نویسنده:کاظم مقدم
روایت است که سیاهی را به حضرت شاه مردان آورده اند – که دزدی کرده بود امیرالمؤمنین علیه السلام گفت : یا اسود! تو دزدی ؟ گفت : آری یا امیرالمؤمنین ! گفت : قیمت آنچه دزدیدی به دانگی و نیم زر می رسد؟ گفت : رسد یا امیرالمؤمنین ! گفت : یک بار دیگر از تو بپرسم ، اگر اعتراف آوردی دست ترا ببرم . گفت : چنان کن یا امیرالمؤمنین ! شاه مردان بار دیگر از وی بپرسید. اعتراف آورد. امیرالمؤمنین علیه السلام دست راستش ببرید. آن سیاه دست بریده را در دست چپ گرفت و بیرون رفت . خون از وی می چکید.
ابن کرار به وی رسید، گفت : یا اسود! دست تو را که برید؟ گفت : امیرالمؤمنین ، پیشرو سفیدرویان و سفید دستان و پایان ، مولای من و مولای جمله خلقان و وصی بهترین پیغمبران . ابن کرار گفت : او دست تو را بریده است و تو مدح و ثنای او می گویی ؟ گفت : چگونه نگویم که دوستی او با گوشت و پوست و خون من آمیخته است . وی دست من به حق برید، نه به باطل . ابن کرار پیش امیرالمؤمنین علیه السلام آمد و آنچه شنیده بود باز گفت ، امیرالمؤمنین علیه السلام گفت : ما را دوستان (ی ) باشند که اگر به ناخن پاره پاره شان کنیم ، جز در دوستی نیفزاید و دشمنانی نیز باشند که اگر عسل در گلویشان کنیم ، جز دشمنی نیفزاید. امیرالمؤمنین علیه السلام ، حسن علیه السلام را فرمود که آن سیاه را باز آورد. شاه مردان گفت : ای اسود! من دست تو را ببریدم ، تو مدح و ثنای تو فرموده من که باشم که ثنای تو کنم . شاه مردان دست او بر جای خود نهاد و ردای مبارک خود بر وی افکند و دعایی بر آنجا خواند – گفته اند که آن فاتحه بود – در حال دست وی درست شد، چنانکه گویی هرگز نبریده اند. این معجز از وی غریب و عجیب نباشد.
منبع: داستان عارفان