در زمانهای قدیم بازرگانی بود که در هیچ معامله ای زیان نمی برد، اگر دست به خاک می برد طلا و جواهر می شد.
این بازرگان روزی به بغداد رفت و برای امتحان صد بار شتر خرما خرید تا برای فروش به بصره برد که خود مرکز خرماست، و از آنجا زیره تهیه کند و برای فروش به کرمان برد!و از آنجا سیب بخرد و به اصفهان بار کند!
از قضا در آن روز سلطان بصره به شکار رفت و در وقت شکار انگشتری او که بسیار قیمتی بود ناپدید شد. شاه و همراهان به جستجوی انگشتر پرداختند، اما هر چه گشتند آن را نیافتند. عاقبت همه خسته و وامانده شدند، شاه از اسب فرود آمد و از روی ناراحتی بر تل خاکی نشست تا کمی استراحت کند.
همین طوری که روی خاک نشسته بود و به انگشتر فکر می کرد ناگاه چشم او به کاروانی افتاد که از دور می رسید.
شاه گفت: این کاروان را نزد من آرید تا از کار آنان با خبر شوم، زیرا پادشاه باید از حال رعیتش آگاه باشد.
شاه راعی و رعیت چون گله – کی گذارد گله را راعی یله
گر رعیت سوی راعی نایدی – رفتن راعی سوی او بایدی
شاه در خرگاه و بر درگاه حجاب – چون نگردد شهر ویران، ده خراب؟
کاروان نزدیک شد، شاه به پیش رفت و پرسید: رئیس کاروان کیست؟ مرد بازرگان پیش آمد و خود را معرفی نمود. شاه پرسید: از کجا می آیی و بار تو چیست؟
بازرگان گفت: چندین بار خرما از بغداد خریده و برای فروش به بصره می برم.
شاه در شگفت شد و گفت: تو بازرگانی یا مردی ابله؟! بصره خود مرکز خرماست، تو از بغداد خرما سوی بصره می بری؟!
بازرگان گفت: من به لطف خدا مرد خوش شانسی هستم، اگر دست به خاک برم جواهر می شود. آنگاه دست برد و مشتی خاک بر گرفت، همین که مشت خود را گشود انگشتری شاه در میان آن مشت خاک خود نمایی نمود.
شاه با دیدن انگشتر از خوشحالی بر جست و گفت: من همه خرمای تو را خریدارم!سپس دستور داد تمام خرمای او را به پنج برابر قیمت خریدند!