نویسنده: محمد غفارنیا
قریش به پیامبر گفتند: یا محمد، به ما از شخص دانشمندی که موسی دستور داشت از او متابعت کند خبر بده؛ قرآن مجید در سوره کهف از آیه 60 تا 82 این قصه را مشروحاً بیان فرموده است که ما از کتب تفسیر آن را نقل مینماییم: خداوند به موسی وحی فرمود: در زمین بندهای دارم. او علومی دارد که تو نداری. اگر به مجمع البحرین بروی او را آنجا خواهی دید، با این نشانی که هر جا ماهی مردهای زنده شد، او را آنجا خواهی یافت.
حضرت موسی تصمیم گرفت، آن عالم را ببیند تا درهای دانش را به روی خود بگشاید. ناچار به یوشع بن نون که نوه حضرت یوسف بود، اطلاع داد. قرآن میفرماید:
(وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِفَتَاهُ لَا أَبْرَحُ حَتَّى أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَیْنِ أَوْ أَمْضِیَ حُقُبًا)
هنگامی که موسی به دوست و همراه خود گفت: دست از طلب ندارم، تا به محل پیوند دو دریا رسم؛ هر چند مدت طولانی به راه خود ادامه بدهم. » (1)
بنابراین یک عدد ماهی مرده برداشتند و به سمت مجمع البحرین حرکت کردند. هنگامی که به آنجا رسیدند سخت خسته و کوفته شده بودند؛ لذا روی تخته سنگی، که در کنار چشمهای (چشمه حیات) بود نشستند، تا کمی استراحت کنند. وقتی یوشع از آن چشمه وضو گرفت، مقداری آب بر بدن ماهی پاشید. ناگهان ماهی جان گرفت و در دریا پرید و حرکت کرد به گونهای که وقتی با دم خود آب را میشکافت، آب منجمد میشد و به هم نمیآمد. رفیق موسی با این که این جریان را مشاهده میکرد، فراموش کرد که به موسی خبر بدهد. لذا پس از استراحت ازآنجا بر خاستند و به راه خود ادامه دادند، تا این که از مجمع البحرین گذشتند. از طول سفر و خستگی راه، گرسنگی بر آنها چیره شد.
در این هنگام موسی به خاطرش آمد که غذایی به همراه آوردهاند. به همسفرش گفت غذایمان را بیاور که خسته شده ایم. ناگهان همسفر موسی به یاد ماهی و آنچه از داستان او دیده بود افتاد؛ در پاسخ گفت:
یادت میآید در کنار فلان صخره به استراحت پرداختیم. آنجا من آن ماهی را دیدم که زنده شد و به دریا افتاد و به طرز شگفت انگیزی شنا کرد و پیش رفت، تا ناپدید شد. من خواستم به تو بگویم؛ ولی شیطان آن را از یادم برد.
موسی گفت: «آری این همان چیزی است که ما میخواستیم و به دنبال آن میگشتیم. لذا به دنبال رد پای خود از همان راهی که آمده بودند برگشتند.
وقتی موسی و همسفرش به نزدیکی مجمع البحرین رسیدند و به کنار صخره برگشتند، بندهای از بندگان خدا را یافتند که مشمول رحمت خدا شده بود و خداوند دانش بسیاری به او تعلیم داده بود.
موسی با ادب پیش رفت و سلام گفت. خضر گفت: تو کیستی؟ گفت: من موسی بن عمران هستم. آمده ام تا از آنچه به تو تعلیم داده شده و مایه رشد و صلاح است، به من هم بیاموزی. خضر گفت تو هرگز نمیتوانی با من باشی و بر کارهای من شکیب ورزی. تو چگونه میتوانی در برابر چیزی که از اسرار آن آگاه نیستی، صبور باشی؟
موسی گفت: به خواست خدا مرا شکیبا خواهی یافت. قول میدهم در هیچ کاری با تو مخالفت نکنم.
خضر گفت: پس اگر میخواهی به دنبال من بیایی، از هیچ چیز سوال نکن تا خود به موقع آن را برای تو بازگو کنم. موسی پس از سپردن تعهد، همراه با استاد به راه افتاد. رفتند تا این که سوار کشتی شدند. در میان دریا و در وسط موجهای آب، خضر یکی از تختههای کشتی را در آورد و آن را سوراخ کرد. موسی از آنجا که وجدان انسانی اجازه نمیداد دربرابر چنین کار خلافی سکوت اختیارکند، تعهدی را که با خضر داشت فراموش کرد و زبان به اعتراض گشود، گفت: چرا کشتی را سوراخ کردی. مگر میخواهی اهلش را غرق کنی؟ راستی چه کار بدی انجام دادی! آن عالم بزرگوار با خونسردی جواب داد: نگفتم تو هرگز نمیتوانی با من باشی؟ موسی به یاد تعهد خود افتاد و در مقام عذر خواهی برآمده، به استاد گفت: اینک مرا به آنچه فراموش کردم مواخده مفرما و نسبت به من سخت مگیر.
سفر دریایی آنها تمام شد، از کشتی پیاده شدند و به راه خود ادامه دادند. دراثناء راه به کودکی رسیدند. ولی خضر بیمقدمه آن کودک را کشت. باز هم موسی اختیار از کف داد. وگفت: چرا انسان بیگناه و پاکی را بیآن که خونی ریخته باشد، کشتی؟ به راستی چه کار زشتی انجام دادی ! خضر گفت: نگفتم تو در مصاحبت من نمیتوانی خود را نگاه داری. بار دیگر موسی زبان عذر خواهی گشود و گفت: این بار نیز از من صرف نظر کن و فراموشی مرا نادیده بگیر. اگر بعد از این، از تو تقاضای توضیحی در کارهایت کردم و بر تو ایراد گرفتم، دیگر با من مصاحبت مکن؛ چرا که تو از سوی من معذور خواهی بود.
بعد از این گفتگو و تعهد مجدد، موسی با استاد خود به راه افتاد تا به قریهای رسیدند. آنجا از مردم آن قریه غذا خواستند؛ ولی آنها از میهمان کردن این دو مسافر خودداری ورزیدند. در همین میان آنان در آن قریه دیواری را یافتند که در آستانه ریختن بود. خضر دست به کار شد تا آن را بر پا دارد و مانع ویرانیش گردد. موسی که قاعدتاً در آن موقع خسته و گرسنه بود و شخصیت او و استادش به خاطر کردار نادرست مردم آنجا سخت جریحه دار شده بود، بار دیگر تعهد خود را فراموش کرد و زبان به اعتراض گشود و گفت: لااقل میخواستی در مقابل این کار اجرتی بگیری!؟
این جا بود که خضر آخرین سخن را به موسی گفت: زیرا که از مجموع حوادث گذشته یقین کرد که موسی تاب تحمل در برابر اعمال او را ندارد. فرمود: اینک وقت جدایی من و توست و اکنون راز آنچه نتوانستی بر آن شکیب ورزی را برایت میگشایم.
آن کشتی که سوراخ کردم، برای مردمی مستمند بود که با آن در دریا کار میکردند و هزینه زندگی خود را فراهم میآوردند. چون پادشاهی ستمگر از آن سوی دریا کشتیهای خوب را از روی غصب میگرفت، خواستم آن را معیوب کنم، تا از غصب این کشتی صرف نظر کند.
اما آن کودک را کشتم. پدر و مادر او با ایمان بودند و اگر او زنده میماند باطغیان خود، پدر و مادر را به کفر وا میداشت. چنین کردم تا پروردگارشان فرزند پاکتر و مهرورزتری به جای او به آنها عطا فرماید.
اما آن دیواری که ساختم، از آن دو فرزند یتیم، در آن شهر بود. زیرآن دیوار برای آنها گنجی وجود داشت و پدرشان مرد صالحی بود. خداوند به خاطر صلاح پدر میخواست دیوار استوار بماند تا آن دو به حد بلوغ برسند و گنجشان را برگیرند.
در پایان خضر برای این که موسی یقین کند همه این کارها ماموریت الهی بوده است افزود:
من این کارها را از ناحیه خودم انجام ندادم؛ بلکه به فرمان پروردگار بود. آری، این بود سر کارهایی که تو توان شکیبایی آنها را نداشتی. خضر این را بگفت و از موسی جدا شد. (2)
بعدها از موسی پرسیدند از سختیهای دوران زندگیت از همه تلختر کدام بوده است؟ گفت: سختیهای بسیاری دیدم؛ ولی هیچ یک همچون سخن فراق خضر، بر قلب من اثر نگذاشت. (3)
نکتههایی در این داستان وجود دارد که برای همه انسانها اسوه زندگی است. ما به اختصار به دو نکته مهم اشاره میکنیم:
1-پیدا کردن رهبر دانشمند و استفاده از پرتو علم و دانش او به قدری اهمیت دارد که حتی پیامبر اوالعزمی همچون موسی در این راه به دنبال او میرود و رنج و سفر را تحمل میکند.
2-صورت ظاهری و باطنی اشیاء و حوادث مساله مهمی است و از حیطه دانش و حساب ما بیرون است. این داستان به ما میآموزد که ما نباید در رویدادهای ناخوشایندی که در زندگی رخ میدهد، عجولانه قضاوت کنیم. چه بسیار حوادثی که ما آن را ناخوشایند داریم؛ اما بعداً معلوم میشود که از الطاف خفیه الهی بوده است. (4) این همان است که قرآن میفرماید:
(وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ)
ممکن است شما چیزی را ناخوش دارید و آن در واقع به نفع شما باشد. ممکن است چیزی را هم دوست بدارید و آن چیز به ضرر شما باشد. و خداوند میداند و شما نمیدانید. (5)
پینوشتها:
1-کهف/60.
2-مجمع البیان. پ ج6. ص481.
3-روح الجنان: ج7. ص363.
4-تفسیر نمونه: ج12. ص517.
5-بقره/216.
منبع مقاله :
غفارنیا، محمد، (1387) 142 قصّه از قرآن: همراه با شأن نزول آیاتی از قرآن، قم: جامعه القرآن الکریم، چاپ اول