داستانی خواندنی از زندگی نامه آیهالله میرزا جواد تهرانی
چراغ دستی را بالاترمیگیرد تا جلوی پایش را بهتر ببیند قدم هایش را تند تر می کند صدای واق واق سگ ها از دور به گوش میرسید .کمی می ماند تا نفسی تازه کند به آسمان نگاه می کند پراز ستاره است همیشه دوست داشت آسمان پرستاره را تماشا بکند عبایش را جمع و جور میکند و کمی قدمهایش را بلندتر برمیدارد تا شاید زود تر به خانه برسد.
در راه با خود می گوید :ای کاش زود تر راه می افتادم ،کوچه هارا یکی پس از دیگری طی می کند دیگر چیزی به جز صدای نفس زدنش را نمی شنود حتی صدای آن سگ ها را ،به در خانه که رسید کوبه در را بادستانش گرفت از سردی کوبه تنش به لرزه افتاد همینکه کوبه در را بالا آورد به خودش آمد :نکند خواب باشند دیر وقت است اگر خوابیده باشند چه ؟
اما با سرما جه کنم تا صبح یخ می زنم بالاخره من پدرشان هستم حق دارم به گردنشان؛ ولی همسرم خسته است بچه هایم از خواب ناز بیدار میشوند خدا را خوش نمی آید اذیت میشوند.
به آرامی کوبه را رها کرد دستش که از سرما کرخت شده بود به زیر عبا برد دوباره به آسمان نگاه کرد عجب آسمان قشنگی ،چند بار تا انتهای کوچه رفت یکی دوبار وسوسه شد تا در بزند ولی با دلش نتوانست کنار بیاید دوباره او بود آسمان و ستاره ها و یاد خدا .
راه رفت وراه رفت تا صدای بانگ اذان موذن را شنید با خودش گفت :این مشهدی علی عجب صدای دل نوازی دارد این از اذان های بهشتی است کوبه در را که گرفت احساس کرد تا مغز استخوانش سرما رسوخ کرده است هر طوری بود در زد لحظه ای گذشت تا همسرش در را باز کند ؛همسرش با نگرانی پرسید:
کجا بودی نگران شدیم !
میرزا جواد جواب سوالش را به گرمی داد مثل همیشه در اتاق را که باز کرد اولین کسی که به سراغش آمد دخترش بود
و قتی سردی دستان پدر را دید پرسید :بابا مثل اینکه خیلی وقت است پشت در ایستاده ایی پدر لبخندی به دختر زد وگفت خواستم اذیت نشوید وبعد در حالی که آماده برای نماز می شد رو کرد به بجه هایش و گفت : پیامبر صلی الله علیه و آله می فرمایند :کسی که مومنی را اذیت کند خدا اورا اذیت میکند و کسی که مومنی را اندوهناک کند خدا اورا
غمگین می کند.
اقتباس از حکایات سایت صالحین