جـنـاب آقـاى مـیرزا هادى از خانواده خود نقل کرد: در رواق بالاى سر در کاظمین ,مشغول نماز بودم .
شیخ عربى براى چند نفر حکایاتى نقل مى کرد از جمله این که : در ابـتداى جنگ جهانى با عده اى از اهالى عسکریه در کشتى سوار بودیم .
سربازان حکومت وقت , بـین بغداد و بصره به سراغ ما آمده و دستور دادند که کشتى کنارساحل توقف کند و تمام اهل آن خارج شوند. در دو طرف , سربازان تفنگ به دوش صف کشیده بودند و بنا شد تک تک مسافرین از بین آنان بیرون روند و بازرسى شوند. هـر کـس کـه در کـشتى بود, لباس ها را کنده و خود را در آب انداخت تا نجات یابد.
من استخاره کـردم که خود را در آب بیاندازم استخاره بد آمد.
بنا گذاشتم وضو بگیرم و دورکعت نماز حاجت بـخـوانم , لذا از شط, آب برداشتم و وضو گرفتم و عبا را بر روى کشتى پهن کردم و مشغول نماز شدم . در قنوت دعا کردم و مضمون دعایم طلب نجات و رهایى بود.
جـز مـن و یک نفر دیگرکسى در کشتى باقى نماند. ناگاه عربى , که عقالى بر سر داشت ,وارد شد دسـت مرا گرفت و گفت : با من بیا و مرا از بین صف سربازان بیرون آورد.
آن مرد هم پشت سر ما بود و هیچ کس ما را ندید و ابدا متعرض ما نگردید تا آن که ازدستگاه ماموران و سربازها دور شدیم . به من فرمود: مى خواهى کجا بروى ؟ مـن فـکـر کـردم و کـوت (نـام مـحـلـى اسـت ) را در نـظـر آوردم کـه دامـاد مـا در آن جـا بود گفتم :مى خواهم به کوت بروم . اشاره به طرفى کرد و فرمود: این کوت است , برو. دسـت در کیف بردم , دیدم یک مجیدى (واحد پولى در قدیم بوده است ) بیشتر ندارم آن را بیرون آوردم و به شخص عرب تقدیم نمودم . فرمود: نه من توقعى ندارم و پول نمى گیرم رفتیم و فورى به کوت رسیدیم .
در آن جا شخصى را دیدم , به او گفتم : داماد ما را خبرکن , بیاید.
وقـتـى دامـاد مـا آمد, گفت : واعجبا! در این باران آتش این جا چه مى کنى ؟گفتم : مرا به بغداد بفرست .
او رفـت و یـک حـیـوان سـوارى آورد سوار شدم تا به بغداد رسیدم . من در آن جا دکان بافندگى داشتم , لذا وارد دکان شدم دیدم نه جنسى دارم و نه دکان را به خاطر آشفتگى اوضاع مى توانم باز کنم , پس گوشه مغازه را نیم درى باز نموده و خود را در گوشه دکان پنهان مى کردم .
روزى زنى آمد و کاغذى آورد و گفت : این ورقه را براى من بخوان . گفتم : بیرون بنشین , من برایت مى خوانم و تو گوش کن . چون ترسیدم داخل مغازه شود و وضع دکان خالى را ببیند و آبرویم نزد او برود.
در این اثناء زن ناگهان وارد دکان شد, دید خشک و خالى است گفت : شیخ چرا بى کارى ؟ گفتم : سرمایه ندارم .
گـفـت : مـن بـیـسـت لیره به تو قرض الحسنه مى دهم با آنها مشغول کسب شو و هر وقت آنها را خـواسـتـم ده روز قبل تو را خبر مى کنم .
بیست لیره را آورد و من ابریشم خریدم و با آنها در خانه , روسـرى و چـیـزهـاى دیگر بافتم , ولى کسى را نداشتم که آنها رابفروشد و خودم هم که در خانه پنهان بودم . روزى مردى در خانه آمد و با صداى بلندگفت : فلانى این جا است ؟ زنها جواب دادند: فلانى کجا و این جا کجا؟ فـرمود: از من پنهان مى کنید! من امام او هستم که دستش را گرفته و از لابلاى سربازان نجاتش دادم . ایـن بیست لیره را بگیرد و قرض خود را بدهد. شخصى را مى فرستم که اجناس او را بفروش برساند. در این اثناء خدام حرم کاظمین (علیهما السلام ) آمدند و گفتند: شیخنا این جا محل قصه گفتن نیست . شیخ عـرب کـه صاحب قضیه بود, سخن را قطع کرد و مشغول دعا گردید وگفت : اینها قصه نیست , بلکه ذکر فضایل اهل بیت ( علیهم السلام) است .
منبع: کمال الدین، ج 1, ص 110