نویسنده: محمد غفارنیا
شخصی به ابن عباس گفت: جمعی از این امت معتقدند که اگر بنده خدا گناه کند، از رزق او محروم میشود. ابن عباس گفت: به آن خدایی که جز او معبودی نیست، این مطلب در کتاب خدا از آفتاب نیمروز روشنتر است. خدا این را در سوره قلم آورده است.
پیرمردی در یمن در 12 میلی صنعا باغی داشت بنام حروان. هیچ میوهای از آن باغ به خانهاش نمیآمد؛ مگر آن که حق هر صاحب حقی را از آن اداء کرده بود. میگویند: مایحتاج خود و خانوادهاش را از آن بر میداشت و باقی را صدقه میداد. (1) وقتی آن پیرمرد از دنیا رفت، باغ او به پنج نفر از پسرانش به ارث رسید. در همان سال فوت پدرشان، باغ آن چنان حاصلی آورد که هیچ سالی آن طور نیاورده بود.
جوانان بعد از نماز عصر به طرف باغ روانه شدند و رزق و میوه بسیاری که تا آن روز مانند آن را ندیده بودند، در باغ خود یافتند. وقتی آن محصول بسیار را مشاهده کردند طغیان ورزیده به یکدیگر گفتند: پدر ما پیر و خرفت بود و عقلش را از دست داده بود که این را به فقرا میداد. بیایید ما اکنون با هم قرار بگذاریم به احدی از فقرا چیزی از این میوهها ندهیم تا امسال قدری اموالمان زیاد شود، آن گاه در سالهای بعد روش پدر را دنبال میکنیم.
چهار نفر از برادران قبول کردند و پنجمی که از همه عاقلتر بود، در خشم شد و به آنها گفت: از خدا بترسید و طریقه پدر را پیش گیرید، تا سالم باشید و سود ببرید. اما برادران دیگر، او را زدند و سخت آزردند. آن برادر نیز وقتی یقین کرد که اینان قصد کشتن او را دارند به ناچار رای آنها را پذیرفت. سپس همگی از آنجا به خانههای خود برگشتند و هم سوگند شدند که هر وقت خواستند میوه باغ را بچینند، صبح
خیلی زود بچینند یا قسم خوردند که چیزی برای مستمندان باقی نگذارند، و در این سوگند حتی انشا الله هم نگفتند؛ خلاصه در نتیجه این ضعف ایمان و بخل و چنین غرور و خودخواهی، خداوند بین آنان و نعمت هایشان حائل شد، و از آن همه رزق و میوه یک دانه هم عایدشان نشد.
شبی که آنها همه در خواب بودند، عذاب پروردگار بر تمام باغ فرود آمد و آتشی سوزان و صاعقهای مرگبار چنان بر باغ افتاد، که آن باغ سبز و خرم، چون شب ظلمانی سیاه گردید و جز مشتی خاک از آن باقی نماند. صبح روز بعد برادران مغرور به گمان این که درختان پر بارشان آماده برای چیدن میوه است هم دیگر را صدا زدند که اگر میخواهید میوهها را بچینیم به باغستان برویم. همان طور که آنها به سوی باغ حرکت میکردند، نجوا کنان میگفتند: مواظب باشید امروز حتی یک فقیر هم وارد باغ نشود. خلاصه در این اندیشه بودند چگونه میوهها را بچینند تا هیچ یک از فقرا خبر دار نشود که ناگاه باغی را دیدند سوخته و… ناباورانه گفتند: نه، این باغ ما نیست، ما راه را گم کرده ایم؛ اما پس از مدتی فهمیدند که نه، باغ، باغ خود آنهاست؛ بلکه راه حق را گم کردهاند که میخواستند مستمندان و نیازمندان را محروم کنند. اکنون مینگریستند که محرومان واقعی خود آنها هستند. هم از نعمت خدا محروم شدند و هم از ثواب انفاق و صدقه؛ در این میان آنکه از همه عاقلتر بود، گفت: مگر به شما نگفتم، خدا را تسبیح کنید و از مخالفت با او بپرهیزید و شکر نعمتش را به جا آورید.
برادران که از سیلی سخت آزمایش و بلا بیدار شده بودند، گفتند: آری، منزه است پروردگار ما، مسلماً ما ظالم و ستمگر بودیم. این جا بود که آنها رو به همدیگر کرده و به سرزنش یکدیگر پرداختند. سرانجام به طغیان خویش نیز اعتراف کردند و گفتند:
وای بر ما که طغیانگر بودیم.
آن گاه روی به درگاه خدا آوردند و گفتند: امیدواریم پروردگارمان گناهان ما را ببخشد و باغستانی بهتر از این باغ در اختیار ما بگذارد، چرا که ما اینک به سوی او رو آورده ایم و به ذات پاکش دل بستهایم. (2) خداوند نیز به عنوان یک درس همگانی و عبرت آموز، میفرماید:
(کَذَلِکَ الْعَذَابُ وَلَعَذَابُ الْآَخِرَهِ أَکْبَرُ لَوْ کَانُوا یَعْلَمُونَ)، آری، عذاب خداوند این گونه است در دنیا؛ و عذاب آخرت از آن هم بزرگتر است اگر میدانستند. (3)
پینوشتها:
1-مجمع البیان: ج 10، ص 336.
2-تفسیر قمی: ج2، ص381-382؛ مجمع البیان: ج10، ص336.
3-قلم/33.
منبع مقاله :
غفارنیا، محمد، (1387) 142 قصّه از قرآن: همراه با شأن نزول آیاتی از قرآن، قم: جامعه القرآن الکریم، چاپ اول