رد پا

رد پا

نویسنده:امیرحسین مدّرس

پیرزن نگاهش را از حیاط کوچک که کم کم از برف سفید پوش می شد، گرفت و آهی کشید. بخار کمی روی نایلون پلاستیکی که به جای شیشه شکسته قرار گرفته بود جمع شد. گره ی چارقدش را سفت کرد و با قدم های کوتاه به طرف سماور نفتی کوچکی که بالای اتاق قل و قل می جوشید رفت و استکان را رو به روشنایی گرفت تا رنگ آن را بهتر ببیند. بعد قوری را سر جایش قرار داد و استکان را مقابل خود گذاشت. شعله ی سماور را پایین تر کشید و با خودش گفت: سر تا سر این کوچه شترداران تا سر چهار راه ریسمانچی و حتی خود خیابان خراسان را بگردی، محض رضای خدا یک نفر را توی این برف پیدا نمی کنی که بهش سلام کنی، غیر از برف روب ها.
صدای گرپ بلندی پیرزن را از فکر به در آورد. یا حسین گفت و بلند شد و از پنجره نگاهی انداخت در بسته بود. از بام همسایه کپه های برف به کوچه انداخته می شد. نشست و چای خود را سر کشید. استکان را زیر شیر سماور آب زد و کنار دو سه استکان دیگر که روی یک تکه پارچه ی سفید بود، گذاشت. نگاهی به کتیبه ی پارچه ای کوچک و رنگ و رو رفته ی شعر محتشم که روی دیوار رو به رو بود انداخت و بعد به چارپایه ی چوبی که رویش را با پارچه ی بلند سیاهی پوشانده بود. چهار دست و پا به طرف چارپایه رفت و قسمتی را که از زیر پارچه بیرون زده بود مرتب کرد. نگاهی به نفت چراغ والور اندخت و سر جایش برگشت و باز در فکر فرو رفت.
این برف امروز کار ها را خراب کرد. بعیده دسته ها راه بیفتند. زمین لیزه و کتل دار ها و علم کش ها حتما زمین می خورند این روز عاشورایی. خدا کنه به حق پنج تن برف بند بیاد، مردم به عزاداری شان برسند. من که، اگه امرز دسته ی سینه زنی نبینم دق می کنم. هی … خدا بیامرزه اسیران خاک را حاج دایی، خاله جان، آقام، خانم جانم … روحش شاد که توی روضه اشک می ریخت و شیرم می داد. همینه که با یه «یا حسین» اشکم شره می کنه. پیرزن قوری را از روی سماور برداشت، در سماور را بلند کرد و طوری که بخار داغ به صورتش نخورد، آب سماور را پایید که کم نشده باشد. دوباره در سماور را گذاشت و قوری پر را روی آن قرار داد. روی دو زانو بلند شد و از پنجره به در حیاط نگاه کرد. در هنوز نیمه باز بود و کف حیاط دیگر کاملاً سفید شده بود. زیر لب گفت: دیر کرد آقا ماشا الله. همین وقت ها می اومد هر روز. از اول دهه نشده بود دیر بکنه. سر ساعت می آمد و ذکر مصیبت می کرد و می رفت که به مجلس بعدی اش برسد. چی شد امروز؟ نکنه نیاد. یا باب الحوائج! لنگم نگذار این روز عاشورایی. یا قمر بنی هاشم!
تسبیحش را دست گرفت و شروع کرد به صلوات فرستادن. صدای بسته شدن در حیاط آمد و پشت بندش کسی با صدای گرم و محکم گفت: یا الله، یا الله … صاحبخانه، هستی؟
پیرزن بلند شد و به طرف در اتاق رفت. سید بلند قامت خوشرویی را ایستاده میان حیاط دید. گفت: بفرمایید آقا. سلام. فرمایش؟
سید سر بلند کرد و گفت: علیک السلام مادر! من دوست آقا ماشا الله هستم. امروز نتوانست بیاید، مرا فرستاد. بد قول حسابش نکن.
دلش صاف است.
پیرزن همین طور که از جلوی در اتاق کنار می رفت، گفت: قربان جدّت آقا. دلواپس شده بودم. قدمت سر چشم. بفرما داخل، بیرون سرده، سید وارد اتاق کوچک شد و گوشه ای نشست. پیرزن برایش چای ریخت و مقابلش گذاشت.
تازه دمه، نوش جان کنین … گرمتون می کنه.
سیّد با آرامش و طمأنینه چای را نوشید. سپس نگاهی به کتبیه ی روی دیوار کرد. سری تکان داد و گفت: خدا خیرت بدهد مادر، چایت گرمم کرد. روضه بخوانم و بروم. امروز باید خیلی جا ها سر بزنم.
خدا از بزرگی کمتان نکند آقا.
سید یا الله گفت و برخاست و روی چهار پایه نشست و آغاز کرد: بسم الله الرحمن الرحیم صلی اله علیک یا اباعبدالله.
تو کیستی که گرفتی به هر دلی وطنی
که نی در انجمنی نی برون ز انجمنی
تو آن حسین غریبی که روز عاشورا
جهان مصالحه کردی به کهنه پیرهنی
بغض پیرزن ترکیده بود و بدن نحیفش از شدّت گریه تکان می خورد. سید به پهنای صورت اشک می ریخت و می خواند. سید بلند گریست و پیرزن ضجّه می زد. سید روضه را تمام کرد و ذکر «امن یجیب» گرفت. دعا کرد و پیرزن آمین گفت. همین که دعای سید پایان یافت، پیرزن دست به کار شد و دو چای خوش رنگ ریخت. یکی را به سید که هنوز روی چهارپایه نشسته بود تعارف کرد و دیگری را مقابل خودش گذاشت. سید با همان وقار و آرامش چای را نوشید و بلند شد. مادرجان، خدا به لطف و کرمش توسلت را قبول بفرماید. من با اجازه می روم. به آقا ماشاءالله سلام مرا برسان و از قول من بگو با چنگ و دندان هم که شده باید مجلس امام حسین را دریافت. پیرزن گفت: چشم آقاجان الهی به حق ارباب بی کفن، خدا حاجت قلب شما را بدهد! و بعد دست کرد و از گره ی چارقدش یک ده شاهی بیرون آورد و گفت: قابل شما نیست. این پول برای خرج روضه است. قند و چای و خرما و … بالاخره دیگر! هر روز هم از همین پول به آقا ماشاءالله می دهم. امروز که نیامده، قسمت شماست. دستم را رد نکنید. سید سکه را از پیرزن گرفت: دستت درد نکند مادر، خداوند خیر و برکت بدهد. بیرون نیا که سرد است. خداحافظ.
سید از اتاق خارج شد. پیرزن پشت پنجره ایستاد و نگاهش را زیر پای سید که آرام و موقر گام بر می داشت تا دم در حیاط کشید. پیرزن آهی کشید و به آسمان نگاه کرد. برف داشت بند می آمد. به اتاق برگشت. هر دو استکان را زیر شیر سماور آب زد و وارونه روی پارچه ی سفید گذاشت و بعد سماور را خاموش کرد. الهی صد هزار مرتبه شکر. این هم از روضه ی عاشورا تا سال دیگر کی زنده و کی مرده؟ صدا هایی از کوچه بلند شد. پیرزن گوش سپرد. صدای هماهنگ دست هایی را که به سینه کوبیده می شد، می شناخت. سراسیمه چادرش را به سر کشید و به طرف در حیاط رفت. دوسه باری پایش سرید و نزدیک بود روی برف ها بیفتند. تازه هوا تاریک شده بود که در زدند. پیرزن از اتاق بیرون آمد و آهسته در رفت. آقا ماشاءالله بود. سلام علیکم همشیره! سلام علیکم حاجی! خسته نباشی، خدا قبول کند.
بفرمایید داخل! آقا ماشاءالله دست هایش را با های دهانش گرم کرد و گفت: مزاحم نمی شوم. آمده ام عذر خواهی به جهت غیبت امروز.
خدا ببخشه. دلواپس شده بودم.
سلامتی؟
کجا مانده بودی امروز حاجی؟ قلهک بودم از دیشب. صبح مجلس روضه ای بود که باید می خواندم. مجلس که تمام شد و خواستم راه بیفتم طرف شهر، برفگیر شدم. درشکه و استر هم نمی توانست حرکت کند. خوف سرما و گرگ بود. لاجرم ماندگار شدم.خیر بوده ان شاءالله. باز خوب شد که رفیقت رو فرستادی.
کدام رفیقم باجی؟
همان آقا سیدی که روانه کردی امروز به عوضت بیاد دیگه.
آقا ماشاءالله چشم هایش را ریز و ابرو هایش را جمع کرد و گفت: آقا سید؟ کدام آقا سید؟
ای بابا … همان آقا سید قد بلند که صداش هم خوبه.
آقا ماشاءالله ریش سفیدش را در مشت گرفت و اندیشید و گفت: من همچو رفیقی ندارم همشیره. نکند اشتباه …پیرزن با دو انگشت یک رشته موی نقره ای اش را که از زیر چارقد بیرون آمده بود پوشاند و کلام آقا ماشاءالله را قطع کرد.
نه حاجی … شما را خوب می شناخت. تعریفتون رو کرد. نعوذ بالله هوایی که حرف نمی زد سید اولاد پیغمبر. گفت به شما سلام برسانم و بگم با چنگ و دندان هم شده باید به مجلس آقا اباعبدالله رسید. آقا ماشاءالله حیران و مات مانده بود. آهسته و لرزان گفت: به همین عزای اربابم قسم من کسی را نفرستاده بودم.
رنگ به چهره نداشت، پیشانی اش عرق کرده بود، قوت از زانو هایش گریخت و همانجا کنار در نشست. پیرزن با سر درگمی فهمیده و نفهمیده گفت: پس … پس … آن آقا سید …
آقا ماشاءالله سرش را میان دو دستش گرفت و فقط توانست بگوید:
خاک بر سرم!
پیرزن به در تکیه داد و به سمت حیاط رو برگرداند و خیره شد به رد پاهایی که روی برف به جامانده بود و حالا انگار می درخشید.
منبع: ماهنامه ی موعود شماره ی 100

مطالب مشابه

دیدگاهتان را ثبت کنید