علامه خبیر و دانشمند شهیر جناب آقای امینی صاحب الغدیر در جزء دهم کتاب خود ص 166 از عقدالفرید نقل می کند که ابو سهل تمیمی گفت معاویه در یکی از سفرها به عنوان حج آمده بود از زنی بنام دارمیه حجونیه که در حجون مسکن داشت سؤال کرد و او زنی بسیار سیاه چهره و فربه بود. به معاویه گفتند آن زن زنده است. از پی او فرستاد. وقتی که آمد پرسید چه چیز تو را آورد ای دختر پرگوشت. دارمیه جواب داد من پرگوشت نیستم اگر مرا به آن سرزنش می کنی، زنی از قبیله بنی کنانه هستم. معاویه گفت می دانی چرا از پی تو فرستادم؟ پاسخ داد راز غیب را خدا می داند. معاویه گفت می خواستم از تو بپرسم به چه علت علی را دوست داری و با من دشمنی.
دارمیه تقاضا کرد از جواب این سؤال او را معاف دارد ولی او قبول نکرد. گفت اکنون که مایلی می گویم. علی را دوست دارم به واسطه دادگری و عدل و تسویه و مساوات او بین مردم و تو را دشمن دارم چونکه جنگ کردی با کسی که به خلافت سزاوارتر از تو بود و پافشاری کردی درباره چیزی که سزاوار آن نبودی. علی را دوست دارم زیرا پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) پرچم خلافت را برای او بست و هم برای آنکه مستمندان را دوست داشت و پرهیزکاران و دینداران را احترام می کرد و با تو دشمنم چونکه خونهای ناحق ریختی و در حکومت و قضاوت ستم روا می داری و با هوای نفس و میل دل خود حکم می کنی.
معاویه گفت برای همین شکمت باد کرده و بالا آمده و پستانهایت بزرگ شده و کپل و پشت برآمدگی پیدا کرده. دارمیه گفت ای معاویه چیزهائی که به من نسبت دادی به خدا قسم مادرت هند به این خصوصیات ضرب المثل بوده نه من. معاویه از در عذرخواهی و آشتی وارد شد. گفت چیز بدی نگفتم منظورم این بود که زن وقتی شکمش وسیع باشد بچه ای کامل می آورد و اگر پستانهایش بزرگ بود بچه اش سیر خواهد شد و زن هرگاه بزرگ پیکر باشد وقور و سنگین می شود. دارمیه دیگر چیزی نگفت و خشم خویش فرو برد.
معاویه پرسید آیا علی را دیده ای؟ گفت آری به خدا قسم. سؤال کرد او را چگونه یافتی؟ گفت در حالی دیدم که فریب نخورده بود به این سلطنتی که تو به آن فریب خورده ای و نه از خود بی خبر و مشغول به آن ثروت بود چنانچه تو مشغول هستی و از همه چیز فراموش کرده ای پرسید. آیا سخن او را شنیده ای؟ گفت به خدا سوگند شنیده ام سخنش چنان صفائی داشت و بر دل می نشست و تیره گیها را می زدود همانطور که با وسائل زنگار فلزی را بزدایند و آن را جلا دهند. معاویه گفت راست می گوئی. آیا حاجت و خواسته ای داری؟ دارمیه پرسید اگر بگویم خواسته مرا انجام می دهی؟ جواب داد آری.
گفت صد شتر سرخ رنگ ماده با شتربان و مقدار شتر نری که لازم است می خواهم. پرسید این همه را برای چه می خواهی؟ گفت با شیر آنها بچه های کوچک را تغذیه می کنم و مستمندان را زنده می نمایم و بدین وسیله نائل به ثواب بزرگ می شوم و نیز با آنها بین عشایر و دسته های عرب اصلاح می کنم. معاویه گفت اگر آنچه می خواهی بدهم آیا محلی را که علی (علیه السلام) در دل تو دارد من هم خواهم داشت؟ دارمیه با کمال تعجب گفت سبحان الله! هرگز نمی شود. حتی مقام پست تری از علی هم در دل من برای تو جا نخواهد بود. در این موقع معاویه دو شعر خواند پس از آن گفت اگر علی زنده می بود از آن شترها یکی هم به تو نمی داد. دارمیه گفت به خدا قسم همین طور است قالت و لا والله و لاوبره واحده من مال المسلمین؛ حتی یک دانه موی شتر هم از مال مسلمین و مردم نمی داد.