نویسنده:عبدالله صالحی
منبع:چهل داستان و چهل حدیث از امام هادی(ع)
یکی از درباریان متوکّل ، معروف به ابوالعبّاس – که دائی نویسنده خلیفه بود – حکایت کند: من با ابوالحسن ، علی هادی علیه السلام سخت مخالف و نسبت به او بدبین بودم ، تا آن که روزی متوکّل مرا به همراه عدّه ای برای احضار آن حضرت از شهر مدینه به سامراء بسیج کرد. پس از آن که وارد شهر مدینه شدیم ، به منزل حضرت وارد شده و پیام متوکّل عبّاسی را ابلاغ کردیم ؛ و حضرت هادی علیه السلام موافقت نمود که به سوی شهر سامراء حرکت کنیم . پس از آن ، از شهر مدینه به سمت سامراء خارج شدیم ، هوا بسیار گرم و ناراحت کننده بود؛ و چون موقع حرکت ، آب و غذا نخورده بودیم ، مقداری راه را که پیمودیم ، پیشنهاد دادیم تا پیاده شویم و اندکی استراحت کنیم ؟ امام هادی علیه السلام فرمود: در این جا مناسب نیست ، بهتر است که به راه خود ادامه دهیم تا به محلّی مناسب برسیم . به همین جهت به حرکت خود ادامه دادیم تا این که در بیابانی قرار گرفتیم که هیچ آب و گیاهی یافت نمی شد و گرمی هوا و تشنگی و گرسنگی تمام افراد را بی طاقت کرده بود. در این هنگام حضرت توجّهی به افراد نمود و اظهار داشت : چرا این قدر بی حال و ناتوان شده اید، چنانچه خسته ، تشنه و گرسنه هستید، همین جا اُتراق کنید. ابوالعبّاس گوید: من گفتم : یا اباالحسن ! در این صحرای بزرگ چگونه استراحت کنیم ؟ حضرت فرمود: همین جا مناسب است . بنابر این ، طبق دستور حضرت در حال بار انداختن بودیم که ناگهان متوجّه شدیم در همان نزدیکی – کنار ما – دو درخت بسیار بزرگ با شاخه های زیاد بر زمین سایه افکنده و کنار یکی از آن ها چشمه ای است و آب آن بر زمین جاری می باشد، که بسیار سرد و گوارا بود. بسیاری از همراهان با حالت تعجّب گفتند: ما چندین مرتبه از این مسیر رفت و آمد کرده ایم ؛ ولی هرگز چنین چشمه و درختانی را در این مکان ندیده ایم . و من بسیار در تعجّب فرو رفته و با تمام وجود، به آن حضرت خیره شده بودم که ناگهان تبسّمی نمود؛ و سپس روی مبارک خود را از من برگرداند. با خود گفتم : این موضوع را باید خوب بررسی کنم ؛ لذا از جای خود برخاستم و کنار یکی از آن دو درخت آمدم و شمشیر خود را زیر خاک پنهان نموده و دو سنگ به عنوان علامت و نشانه روی آن ها نهادم ، و بعد از آن آماده نماز شدم . و چون افراد استراحت کردند، حضرت فرمود: چنانچه خستگی افراد برطرف شده است ، حرکت کنیم . همه رفتیم ، من بازگشتم ؛ ولیکن هیچ اثری از درخت و چشمه آب نیافتم و شمشیر خود را برداشتم و به قافله ، ملحق شدم و بسیار در فکر فرو رفتم و دست به سمت آسمان بلند کرده و از خداوند خواستم که مرا از دوستان و معتقدان به حضرت ابوالحسن ، امام هادی علیه السلام قرار دهد. در همین لحظه ، حضرت متوجّه من شد و فرمود: ای ابوالعبّاس ! بالا خره کار خود را کردی؟ عرضه داشتم : بلی ، یاابن رسول اللّه ! من نسبت به شما مشکوک بودم و الا ن به حقانیّت شما معتقد گشتم و به لطف خداوند منّان هدایت یافتم . حضرت فرمود: آری چنین است ، همانا افراد مؤ من و اهل معرفت ، کمیاب هستند.