامنه ی کوه ها و بیابان سوزان حجاز یافتم.
با اندوه فراوان راه رفته را برگشتم. وارد شهر مکه شدم. وضعیت شهر و مردم به گونه ای دیگر بود. همگی محزون و غم زده بودند. گفتم: چه خبر شده است؟ گفتند: سلطان « شریف علی » در حال احتضار است. به سرعت خود را به منزل « شریف علی » رساندم. مأموران مرا راه دادند. چون داخل شدم وی را در حال احتضار یافتم. قضات و علمای چهار مذهب اهل سنّت (حنبلی، شافعی، مالکی و حنفی) حضور داشتند، هر چه او را تلقین می دادند بر زبان « شریف علی » جاری نمی گشت که فرزندش سخت متأثر بود و من هم در کنار بستر او نشسته بودم. به ناگاه شخص بزرگواری را که در میان منطقه پرطراوت و سرسبز و خیمه پرشکوه و جمعیت خاص دیده بودم وارد شد و بالای سر « شریف علی » قرار گرفت. فرمود: « شریف علیّ! قُل أشهد أن لا إله إلا الله ».
در آن لحظه « شریف علی » با چهره ای گشاده شهادت به وحدانیت خداوند داد.
سپس فرمود: « شریف علیّ! قُل أشهد أنّ محمداً رسول الله. »
شریف با کمال آرامش به نبوت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) اعتراف و اقرار نمود.
باز فرمود: « شریف علیّ! قُل أشهد أنّ علیّاً ولیّ الله و خلیفه رسول الله ».
این بار شریف به امامت و وصایت امام علی بن ابی طالب (علیه السلام) اقرار کرد.
سپس آن شخصیت بزرگوار از شریف خواست تا شهادات زیر را تکرار کند: « قُل أشهد أنّ الحسن حجّه الله و قُل أشهد أنّ الحسین الشهید بکربلا حجّه الله… » ادامه داد تا به امام حسن عسکری (علیه السلام) رسید که در تمام آن ها شریف مطالب فوق را تکرار نمود. تا به این جمله رسید « قُل أشهد أنّک حجّه بن الحسن حجّه الله ». شریف علی هم آن را تکرار کرد و من هم غرق تماشای این عاقبت به خیری و عنایات آن شخصیت بزرگ الهی گشتم که او از جای خود برخاست و شریف علی (رحمه الله) از دنیا رفت… من هم که عاشق و سرگردان آن وجود دل آرا بودم از اقامتگاه « شریف علی » بیرون رفتم و هر چه جست و جو کردم، او را نیافتم. از نگه بانان سراغ او را گرفتم که گفتند کسی در این جا وارد و خارج نگردیده است. به داخل اقامت گاه برگشتم. علمای اهل سنت دور هم جمع بودند و می گفتند که شریف علی در آخرین لحظات هزیان می گفت.
به خوبی یافتم و یقین کردم که تلقین دهنده، امام عصر – عجّل الله فرجه الشریف – بوده است و من در آن روزِ به یاد ماندنی، دو مرتبه به دیدار امام زمانم نائل گشتم ولکن او را نشناختم. (14)

پی‌نوشت‌ها:

1. بحارالانوار، ج 83، ص 61 و مفاتیح الجنان، با کمی اختلاف در عبارات.
2. رضوانی.
3. نواصب، مفرد آن ناصب، به معنای دشمنی کردن است. از آن جهت که برخی دشمنی های این گروه با اهل بیت عصمت (علیهم السلام)، علامت و نشانه برای آنان گردیده بود، ناصبی خوانده شدند.
4. بحارالانوار؛ ج 52، ص 17 تا 180.
5. منزل همان مرحله است که در زمان های سابق مسافران پیاده روی می کردند و در روز به صورت عادی هشت ساعت راه می رفتند که این مقدار را یک منزل می نامیدند. هر منزل حدود 48 کیلومتر است که با این محاسبه، مسافت و فاصله تا شهر مکّه چنین می شود:
[احتمال اول] 336 = 7 × 48
[احتمال دوم] 432 = 9 × 48
6. بحارالانوار، ج 52، ص 175 و علامه میرزا حسین نوری، نجم الثاقب، حکایت 29 [که در ابتدا او را أمیر الحق استرآبادی نامیده است]. وی نوشته است من قصه فوق را به خط پدر مجلسی، جناب آخوند ملامحمد تقی مجلسی دیدم که در پشت دعای معروف به « حرز یمانی » نوشته بود و مبسوط تر از این مرقوم شده بود.
7. صائب تبریزی، غزلیات، غزل شماره ی 99.
8. علی اکبر نهاوندی، برکات ولی عصر – علیه السلام – [حکایات عبقری الحسان فی أحوال مولانا صاحب الزمان (علیه السلام)]، ص 338 حکایت 189؛ علامه میرزا حسین نوری، نجم الثاقب، ص 601، حکایت 70 و مفاتیح الجنان، بعد از زیارت جامعه.
9. این مطلب اشاره ای بود به آن چه من در دل نیت کرده بودم که وقتی جناب شیخ را دیدم از او تقاضا کنم که چیزی بنویسد و در آن شهادت دهد که من از دوستان و موالیان اهل بیتم و آن را در کفن خود قرار دهم.
10. نزدیک شهر نیشابور.
11. او با چند نفر دیگر از متمولین بغداد همراه بود که در مسیر، سراغ لهو و لعب و… می رفتند و مادرش را نیز کشته بود.
12. نجم الثاقب، ص 484 – 495، حکایت سی و یکم و مفاتیح الجنان، ص 484 و برکات حضرت ولی عصر (عبقری الحسان)، حکایت 107، ص 206.
13. شریف علی، پدر حسین بن علی، شریف مکه که در سال 1334 هـ.ق حاکم مکه بود.
14. میر مهر، جلوه های محبت یار، ص 413 – 416 به نقل از کرامات الصالحین، ص 91 و عنایات حضرت مهدی (علیه السلام)، ص 21.
منبع مقاله :
زمانی، احمد؛ (1393)، اندیشه انتظار (شناخت امام عصر(عج) و چگونگی حکومت جهانی صالحان)، قم: بوستان کتاب، چاپ پنجم

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید