نویسنده:علی اکبر مهدیپور
۸. شیخ محمد طاهر نجفی
صالح متقی، شیخ محمدطاهر نجفی، خادم مسجد کوفه میگوید:
علمای نجف اشرف که به مسجد کوفه میآمدند، در حدّ توان به آنها خدمت میکردم، آنها نیز گاهی چیزی به من میآموختند.
ذکری از آنها آموخته بودم که دوازده سال در شبهای جمعه به آن مداومت داشتم.
شبی طبق معمول مشغول ذکر بودم، از حضرت رسول(صلّیاللّهُ علیهوآلهوسلّم) آغاز کرده، به حضرت ولی عصر(عجّلاللّهتعالیفرجهالشّریف) رسیده بودم که ناگاه شخص بزرگواری وارد شدو فرمود:
<چه شده؟ چه خبر است که همواره زمزمهای بر لب داری؟ هر دعایی، حجابی دارد بگذار حجاب آن برداشته شود تا همهاش یکجا به اجابت برسد>.
آنگاه از حجره بیرون رفت و به سوی صحن حضرت مسلم حرکت نمود به دنبالاش راه افتادم ولی هر چه جست و جو کردم اثری نیافتم.32
شیخ محمد طاهر نجفی سالها خادم مسجد کوفه بود و با خانوادهاش در مسجد کوفه زندگی میکرد. وی بسیار از علمای نجف او را به تقوا و پرهیزکاری میشناختند.
او را تشرّف دیگری است که فشردهاش به قرار زیر است:
۷ – هشت سال پیش به جهت پدید آمدن درگیری در میان دو قبیله در نجف اشرف، منطقه ناامن شد و رفت و آمد به مسجد کوفه قطع گردید.
من عائلهمند بودم و تعدادی یتیم در تحت کفالت من بود. درآمد من تنها هدایایی بود که زایران و روحانیان به من بذل میکردند که با این اتفاق، زندگی شدیداً بر من سخت شد.
شب جمعهای چیزی در بساط نبود و گریهی بچهها در اثر گرسنگی، آرامش دل را از من ربوده بود.
من در میان <سفینه> (محل معروف به تنور) و <دکه القضاء> (محل داوری امیرمؤمنان) نشسته بودم و حال عبادت و مناجات نداشتم.
یک مرتبه بر زبانم جاری شد کهای پروردگار مهربان، اگر سرور و مولایم را به من نشان دهی، دیگر چیزی از تو مطالبه نمیکنم و از فقر و نداری خود شکایت نمیکنم.
یک مرتبه خود را در حال ایستاده دیدم و مشاهده کردم که در یک دستم سجّادهای و دست دیگرم در دست جوان بزرگواری است که اثار عظمت و جلال از او نمایان است.
نخست تصور کردم که باید یکی از سلاطین جهان باشد؛ ولی متوجه شدم که عمامه بر سر دارد و لباس نفیس تیرهرنگی بر تن مبارکاش است. و شخص دیگری در خدمتاش بود که جامهای سفید بر تن داشت.
در محضر مبارکاش به سوی دکّهای که در نزدیک محراب بود، به راه افتادیم، چون به دکّه رسیدیم، مرا به اسم خطاب کرده، فرمود:
<ای طاهر! سجّاده را پهن کن>.
چون سجاده را پهن کردم، دیدم؛ بسیار سفید و درخشان است و چیزی با خط درخشندهای بر آن نوشته شده که من جنس آن را تشخیص ندادم. من سجاده را با رعایت زاویهی انحراف قبلهی مسجد پهن کردم. ایشان فرمود:
<سجاده را چه طور پهن کردی؟>.
از هیبتاش طوری دست و پایم را گم کردم که گفتم: <آن را به طول و عرض پهن کردم>.
فرمود: این عبارت را از کجا یاد گرفتهای؟ عرض کردم: از فرازی از دعای حضرت بقیهاللّه (ارواحنافداه) فرمود: <خوب است مقداری فهم داری>
بر فراز سجاده مشغول عبادت شد، همواره نور از او ساطع بود و لحظه به لحظه بیشتر میشد؛ به گونهای که دیگر نمیتوانستم به چهرهاش نگاه کنم. یک مرتبه به دلم گذشت که این بزرگوار نباید از افراد عادی باشد. چون از نماز فارغ شد، دیدم که بر فراز یک کرسی بلندی نشسته که سایبان هم دارد، ولی نور جمالاش بسیار خیره کننده بود.
در آن لحظه تبسّمی نموده، فرمود:
<ای طاهر به نظر شما من کدام یک از سلاطین دنیا هستم؟>.
عرضه داشتم: شما سلطان سلاطین و سید عالم هستی، میباشید، شما از سلاطین دنیا نیستید. فرمود:
<ای طاهر به خواستهی خود رسیدی، دیگر چه میخواهی؟ آیا ما شما را هموار ه تحت نظر نداریم؟ مگر اعمال شما همه روزه بر ما عرضه نمیشود؟>.
آنگاه وعدهی گشایش زندگی دادند، سپس فرمودند: <طاهر به خواستهات رسیدی، دیگر چه میخواهی؟>.
آن چنان از هیبت و جلالتاش خود را باختم که قدرت سخن گفتن نداشت. در یک لحظه خود را در صحن مسجد تک و تنها دیدم، چون به سوی مشرق نگریستم، دیدم که فجر طالع شده است.
شیخ محمدطاهر میگوید: سالها بعد که چشمانام را از دست دادم و بسیاری از راههای کسب و کار به رویام بسته شد، ولی هرگز به سختی نیفتادم و طبق وعدهی آن حضرت گشایش روشنی در زندگیام پدید آمد.33
۹. شیخ محمدتقی آملی
علامهی طباطبائی (صاحب تفسیر المیزان) از استادش محروم سیدعلی قاضی نقل میکند که میگفت:
بعضی از افراد زمان ما مسلّماً محضر مبارک آن حضرت را درک کردهاند و به خدمتش شرفیاب شدهاند.
یکی از آنها شیخ محمدتقی آملی (صاحب مصباح الهدی) متوفای ۱۳۹۱ ه- . بود که در مسجد سهله، در مقام صاحب الزّمان(علیهالسّلام)، در حالی که مشغول ذکر و مناجات بود، آن حضرت را در میان نوری بسیاری قوی مشاهده کرد.34 دو هفته بعد، در مسجد کوفه، کعبهی مقصود و قبلهی موعود بر او تجلی کرده، با او به گفت وگو پرداخته، به او شرف جاودانه اعطاء فرمودند.35
۱۰. شیخ محمد کوفی
مرحوم حاج شیخ محمد کوفی که تشرفّات فراوان دارد و حامل پیام حضرت بقیّه اللّه (ارواحنافداه) به مرحوم آیت اللّه اصفهانی بود،36 میفرماید:
در حدود سال ۱۳۳۵ ه- . در شب هجدهم ماه مبارک رمضان به مسجد کوفه مشرف شدم و تصمیم گرفتم که شبهای شهادت امیرمؤمنان را در آنجا بیتوته کنم و در حادثهی بزرگ تاریخ بشریت، شهادت جانگداز مولای متقیان تفکّر نمایم.
نماز مغرب و عشا را در مقام مشهور به مقام امیرالمؤمنین(علیهالسّلام) خواندمو برخاستم تا به گوشهای از اطراف مسجد رفته افطار کنم.
افطارم در آن شب نان و خیار بود. به طرف شرق مسجد به راه افتادم، از طاق اول گذشتم، چون به طاق دوم رسیدم، دیدم بساطی پهن شده، شخصی عبا به خود پیچیده و بر روی آن بساط استراحت نموده است.
در کنار او شخص معمّمی در لباس اهل علم نشسته بود، به او سلام کردم، جواب سلامام را داد و فرمود: <بنشین>. نشستم، از تک تک حال علما و فضلا پرسید، پاسخ دادم و گفتم: الحمدللّه حالشان خوب است و به خیر و عافیت هستند.
شخصی که در حال استراحت بود، جملهای به او فرمود که من متوجّه نشدم و او دیگر سؤالی از من نکرد. پرسیدم این آقا که استراحت فرموده کیست؟ گفت:
<ایشان سیّد عالم است>.
این تعبیر برای من مبالغهآمیز جلوه کرد، زیرا میدانستم که عنوان <سید عالم> تنها شایستهی حضرت حجت(علیهالسّلام) میباشد، و لذا گفتم: <پس این سیّد عالِم است>، گفت: <نه، ایشان سید عالَم است>. من ساکت شدم و دیگر چیزی نگفتم و همچنان از سخن او در شگفت بودم.
اوایل شب بود، همهجا در تاریکی فرو رفته بود، ولی نوری بر دیوارهای مسجد ساطع بود، گویی چراغهای فراوانی در مسجد روشن بود.
نظر به این که همهی حواسّ من متوجّه سخن آن شخص بود، دیگر در مورد مبداء نور چیزی نیندیشیدم.
در این هنگام آن آقایی که مشغول استراحت بود، آب مطالبه کرد شخصی در جلو چشم من ظاهر شد که کاسهی آبی در دست داشت. ظرف آب به را به ایشان تقدیم نمود که مقداری تناول کرد و سپس بقیّهاش را به من داد. من گفتم: تشنه نیستم.
آن شخص کاسهی آب را گرفت، چند قدم برداشت و جلو چشم من ناپدید شد.
من هم برای ادای فریضهی مغرب و عشا و تفکر در مصیبت عظمای امیرمؤمنان برخاستم.
آن شخص از من پرسید: کجا؟ هدف خود را گفتم، مرا تشویق نمود و در حق من دعای خیر نمود.
به مقام آمدم، چند رکعت نماز خواندم، کسالت بر من عارض شد، مقداری خوابیدم، وقتی بیدار شدم، دیدم هوا روشن است. خود را بسیار ملامت کردم که در چنین شبی که باید همهاش در مصیبت امیرالمؤمنین(علیهالسّلام) اندوهگین باشم، چرا خوابیدم و از عبادت محروم شدم؟
در آن اثنا متوجه شدم که نماز جماعت برپاست؛ دو صف تشکیل شده و یک نفر بر آنها امامت نموده است.
یکی از آن جمع مرا به اقامه جماعت سفارش کرد و گفت: این جوان را با خود ببرید. ایشان فرمود:
<او دو امتحان در پیش دارد، یکی در سال چهل و دیگر در سال هفتاد>.37
در این هنگام من برای وضو ساختن از مسجد بیرون رفتم، چون به مسجد بازگشتم، دیدم هوا کاملاً تاریک است و اثری از آن گروه نیست. تازه من به خود آمدم و متوجه شدم که:
۱. آن سید بزرگواری که استراحت نموده بود، همان سید عالَم و حجّت منتظر، امام عصر(عجّلاللّهتعالیفرجهالشّریف) بوده است.
۲. نوری که بر دیوارها ساطع بود، نور امامت و ولایت بود.
۳. نماز جماعت به امامت آن حضرت برگزار بود.
۴. آن گروه خواص اصحاب آن حضرت بودهاند.
۵. روشنی هوا نیز به جهت نور جمال، با هر النّور آن حضرت بوده است.
۶. کسی که برای آن حضرت آب آورده بود، از طریق اعجاز بوده است.38 این داستان دنبالهای بسیار لطیفی دارد که در ضمن مطالب مربوط به <مسجد سهله> توسّط آیه اللّه توحیدی، از شخص مرحوم کوفی نقل گردید.39
پی نوشت :
32.العبقری الحسان، ج ۱، ص ۱۰۷.
33.نجم ثاقب. ص ۵۷۸؛ العبقری الحسان، ج ۲، ص ۲۲۳.
34.نجم ثاقب، ص ۵۷۵؛ العبقری الحسان، ج ۲، ص ۱۱۳؛ ملاقات با امام زمان، ج ۱، ص ۲۴۵؛ دیداری یار، ج ۳، ص ۱۰۵.
35.مجلهی انتظار، ش ۶، ص ۳۴۴.
36.مهرتابان، ص ۱۴۷؛ دیدار یار، ج ۳، ص ۳۴۳؛ شیفتگان حضرت مهدی، ج ۱، ص ۲۱۹؛ توجهات ولیعصر به علما و مراجع، ص ۱۵۲.
37.مجلهی انتظار، ش ۶، ص ۳۴۹.
38.یعنی: سال ۱۳۴۰ ه- . و ۱۳۷۰ ه- .
39.العبقری الحسان، ج ۱، ص ۱۲۰؛ ملاقات با امام زمان(عجّلاللّهتعالیفرجهالشّریف)، ص ۲۸۳.
منبع:www,sibtayn,com