برخی از مردم گمان می کنند که از دیگران رنگین تر است و همه باید فدای آنان شوند، و بر خلاف اخلاق انسانی راحت خود و رنج یاران می طلبند، و برای آن که خود به نان و نوایی برسد و رضایت مسئولان خود را بهتر جلب کنند از کیسه دیگران خرج می کنند و از جان آنها مایه می گذارند. داستان زیر نمونه ای از آن است:
روزی سلطان قدرتمندی اسیری را به دست جلاد سپرد تا به شمشیر خون او را بریزد و سرش را برای وی بفرستد.
ترک جلاد از جا جست و دست اسیر را گرفت و کشان کشان او را به سوی مسلخ برد. جلاد جلو می رفت و اسیر را به دنبال خود می کشید، ولی مرد اسیر به هر طرف نگاه می کرد تا بلکه راه گریز بیابد. در این میان چشمش به چاهی افتاد و فورا خود را در چاه افکند. اتفاقا آن چاه دارای کوره ها خزید و از چنگ جلاد رهایی یافت.
جلاد آمد، بر سر چاه نشست و از غم این که اسیر را از دست او گریخته و قادر نیست پاسخ سلطان را بدهد دست بر دست می سود و لب می گزید. زیرا نه می توانست درون چاه رود و نه اگر می رفت او را می یافت، چرا که نمی دانست او در کدام یک از آن کوره ها پنهان گشته است.
از روی نومیدی سر به دورم چاه برد و گفت: ای برادر انصافت کجا رفته؟ آیا درست است که تو به خاطر یک سر بی ارزش آبروی مرا نزد سلطان ببری؟! ای مرد بزرگ، بیا و برای یک شکنجه ما را نزد سلطان شرمگین مساز! تو چطور می پسندی که برای جرعه ای خون خود سلطان مرا باز خواست کند و گفتار درشت و خشن به من گوید! محض رضای خدا بیرون بیا، تا من خون تو را بریزم و تا ابد ممنون تو باشم!
سر فرو کرد اندر آن چاه و بگفت – ای برادر باش با انصاف، جفت
این چه انصاف است کز بهر سری – آبرویم نزد سلطان می بری؟
بهر یک اشکنجه ای مرد گزین – پیش شه مپسند ما را شرمگین
از برای جرعه ای خون عفن – چون پسندی بر من آن گفت خشن؟
هی بیا بیرون بریزم خون تو – باشم آنگه تا ابد ممنون تو!