نویسنده : فرزین نجفی پور
نام امام هفتم ما , موسی و لقب آن حضرت کاظم (علیه السلام) کنیه آن امام ابوالحسن و ابوابراهیم ، مادرش بانویی بافضیلت بنام «حمیده»، و پدرش پیشوای ششم حضرت صادق – علیهالسلام – است . شیعیان و دوستداران لقب باب الحوائج به آن حضرت داده اند .تولد امام موسی کاظم (علیه السلام) روز یکشنبه هفتم ماه صفر سال 128 هجری در ابواء اتفاق افتاد .دوران امامت امام هفتم حضرت موسی بن جعفر (علیه السلام)مقارن بود با سالهای آخر خلافت منصور عباسی و در دوره خلافت هادی و سیزده سال از دوران خلافت هارون که سختترین دوران عمر آن حضرت به شمار است .امام موسی کاظم (علیه السلام) از حدود 21 سالگی بر اثر وصیت پدر بزرگوار و امرخداوند متعال به مقام بلند امامت رسید , و زمان امامت آن حضرت سی و پنج سال و اندکی بود و مدت امامت آن حضرت از همه ائمه بیشتر بوده است , البته غیراز حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه) .او در سال 128 هجری در سرزمین «ابوأ» (یکی از روستاهای اطراف مدینه) چشم به جهان گشود و در سال 183 (یا 186)به شهادت رسید/
خلفای معاصر حضرت:
از سال 148 که امام صادق – علیهالسلام – به شهادت رسید، دوران امامت حضرت کاظم آغاز گردید. آن حضرت در این دوران با خلفای یاد شده در زیر معاصر بود:
1- منصور دوانیقی (136-158)/2- محمد معروف به مهدی (158-169)/3- هادی (169-170)/4- هارون (170-193)/.هنگام رحلت امام صادق – علیهالسلام – منصور دوانیقی ، خلیفه مشهور و ستمگر عباسی ، دراوج قدرت و تسلط بود/منصور کسی بود که برای پایههای حکومت خود، انسانهای فراوانی را به قتل رسانید. او در این راه نه تنها شیعیان، بلکه فقها و شخصیتهای بزرگ جهان تسنن را نیز که با او مخالفت می ورزیدند، سخت مورد آزار قرار می داد، چنانکه «ابوحنیفه» را به جرم اینکه برضد او به پشتیبانی از «ابراهیم» (پسر عبدالله محض، و رهبر قیام ضدّ عباسی در عراق) فتوا داده بود، شلاق زد، و به زندان افکند!(1-1) . امام کاظم پس از وفات پدر، در سن بیست سالگی با چنین زمامدار ستمگری روبرو گردید که حاکم بلا منازع قلمرو اسلامی به شمار می رفت/ منصور وقتی که توسط «محمد بن سلیمان» (فرماندار مدینه) از درگذشت امام صادق آگاه شد، طی نامهای به وی نوشت:
اگر جعفر بن محمد شخصی را جانشین خود قرار داده، او را احضار کن و گردنش را بزن!طولی نکشید که گزارش فرماندار مدینه به این مضمون به بغداد رسید:
جعفر بن محمد ضمن وصیتنامه رسمی خود، پنج نفر را به عنوان وصی خود برگزیده که عبارتنداز:
1- خلیفه وقت، منصور دوانیقی !
2- محمد بن سلیمان(فرماندار مدینه و خود گزارش دهنده!)
3- عبدالله بن جعفر بن محمد(برادر بزرگ امام کاظم)
4- موسی بن جعفر علیهالسلام –
5- حمیده(همسر آن حضرت!) فرماندار در ذیل نامه کسب تکلیف کرده بود که کدام یک از این افراد باید به قتل برساند؟! منصور که هرگز تصور نمی کرد با چنین وضعی روبرو شود، فوقالعاده خشمگین گردید و فریاد زد:
اینها را نمی شود کشت! البته این وصیتنامه امام یک حرکت سیاسی بود؛ زیرا حضرت صادق علیهالسلام – قبلاً امام بعدی و جانشین واقعی خود یعنی حضرت کاظم را به شیعیان خاص و خاندان علوی معرفی کرده بود، ولی از آنجا که از نقشههای شوم و خطرناک منصور آگاهی داشت، برای حفظ جان پیشوای هفتم چنین وصیتی نموده بود.
پاسدار دانشگاه جعفری :
بررسی اوضاع و احوال نشان می داد که هرگونه اقدام حاد و برنامهای که حکومت منصور از آغاز روی آن حساسیت نشان بدهد صلاح نیست، ازینرو امام کاظم دنباله برنامه علمی پدر را گرفت و حوزهای نه به وسعت دانشگاه جعفری تشکیل داد و به تربیت شاگردان بزرگ و رجال علم و فضیلت پرداخت «سید بن طاووس» می نویسد:
گروه زیادی از یاران و شیعیان خاص امام کاظم علیهالسلام -و رجال خاندان هاشمی در محضر آن حضرت گرد می آمدند و سخنان گهربار و پاسخهای آن حضرت به پرسشهای حاضران را یادداشتمی نمودند و هر حکمی که در مورد پیشآمدی صادر می نمود، ضبط می کردند.(2-1)«سید امیرعلی » می نویسد:
در سال 148 امام جعفر صادق علیهالسلام – در شهر مدینه درگذشت ، ولی خوشبختانه مکتب علمی او تعطیل نشد، بلکه به رهبری جانشین و فرزندش موسی کاظم علیهالسلام – ، شکوفایی خود را حفظ کرد.(3-1)موسی بن جعفر نه تنها از نظر علمی تمام دانشمندان و رجال علمی آن روز را تحتالشعاع قرار داده بود، بلکه از نظر فضائل اخلاقی و صفات برجسته انسانی نیز زبانزد خاص و عام بود، به طوری که تمام دانشمندانی که با زندگی پرافتخار آن حضرت آشنایی دارند در برابر عظمت شخصیت اخلاقی وی سر تعظیم فرود آوردهاند/«ابن حجر هیتمی » ، دانشمند و محدث مشهور جهان تسنّ، می نویسد:
موسی کاظم وارث علوم و دانشهای پدر و دارای فضل و کمال او بود. وی در پرتو عفو و گذشت و بردباری فوقالعادهای که (در رفتار با مردم نادان) از خود نشان داد، کاظم لقب یافت، و در زمان او هیچکس در معارفالهی و دانش و بخشش به پایه او نمی رسید.(4-1)
کارنامه سیاه خلافت، در عصر امام کاظم (علیه السلام) :
1- مهدی عباسی :
دوران سیاه خلافت منصور که سایه شوم آن در سراسر کشور اسلامی سنگینی می کرد، با مرگ وی به پایان رسید و مردم پس از 22 سال تحمل رنج و فشار، نفس راحتی کشیدند/ پس از وی فرزندش محمد مشهور به « مهدی» روی کار آمد. زمامداری مهدی ابتدا با استقبال گرم عموم مردم روبرو گردید، زیرا وی نخست در باغ سبز به مردم نشان داد و با اعلان فرمان «عفو عمومی » تمام زندانیان سیاسی را (اعم از بنی هاشم و دیگران) آزاد ساخت، و به قتل و کشتار و شکنجه و آزار مردم خاتمه بخشید، و تمام اموال منقول و غیر منقول مردم را که پدرش منصور مصادره و ضبط کرده بود، به صاحبان آنها تحویل داد و مقدار زیادی از موجودی خزانه بیتالمال را در میان مردم تقسیم کرد.(1) طبق نوشته « مسعودی» ، مورخ مشهور ، مجموع اموالی که منصور بزور از مردم گرفته بود ، بالغ بر ششصد میلیون درهم و چهارصد میلیون دینار بود!! و این مبلغ غیر از مالیات اراضی و خراجهایی بود که منصور در زمان خلافت خود از کشاورزان گرفته بود.(2) و چون به دستور وی تمام این اموال به عنوان «بیت المال مظالم»! درمحل مخصوصی نگهداری می شد و نام صاحب هر مالی روی آن نوشته شده بود، مهدی همه آنها را تفکیک نموده به صاحبان اموال و یا وارث آنها تحویل داد.(3)شاید یکی از عوامل اقدام مهدی این بود که وقتی که او روی کار آمد، جنبشها و نهضتهای ضد استبدادی علویان به وسیله منصور سرکوب شده و آرامش نسبی برقرار شده بود/در هرحال این آزادی و امنیت و رفاه اقتصادی موجبات رضایت گروه های مختلف اجتماع را فراهم آورد و خون تازهای در شریان حیات اجتماعی و اقتصادی به جریان انداخت/البته اگر این برنامه ادامه پیدا می کرد آثار و نتایج درخشانی به بار می آورد، ولی متأسفانه طولی نکشید که برنامه عوض شد و خلیفه جدید چهره اصلی خود را آشکار ساخت و برنامههای ضد اسلامی خلفای پیشین از نو آغاز گردید.
کانون عیاشی و فساد:
«مهدی » در آغاز خلافت به پیروی از «منصور» که مردی خشک و باصلابت بود، خیل ندیمان و عناصر آلوده را که معمولاً در دربار خلفأ بزمآرایی می کردند، به دربار راه نداد و از خوشگذرانی و مجالس عیش و نوش دوری جست، ولی بیش از یک سال نگذشته بود که تغییر روش داد و بساط خوشگذرانی و عیاشی را دایر کرد و ندیمان را مورد توجه فوقالعاده قرار داد، و هرچه خیراندیشان و رجال بی نظر عواقب ناگوار این کار را گوشزد کردند، ترتیب اثر نداد و گفت:
« آن دم خوش است که در بزم بگذرد و زندگی بدون ندیمان درکام من گوارا نیست»!(4) وی بهقدری در این راه افراط می کرد که حتی گوش به نصایح و اندرزهای وزیر خردمند و با فضیلت خود، «یعقوب بن داود» ، نمی داد. او که هرگز در امور کشوری از نظریات یعقوب عدول نمی کرد و نقشهها و برنامههای او را صد در صد به مورد اجرا می گذاشت، وقتی پای بزم و عیش و نوش به میان می آمد، به سخنان منطقی و بی غرضانه او ترتیب اثر نمی داد/یعقوب که از فساد و آلودگی دربار خلافت و بوالهوسی خلیفه رنج می برد، وقتی مشاهده می کرد که اطرافیان مهدی در قصر خلافت اسلامی ! و در حضور وی بساط میگساری گستردهاند، می گفت:
« آیا برای همین کارها وزارت را به عهده من گذاشته و مرا به این سمت منصوب کردهای ؟
آیا صحیح است که بعد از پنج نوبت اقامه نماز جماعت در مسجد جامع، بر سر سفره شراب بنشینی ؟!»/ ولی ندیمان خلیفه که عادت کرده بودند با بیتالمال مسلمانان، شب و روز به خوشگذرانی بپردازند، سخنان یعقوب را به باد تمسخر گرفته مهدی را به بادهگساری تشویق می کردند و گاهی به زبان شعر می گفتند:
فَدَع عَنکَ یَعقُوبَ بنَ داوُدَ جانِباًوَاَقبِله عَلی صَهبأَ طَیّبَ النّشرِ .. یعقوب و سخنان او را رها کن و با شراب گوارا دمساز باش!(5) این روش مهدی موجب گسترش دامنه آلودگی و لا اُبالیگری در جامعه اسلامی گردید و اشعار و غزلهای بی پرده و هوسانگیز شُعرایی مثل « بَشّار» همه جا دهن به دهن گشت و آتش به خرمن عفت و پاکی جامعه زد و صدای اعتراض بزرگان و افراد غیور از هر سو بلند شد.(6)خلیفه که سرگرم خوشگذرانیهای خود بود ، از آگاهی به وضع مردم دور ماند و در نتیجه فساد و رشوه خواری رواج یافت و مأموران مالیات عرصه را بر مردم تنگ گرفتند. خود وی نیز بنای سختگیری گذاشت و برای نخستین بار مالیاتهایی بر بازارهای بغداد بست(7) و زندگانی کشاورزان فوقالعاده پریشان گشت و از شدت فشار و سختی به ستوه آمدند.(8)
سختگیری فوقالعاده نسبت به علویان:
طرز رفتار مهدی از جهات مختلف با پدرش منصور فرق داشت، ولی روش این دو، از یک جهت مثل هم بود و آن سختگیری و فشار نسبت به علویان بود. مهدی نیز مثل منصور ازهرگونه سختگیری و فشار نسبت به بنی هاشم فرو گذاری نمی کرد و حتی گاهی بیش از منصور خشونت نشان می داد. مهدی که فرزندان علی علیهالسلام – را برای حکومت خود خطرناک می دانست، همواره در صدد کوبیدن هر جنبشی بود که از طرف آنان رهبری می شد. او با گرایش به سوی تشیع و همکاری با رهبران علوی بشدت مبارزه می کرد/مورخان می نویسند:
« قاسم بن مجاشع تمیمی» هنگام مرگ خود وصیتنامهای نوشت و برای امضای مهدی نزد وی فرستاد. مهدی مشغول خواندن وصیتنامه شد، ولی همین که به جملهای رسید که قاسم ضمن بیان عقاید اسلامی خود، پس از اقرار به یگانگی خدا و نبوت پیامبر اسلام، علی علیهالسلام – را به عنوان امام و جانشین پیامبر، معرفی کرده بود، وصیتنامه را به زمین پرت نمود و آن را تا آخر نخواند!(9)
تحریم شراب در قرآن:
نمونه دیگر از مخالفت شدید مهدی با مظاهر تشیع، گفتگویی است که بین او و امام کاظم علیهالسلام – در مدینه رخ داد. در یکی از سالها مهدی وارد مدینه شد و پس از زیارت قبر پیامبر با امام کاظم علیهالسلام – ملاقات کرد و برای آنکه به گمان خود از نظر علمی آن حضرت را آزمایش کند! بحث حرمت « خَمر» (شراب) در قرآن را پیش کشید و پرسید:
– آیا شراب در قرآن مجید تحریم شده است؟
آنگاه اضافه کرد:
مردم اغلب می دانند که در قرآن از خوردن شراب نهی شده، ولی نمی دانند که معنای این نهی ، حرام بودن آن است!امام فرمود:
– بلی حرمت شراب در قرآن مجید صریحاً بیان شده است/- در کجای قرآن؟
– آنجا که خداوند (خطاب به پیامبر) می فرماید:
«بگو پروردگار من، تنها کارهای زشت، چه آشکار و چه پنهان و نیز «اِثم» (گناه) و ستم بناحق را حرام نموده است…».(10)آنگاه امام پس از بیان چند موضوع دیگر که در این آیه تحریم شده، فرمود:
مقصود از کلمه «اثم»در این آیه که خداوند آن را تحریم نموده، همان شراب است، زیرا خدا در آیه دیگریی می فرماید:
«از تو از شراب و قمار می پرسند، بگو در آن «اثم کبیر» (گناهی بزرگ) و سودهایی برای مردم هست و گناهش از سودش بزرگتر است».(11)و اثم که در سوره اعراف صریحاً حرام معرفی شده، در سوره بقره در مورد شراب و قمار به کار رفته است، بنابراین شراب صریحاً در قرآن مجید حرام معرفی شده است/مهدی سخت تحت تأثیر استدلال امام قرار گرفت و بی اختیار رو به «علی بن یقطین» (که حضور داشت) کرد و گفت:
به خدا این فتوا، فتوای هاشمی است! علی بن یقطین گفت:
«شکر خدا را که این علم را در شما خاندان پیامبر قرار داده است».(12)مهدی از این پاسخ ناراحت شد و در حالی که خشم خود را بسختی فرو می خورد، گفت:
«راست می گویی ای رافضی »!!(13)
2- هادی عباسی :
سال 169 هجری در تاریخ اسلام یک سال بحرانی و تاریک و پر تشنج و غمانگیز بود، زیرا در این سال پس از مرگ «مهدی عباسی » فرزندش «هادی » که جوانی خوشگذران و مغرور و ناپخته بود، به خلافت رسید و حکومت وی سرچشمه حوادث تلخی گردید که برای جامعه اسلامی بسیار گران تمام شد/ البته نشستن هادی به جای پدر، مسئله تازهای نبود، زیرا مدتها بود که حکومت اسلامی به وسیله خلفای ستمگر، به صورت رژیم موروثی درآمده بود و در میان دودمان اموی و عباسی دست به دست می گشت و انتقال قدرتها از این راه که با سکوت تلخ و اجباری مردم همراه بود، تقریباً یک مسئله عادی شده بود/چیزی که تازگی داشت، سپرده شدن سرنوشت مسلمانان به دست جوانی ناپخته، فاقد صلاحیت، بوالهوس و خوشگذرانی مثل هادی بود، زیرا هنگامی که وی بر مسند خلافت تکیه زد، هنوز 25 سال تمام نداشت(14) و از جهات اخلاقی به هیچ وجه شایستگی احراز مقام خطیر خلافت و زمامداری جامعه اسلامی رانداشت/ او جوانی میگسار، سبکسر و بی بند و بار بود، به طوری که حتی پس از رسیدن به خلافت، اعمال سابق خود را ترک ننمود، و حتی شئون ظاهری خلافت را حفظ نمی کرد.(15) علاوه بر این، او فردی سنگدل، بدخوی ، سختگیر و کج رفتار بود.(16)هادی در محیط آلوده دربار عباسی تربیت یافته و از پستان چنین رژیم خود خواه و ستمگر و زورگویی شیر خورده بود. با چنین پرورشی ، اگر خلافت نصیب وی نمی شد، در جرگه جوانان زورگو و تهی مغزی قرار می گرفت که جز هوسرانی و خوشگذرانی هدف دیگری ندارد/بزمهای ننگین!او در زمان خلافت پدر، همراه برادرش هارون، جمعی از خوانندگان را به بزماشرافی خود که با بیتالمال اسلام برگزار می شد، دعوت می نمود و به میگساری و عیش و طرب می پرداخت. او آنچنان در این کار افراط می کرد که گاهی پدرش مهدی آن را تحمل نکرده ندیمان و آوازهخوانان مورد علاقه او را تنبیه می کرد(17)! چنانکه یکبار «ابراهیم موصلی »، خواننده مشهور آن زمان را از شرکت در بزم او نهی کرد و چون هادی دستبردار نبود، ابراهیم را به زندان افکند!(18)هادی که در زمان پدر، گاهی به خاطر رفتار زننده خود با مخالفت پدر روبرو می شد، پس از آنکه به خلافت رسید، آزادانه به عیاشی پرداخت و اموال عمومی مسلمانان را صرف بزمهای شبانه و شب نشینیهای آلوده خود کرد/به گفته مورخان، او«ابراهیم موصلی »را به دربار خلافت دعوت می کرد و ساعتها به آواز او گوش می داد و به حدی به او دل بسته بود که اموال و ثروت زیادی به او می بخشید، به طوری که یک روز مبلغ دریافتی او از خلیفه، به یکصد و پنجاه هزار دینار بالغ گردید! پسر ابراهیم می گفت:
«اگر هادی بیش از این عمر می کرد، ما حتی دیوارهای خانهمان را از طلا و نقره می ساختیم»!(19)روزی «ابراهیم موصلی » چند آواز برای وی خواند و او را سخت به هیجان درآورد. هادی او را تشویق کرد و مکرر از وی خواست که مجدداً بخواند. در پایان بزم، به یکی از پیشکاران خود دستور داد دست ابراهیم را بگیرد و به خزانه بیت المال ببرد تا او هر قدر خواست (از اموال مسلمین) بردارد، و حتّی اگر خواست تمام بیتالمال را ببرد، او را آزاد بگذارد! ابراهیم می گوید:
«وارد خزانه بیتالمال شدم و فقط پنجاه هزار دینار برداشتم»!!(20) با چنین طرز رفتار و روش، پیدا بود که او از عهده مسئولیت سنگین اداره امور جامعه اسلامی برنخواهد آمد، به همین دلیل، در دروان خلافت او، کشور اسلامی که در آغاز نسبتاً آرام بود و همه ایالات و استانها به اصطلاح مطیع حکومت مرکزی بودند، بر اثر رفتار زننده و اعمال زشت وی ، دستخوش اضطراب و تشنج گردید و از هر سو موج نارضایی عمومی پدیدار گشت/البته علل مختلفی موجب پیدایش این وضع شد ولی عاملی که بیش از هرچیز به نارضایی و خشم مردم دامن زد، سختگیری هادی نسبت به بنی هاشم و فرزندان علی علیهالسلام – بود. او از آغاز خلافت، سادات و بنی هاشم را زیر فشار طاقتفرسا گذاشت و حق آنها را که از زمان خلافت مهدی از بیتالمال پرداخت می شد، قطع کرد و با تعقیبب مداوم آنان، رعب و وحشت شدیدی در میان آنان به وجود آورد و دستور داد آنان را در مناطق مختلف باز داشت نموده و روانه بغداد کردند.(21)
فاجعه خونین سرزمین فخّ:
این فشارها، رجال آزاده و دلیر بنی هاشم را به ستوده آورده آنها را به مقاومت در برابر یورشهای پی در پی و خشونتآمیز حکومت ستمگر عباسی واداشت و در اثر همین بیدادگریها، کم کم، نطفه یک نهضت مقاومت در برابر حکومت عباسی به رهبری یکی از نوادگان امام حسن مجتبی علیهالسلام – بنام «حسین صاحب فخ»(22)منعقد گردید/البته هنوز این نهضت شکل نگرفته و موعد آن که موسم حج بود، فرا نرسیده بود ولی سختگیریهای طاقتفرسای فرماندار وقت مدینه، باعث شد که آتش این نهضت زودتر شعلهور شود/فرماندار مدینه که از مخالفان خاندان پیامبر بود، برای خوش خدمتی به دستگاه خلافت، و گویا به منظور اثبات لیاقت خود! هر روز به بهانهای رجال و شخصیتهای بزرگ هاشمی را اذیت می کرد. از جمله، آنها را مجبور می ساخت هر روز در فرمانداری حاضر شده خود را معرفی نمایند، او به این هم اکتفا نکرده، آنها را ضامن حضور یکدیگر قرار می داد و یکی را به علت غیبت دیگری ، مؤاخذه و بازداشت می نمود!(23)یک روز «حسین صاحب فخ»و«یحیی بن عبدالله» را به خاطر غیبت یکی از بزرگان بنی هاشم سخت مؤاخذه کرد و به عنوان گروگان بازداشت نمود و همین امر مثل جرقهای که به انبار باروتی برسد، موجب انفجار خشم و انزجار هاشمیان گردیده نهضت آنها را جلو انداخت و آتش جنگ در مدینه شعلهور گردید/
شهید فخّ کیست؟
چنانکه اشاره شد، رهبری این نهضت را «حسین بن علی » مشهور به شهید فخّ، نواده حضرت مجتبی ، به عهده داشت. او یکی از رجال برجسته، بافضیلت و شهامت، و عالیقدر هاشمی بود. او مردی وراسته و بخشنده و بزرگوار بود و از نظر صفات عالی انسانی ، یک چهره معروف و ممتاز به شمار می رفت.(24)او از پدر ومادر با فضیلت و پاکدامنی که در پرتو صفات عالی انسانی خود به «زوج صالح» مشهور بودند ، به دنیا آمده و در خانواده فضیلت و تقوی و شهامت پرورش یافته بود/پدر و دایی و جد و عموی مادری و عدهای دیگر از خویشان و نزدیکان او، به وسیله «منصور دوانیقی »به شهادت رسیده بودند و این خانواده بزرگ که چندین نفر از مردان خود را در راه مبارزه با دشمنان اسلام قربانی داده بود، پیوسته در غم و اندوه عمیقی فرو رفته بود.(25)حسین که در چنین خانوادهای پرورش یافته بود، هرگز خاطره شهادت پدر و بستگان خود را به دست دژخیمان «منصور» فراموش نمی کرد و یادآوری شهادت آنان روح پرشور و دلیر او را که لبریز از احساسات ضد عباسی بود، سخت آزرده می ساخت، ولی به علت نامساعد بودن اوضاع و شرائط، ناگزیر از سکوت درد آلودی بود/او که قبلاً احساساتش جریحهدار شده بود، بیدادگریهای هادی عباسی و مخصوصاً حاکم مدینه، کاسه صبرش را لبریز نموده او را به سوی قیام بر ضدّ حکومت هادی پیش برد/
شکست نهضت:
به محض آنکه حسین قیام کرد، عده زیادی از هاشیمان و مردم مدینه با او بیعت کرده با نیروهای هادی به نبرد پرداختند و پس از آنکه طرفداران هادی را مجبور به عقبنشینی کردند، به فاصله چند روز، تجهیز قوانموده به سوی مکه حرکت کردند تا با استفاده از اجتماع مسلمانان در ایام حج، شهر مکه را پایگاه قرار داده دامنه نهضت را توسعه بدهند. گزارش جنگ مدینه و حرکت این عده به سوی مکه، به اطلاع هادی رسید. هادی سپاهی را به جنگ آنان فرستاد. در سرزمین «فخ» دو سپاه به هم رسیدند و جنگ سختی در گرفت. در جریان جنگ، حسین وعدهای دیگر از رجال و بزرگان هاشمی به شهادت رسیدند و بقیه سپاه او پراکنده شدند و عدهای نیز اسیر شده پس از انتقال به بغداد، به قتل رسیدند/ مزدوران حکومت هادی به کشتن آنان اکتفا نکرده از دفن اجساد آنان خودداری نمودند و سرهایشان را از تن جدا کرده ناجوانمردانه برای هادی عباسی به بغداد فرستادند که به گفته بعضی از مورخان تعداد آنها متجاوز از صد بود.(26) شکست نهضت شهید فخ فاجعه بسیار تلخ و دردآلودی بود که دل همه شیعیان و مخصوصاً خاندان پیامبر را سخت به دردآورد و خاطره فاجعه جانگداز کربلا را در خاطرها زنده کرد/این فاجعه به قدری دلخراش و فجیع بود که سالها بعد، امام جواد می فرمود:
پس از فاجعه کربلا هیچ فاجعهای برای ما بزرگتر از فاجعه فخ نبوده است.(27)
پیشوای هفتم، و شهید فخّ:
این حادثه بی ارتباط با روش پیشوای هفتم نبود، زیرا نه تنها آن حضرت از آغاز تا نضج و تشکیل نهضت از آن اطلاع داشت، بلکه با حسین شهید فخ در تماس و ارتباط بود. گرچه پیشوای هفتم شکست نهضت را پیش بینی می کرد، لیکن هنگامی که احساس کرد حسین در تصمیم خود استوار است، به او فرمود:
«گرچه تو شهید خواهی شد، ولی باز در جهاد و پیکار کوشا باش ، این گروه ، مردمی پلید و بدکارند که اظهار ایمان می کنند ولی در باطن ایمان و اعتقادی ندارند، من در این راه اجر و پاداش شما را از خدای بزرگ می خواهم».(28)از طرف دیگر هادی عباسی که می دانست پیشوای هفتم بزرگترین شخصیت خاندان پیامبر است و سادات و بنی هاشم از روش او الهام می گیرند، پس از حادثه فخ، سخت خشمگین شد، زیرا اعتقاد داشت در پشت پرده ، از جهاتی رهبری این عملیات را آن حضرت به عهده داشته است، به همین جهت امام هفتم را تهدید به قتل کرده گفت:
«به خدا سوگند، حسین (صاحب فخ) ، به دستور موسی بن جعفر بر ضد من قیام کرده و از او پیروی نموده است، زیرا امام و پیشوای این خاندان کسی جز موسی بن جعفر نیست. خدا مرا بکشد اگر او را زنده بگذارم» !!(29) این تهدیدها گرچه از طرف پیشوای هفتم با خونسردی تلقی شد ، لکن در میان خاندان پیامبر و شیعیان و علاقهمندان آن حضرت سخت ایجاد وحشت کرد، ولی پیش از آنکه هادی موفق به اجرای مقاصد پلید خود گردد ، طومار عمرش درهم پیچیده شد و خبر مرگش موجی از شادی و سرور در مدینه برانگیخت!
3- هارونالرشید:
زمامداران اموی و عباسی ، که چندین قرن به نام اسلام بر جامعه اسلامی حکومت کردند، برای استوار ساختن پایههای حکومت خود و به منظور تسلط بیشتر بر مردم ، در پی کسب نفوذ معنوی در دلها ، و جلب اعتماد و احترام مردم بودند تا مسلمانان، زمامداری آنان را از جان و دل پذیرفته ، اطاعت از آنان را وظیفه واجب دینی خود بدانند! و از آنجا که اعتقاد قلبی چیزی نیست که بازور و قدرت به وجود آید یا با زور از بین برود، ناگزیر از راه عوام فریبی وارد شده با نقشههای مزورانه برای کسب نفوذ معنوی تلاش می کردند/ البته در این زمینه عباسیان برحسب ظاهر ، برگ برندهای در دست داشتند که امویان فاقد آن بودند و آن عبارت از خویشاوندی و قرابت با خاندان پیامبر اسلام بودند/بنی عباس که از نسل عموی پیامبر اسلام (عباس بن عبدالمطلب) بودند ، از انتساب خود به خاندان رسالت بهرهبرداری تبلیغاتی نموده خود را وارث خلافت معرفی می کردند.(30)لکن با این حال ، حربه تبلیغاتی آنان در برابر پیشوایان بزرگ شیعه کند بود، زیرا اولاً در موضوع خلافت، مسئله وراثت مطرح نیست ، بلکه آنچه مهم است شایستگی و عظمت و پاکی خود رهبر و پیشوا است/ثانیاً بر فرض اینکه وارثت در این مسئله دخیل باشد ، باز فرزندان امیرمؤمنان – علیهالسلام – بر دیگران مقدم بودند ، زیرا قرابت نزدیکتری با پیامبر داشتند/پیشوایان بزرگ شیعه ، که هم شایستگی شخصی و هم انتساب نزدیک به پیامبر داشتند، همواره مورد احترام و توجه مردم بودند و باتمام تلاشی که زمامداران اموی و عباسی برای کسب نفوذ معنوی به عمل می آوردند، باز عملاً کفه ترازوی محبوبیت عمومی ، به نفع پیشوایان بزرگ دینی سنگینی می کرد.
حکومت بر «دل»ها:
این موضوع در میان خلفای عباسی ، بیش از همه، در زمان هارون جلوهگر بود.هارون که با آن همه قدرت و توسعه منطقه حکومت، احساس می کرد هنوز دلهای مردم با پیشوای هفتم « موسی بن جعفر» – علیهالسلام – است، از این امر سخت رنج می برد و با تلاشهای مذبوحانهای در صدد خنثی کردن نفوذ معنوی امام بر می آمد/برای او قابل تحمل نبود که هر روز گزارش در یافت کند که مردم مالیات اسلامی خود را مخفیانه به موسی بن جعفر می پردازند و با این عمل خود، در واقع حاکمیت او را به رسمیت شناخته از حکومت عباسی ابراز تنفر می کنند. روی همین اصل بود که روزی هارون، وقتی که پیشوای هفتم را کنار «کعبه» دید به او گفت:
«تو هستی که مردم پنهانی با تو بیعت کرده تو را به پیشوایی بر می گزینند؟»
امام فرمود:
من بر «دل» ها و قلوب مردم حکومت می کنم و تو بر «تن»ها و بدنها!(31)
فرزند پیامبر کیست؟
چنانکه اشاره شد، هارون آشکارا روی انتساب خود به مقام رسالت تکیه نموده در هر فرصتی آن را مطرح می کرد. وی روزی وارد شهر مدینه شد و رهسپار زیارت قبر مطهر پیامبر اسلام گردید. هنگامی که به حرم پیامبر رسید ، انبوه جمعیت از قریش و قبائل دیگر در آنجا گرد آمده بودند. هارون رو به قبر پیامبر نموده گفت:
«درود بر تو ای پیامبر خدا! درود بر تو ای پسر عمو!»(32). او در میان آن جمعیت زیاد، نسبت عمو زادگی خود با پیامبر اسلام (صلی الله علیه واله) را به رخ مردم می کشید و عمداً به آن افتخار می نمود تا مردم بدانند خلیفه پسر عموی پیامبر است!در این هنگام پیشوای هفتم که در آن جمع حاضر بود، از هدف هارون آگاه شده نزدیک قبر پیامبر رفت و با صدای بلند گفت:
«درود بر تو ای پیامبر خدا! درود بر تو ای پدر!». هارون از این سخن سخت ناراحت شد، به طوری که رنگ صورتش تغییر یافت و بی اختیار گفت:
واقعاً این افتخار است.(33)او نه تنها کوشش می کرد انتساب خویش به مقام رسالت را به رخ مردم بکشد، بلکه به وسائلی می خواست پیامبر زادگی این پیشوایان بزرگ را نیز انکار کند. او روزی به پیشوای هفتم چنین گفت:
« شما چگونه ادعا می کنید که فرزند پیامبر هستید، درحالی که در حقیقت فرزندان علی هستید، زیرا هرکس به جد پدری خود منسوب می شود نه جد مادری »! امام کاظم علیهالسلام – در پاسخ وی آیهای را قرأت نمود که خداوند ضمن آن می فرماید:
«…و از نژاد ابراهیم، داود و سلیمان و ایوب…و (نیز) زکریا و یحیی و عیسی و الیاس را که همگی از نیکان و شایستگانند، هدایت نمودیم».(34). آنگاه فرمود:
در این آیه، عیسی از فرزندان پیامبران بزرگ پیشین شمرده شده است در صورتی که او پدر نداشت و تنها از طریق مادرش مریم نسبت به پیامبران می رساند، بنابراین به حکم آیه ، فرزندان دختری نیز فرزند محسوب می شوند. ما نیز بهواسطه ماردمان «فاطمه»، فرزند پیامبر محسوب می شویم(35). هارون در برابر این استدلال متین جز سکوت چارهای نداشت!در مناظره مشابه و مفصل و مهیجی که امام هفتم علیهالسلام – با هارون داشت ، در پاسخ سؤال وی که چرا شما را فرزندان رسول خدا می نامند، نه فرزندان علی علیهالسلام -؟
فرمود:
اگر پیامبر زنده شود و دختر تو را برای خود خواستگاری کند، آیا دختر خود را به پیامبر تزویج می کنی ؟
– نه تنها تزویج می کنم، بلکه با این وصلت به تمام عرب و عجم افتخار کنم!- ولی این مطلب در مورد من صادق نیست، نه پیامبر دختر مرا خواستگاری می کند و نه من دخترم را به او تزویج می نمایم/- چرا؟
– برای اینکه من از نسل او هستم و این ازدواج حرام است ، ولی تو از نسل او نیستی /- آفرین ، کاملاً صحیح است!(36)این قصر از آن کیست؟
روزی پیشوای هفتم وارد یکی از کاخهای بسیار عظیم و باشکوه هارون در بغداد شد. هارون که مست قدرت و حکومت بود، به قصر خود اشاره کرده با نخوت و تکبر پرسید:
– این قصر از آن کیست؟
نظر وی از این جمله آن بود که شکوه و قدرت خود را به رخ امام بکشد! حضرت بدون آنکه کوچکترین اهمیتی به کاخ پر زرق و برق او بدهد، با کمال صراحت فرمود:
– این خانه ، خانه فاسقان است؛ همان کسانی که خداوند درباره آنان می فرماید:
« بزودی کسانی را که در زمین بناحق کبر می ورزند، و هرگاه آیات الهی را ببینند ایمان نمی آورند ، و اگر راه رشد و کمال را ببینند آن را در پیش نمی گیرند، ولی هرگاه راه گمراهی را ببینند آن را طی می کنند ، از (مطالعه و درک) آیات خود منصرف خواهم کرد، زیرا آنان آیات ما را تکذیب نموده از آن غفلت ورزیدهاند» (37)/هارون از این پاسخ ، سخت ناراحت شد و در حالی که خشم خود را بسختی پنهان می کرد ، با التهاب پرسید:
– پس این خانه از آن کیست؟
امام بی درنگ فرمود:
– (اگر حقیقت را می خواهی ) این خانه از آن شیعیان و پیروان ما است ، ولی دیگران بازور و قدرت ، آن را تصاحب نمودهاند/- اگر این قصر از آنِ شیعیان است ، پس چرا صاحب خانه ، آن را باز نمی ستاند؟
– این خانه در حال عمران و آبادی از صاحب اصلیش گرفته شده است و هر وقت بتواند آن را آباد سازد، پس خواهد گرفت (38)/
هارون؛ مرد چند شخصیتی :
هر فردی از نظر طرز تفکر و صفات اخلاقی ، وضع مشخصی دارد، و خصوصیات اخلاقی و رفتار او، مثل قیافه خاص وی ، از یک شخصیت معین حکایت می کند، ولی بعضی از افراد، در اثر نارساییهای تربیتی یا عوامل دیگر، دارای یک نوع تضاد روحی و ناهماهنگی در شخصیت و زیربنای فکری هستند. این افراد، از نظر منش و شخصیت دارای یک شخصیت نیستند، بلکه دو شخصیتی و حتی گاه، چند شخصیتی هستند و به همین دلیل اعمال و رفتار متضادی از آنان سر می زند که گاه موجب شگفت می گردد/گرچه در بدو نظر، قبول چنین تضادی قدری دشوار است ، ولی با توجه به خصوصیات بشر روشن می گردد که نه تنها چنین چیزی ممکن است ، بلکه بسیاری از افراد گرفتار آن هستند/ امروز در کتب روانشناسی می خوانیم که «…بشر بسهولت ممکن است دستخوش احساسات دروغین و هوسهای ناپایدار و آتشین خود گردد. یعنی در عین حساسیت، سخت بی عاطفه؛ در عین صداقت، دروغگو؛ و در عین بی ریایی و صفا ، حتی خویشتن را بفریبد! اینها تضادهایی است که نه تنها جمع آنها در بشر ممکن است، بلکه از خصوصیات وجود دو بخش «آگاه» و «ناآگاه» روح انسانی است»(39)/این گونه افراد، دارای احساسات کاذب و متضاد هستند و به همین جهت رفتاری نامتعادل دارند:
در عین «تجملپرستی » و اشرافیت ، گاه گرایشهای «زاهدانه» و صوفیگرانه دارند ، نیمی از فضای فکری آنان تحت تأثیر تعالیم دینی است، و نیم دیگر جولانگاه لذتطلبی و مادهپرستی . اگر گذارشان به مسجد بیفتد در صف عابدان قرار می گیرند، و هرگاه به میکده گذر کنند لبی ترمی کنند! از یک سو خشونت را از حد می گذرانند و از سوی دیگر اشک ترحم می ریزند!تاریخ، نمونههایی از این افراد چند شخصیتی به خاطر دارد که یکی از آنان «هارونالرشید» است/ هارون که در دربار خلافت به دنیا آمده و از کوچکی ، با عیش و خوشگذرانی خوگرفته بود ، طبعاً کشش نیرومندی به سوی لذتطلبی و خوشگذرانی و اشرافیگری داشت ، و از سوی دیگر محیط کشور اسلامی و موقعیت خود وی ، ایجاب می کرد که یک فرد مسلمانان و پایبند به مقررات آیین اسلام باشد، ازینرو ، وجود او معجونی از خوب و بد و زشت و زیبا بود/ او خصوصیات عجیب و متضادی داشت که در کمتر کسی به چشم می خورد. ظلم و عدل، رحم و خشونت ، ایمان و کفر، سازگاری و سختگیری ، به طرز عجیبی در وجود او بهم آمیخته بود. او از یک سو از ظلم و ستم باک نداشت و خونهای پاک افراد بی گناه، مخصوصاً فرزندان برومند و آزاده پیامبر اسلام را بی باکانه می ریخت، و از سوی دیگر هنگامی که پای وعظ علما و صاحبدلان می نشست و به یاد روز رستاخیز می افتاد، سخت می گریست!. او هم نماز می خواند و هم به میگساری و عیش و طرب می پرداخت. هنگام شنیدن نصایح دانشمندان، از همه زاهدتر و با ایمانتر جلوه می کرد، اما وقتی که بر تخت خلافت می نشست و به رتق و فتق امور کشور می پرداخت از «نرون» و «چنگیز» کمتر نبود!مورخان می نویسند:
روزی هارون به دیدار «فُضَیل بن عیاض»، یکی از مردان وارسته و آراسته و آزاده آن روز، رفت. فضیل با سخنان درشت به انتقاد از اعمال ناروای او پرداخت و وی را از عذاب الهی که در انتظار ستمگران است، بیم داد. هارون وقتی این نصایح را شنید به قدری گریست که از هوش رفت! و چون به هوش آمد، از فضیل خواست دو باره او را موعظه نماید. چندین با نصایح فضیل، و به دنبال آن، بیهوشی هارون تکرار گردید! سپس هارون هزار دینار به او داد تا در موارد لزوم مصرف نماید/هارون با این رفتار، نمونه کاملی از دوگانگی و تضاد شخصیت را نمودار ساخته بود، زیرا گویی از نظر او کافی بود که از ترس خدا گریه کند و بیهوش شود و بعد هرچه بخواهد بدون واهمه بکند. او دو هزار کنیزک داشت که سیصد نفر از آنان مخصوص آواز و رقص و خنیاگری بودند(40). نقل می کنند که وی یک بار به طرب آمده دستور داد سه میلیون درم بر سرحضار مجلس نثار شود!. و بار دیگر که به طرب آمد، دستور داد تا آوازهخوانی را که او را به طرب آورده بود ، فرمانروای مصر کنند!!(41) هارون کنیزکی را به یکصد هزار دینار، و کنیزک دیگر را به سی و شش هزار دینار خریداری کرد ، اما دومی را فقط یک شب نگاهداشت و روز دیگر، او را به یکی از درباریان خود بخشید! حالا علت این بخشش چه بود، خدا می داند! (42) بدیهی است که هارون این ولخرجیها را از بیتالمال مسلمانان می کرد، زیرا جد او، منصور، هنگام رسیدن به خلافت به اصطلاح در نه آسمان یک ستاره نداشت. بنابراین آن پولها محصول عرق جبین و کَدّ یمین کشاورزان فقیر و مردم تنگدست و بینوا بود که به این ترتیب خداپسندانه! به مصرف می رسید(43)؛ اما او با این همه خیانت به اموال عمومی ، اشک تمساح می ریخت! و همچون مردان پاک، خود را پرهیزگار می دانست!
چهره حقیقی هارون:
«احمد امین» نویسنده معاصر مصری ، پس از آنکه دو علت برای گرایش هارون (و مردم زمان او) به عیش و خوشگذرانی ذکر نموده، اولی را توسعه زندگی و رفاه عمومی در دوره وی ، و دومی را نفوذ ایرانیان (که به گفته وی از قدیم گرایش به خوشگذرانی داشتند) در دربار وی معرفی می کند، می نویسد:
علت سوم، مربوط به طرز تربیت و سرشت خود رشید است. او به عقیده من جوانی دارای احساسات تند بود، ولی نه به طوری که صد در صد تسلیم احساسات خود شود، بلکه در عین حال ارادهای قوی داشت. او از نظر فطرت و تربیت، دارای روحیه نظامی بود، و بارها به شرق و غرب لشگرکشی کرد، ولی همین تندی احساسات و قدرت اراده و جوشش جوانی ، چهرههای گوناگونی به او داده بود:
هنگام شنیدن وعظ، سخت متأثر می شد و صدا به گریه بلند می کرد، هنگام استماع موسیقی چنان به طرب می آمد که سر از پا نمی شناخت. در بزم او وقتی که «ابراهیم موصلی » آواز می خواند، «بَرْصوما» ساز می نواخت و «زَلْزَل» دف می زد، هارون چنان به طرب می آمد که با طرز جسارتآمیزی می گفت:
«ای آدم! اگر امروز می دیدی که از فرزندان تو، چه کسانی در بزم من شرکت دارند، خوشحال می شدی »!(44) احساسات به اصطلاح دینی در هارون رشد کرد، اما به موازات آن ، هوسرانی و علاقه به ساز و آواز و طرب نیز فزونی یافت. در نتیجه ، او هم نماز می خواند و هم زیاد به موسیقی و شعر و آواز گوش می کرد و به طرب می آمد. احساسات تند او به جهات مختلف متوجه می شد و در هر جهت نیز به حد افراط می رسید/ هنگامی که از برامکه خرسند بود ، فوقالعاده به آنان علاقه داشت و آنان را مقرّب دربار قرار داده بود، ولی هنگامی که مورد غضب وی قرار گرفتند ، و حاسدان، احساسات او را بر ضد برامکه تحریک کردند، آنان را محو و نابود ساخت/ او از آواز ابراهیم موصلی سخت لذت می برد و او را مثل علما و قضات، مقرب دربار قرار می داد، ولی هیچ وقت از خود نمی پرسید که به چه مجوزی بیتالمال مسلمانان را به جیب این گونه افراد می ریزد؟
نویسنده کتاب «الأغانی » جمله جالبی دارد که طی آن، به بهترین وجهی عواطف متضاد و شخصیت غیر عادی هارون را ترسیم نموده است:
«هارون هنگام شنیدن وعظ از همه بیشتر اشک می ریخت و در هنگام خشم و تندی ، از همه ظالمتر بود»! ازینرو جای تعجب نبود که او یک فرد دیندار جلوه کند، و نماز زیاد بخواند ، ولی روزی خشمگین گردد و بدون کوچکترین مجوزی ، خون بی گناهان را بریزد، و روز دیگر چنان به طرب آید که از خود بیخود گردد. اینها صفاتی است که جمع آنها در یک فرد، بسهولت قابل تصور است(45)/ از آنچه گفتیم، چهره حقیقی و ماهیت هارون روشن گردید. متأسفانه بعضی از مورخان در بررسی روحیه و طرز رفتار و حکومت او (و امثال او) حقایق را کتمان نموده و دانسته یا ندانسته تنها نیمرخ به اصطلاح روشن چهره او را ترسیم نمودهاند، اما نیمرخ دیگر را وارونه نشان دادهاند ، در حالی که لازمه یک بررسی تحقیقی و بیطرفانه این است که تمام جوانب شخصیت و رفتار فرد مورد بررسی قرار گیرد.