پیامبر(ص) فخر عالمین چون به حرب خیبر رفت ، چشم(علی علیه السلام) – آن چشمه شجاعت – درد می کرد و در میان صحابه نبود. رسول گفت : مبارز دارالاسلام کجاست که کار حرب او سازد و دل عدو به قهر او گذارد؟ گفتند: او به درد چشم مبتلاست و رنج و بلا. خواجه صلی الله علیه و آله و سلم رایت به یکی از بزرگان صحابه داد و به حرب فرستاد. آن بزرگ برفت و بی فتح باز آمد. رایت به دیگری داد. او نیز بی ظفر بازگشت ، خیبر، حیدر می جست . حصار، مردکار می طلبید! پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم گفت: لا عطین الرایه غدا رجلا یحب الله و رسوله و یحبه الله و رسوله یعنی : فردایت رایت را به دست کسی دهم که خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول او را دوست دارند و نگریزند و باز نگردد تا خیبر را نگشاید. منافقان گفتند: باری از علی فارغیم . دیگر روز مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم ، مرتضی علیه السلام را بخواند و گفت : تو را چه رسیده است ؟ گفت : درد چشم دارم . مرا کحل شفقت تو می باید. دیده ام دردمند است . سرمه راحت تو می طلبد. گفت : بیا که آب دهن من شفای جمله دردهاست . خواجه صلی الله علیه و آله و سلم سر مبارک شاه مردان را در کنار گرفت و یک میل از لعاب دهن مبارک خود در چشم وی کشید. چون خواجه جهان ، نوش داروی امان از مکحله دهان در چشم امیر مؤمنان علیه السلام کشید، در حال صحت یافت ، رنج به راحت بدل شد…. پس خواجه صلی الله علیه و آله و سلم رایت به دست حیدر داد و به خیبر فرستاد (و فردا که روز محشر است هم رایت دار او خواهد بود و امروز خلقان را به ولای او فرموده اند و فردا لوا به دست او خواهد بود. هر که امروز به ولای او بود فردا زیر لوای او بود) القصه شاه مردان چون به نزدیک خیبر رسید، مرحب از حصن بیرون آمد و بر شاه مردان حمله کرد. شاه مردان ضربت وی را رد کرد و بر او ضربتی زد که چون خیارش به دو نیم کرد. عامر بیرون آمد. بالای وی پنج گز بود. امیرالمؤمنین علیه السلام ضربت بر ساق پای وی زد – چنانکه آن ملعون از پای در آمد و بیفتاد و به لعنت خدای رسید. دیگران به هزیمت شدند. آورده اند که بر بام حصار منجمی بود. هر کس بدانجا می رسید نام و نسبش معلوم می کرد و می گفت که تو نه آنی . چون شاه مردان بدانجا رسید، نام و نسبش معلوم کرد و گفت : این است گیرنده خیبر و خود را از بالای حصار در افکند. شاه مردان وی را در هوا بگرفت و آهسته بر زمین نهاد، چنانکه آزرده نشد و اسلام بر وی عرضه کرد. منجم مسلمان شد. چون شاه مردان از کار منجم بپرداخت و آهنگ در خیبر کرد، علی در حق بود، آهنگ در باطل کرد، زلزله در وی افتاد. حلقه در بگرفت و چنان بجنبانید که جمله حصار بلرزید، به قوت ربانی در حصار را از جای کند و چهل گام بینداخت . آورده اند که چهل مرد خواستند که آن در را باز گردانند، نتوانستند. حیدر آن در را به مردی بر کند و به آزاد مردی بینداخت و به جوانمردی بر دوش گرفت تا جمله صحابه بر وی بگذشتند یعنی : گذر همه بر من است که : من اراد العلم فلیات الباب و اتوا البیوت من ابوابها یکی گفت : یا رسول ! تعجب می کنم از دست و دوش علی که آن در را نگاه می دارد که خلقان به وی می گذرند. خواجه صلی الله علیه و آله و سلم گفت : از دستش تعجب مکن . از پایش تعجب کن . نگاه کرد امیرالمؤمنین علیه السلام را دید در میان خندق در هوا ایستاده . خواجه صلی الله علیه و آله و سلم گفت : ای علی ! اگر نه آنست که می ترسم که طایفه ای در حق تو آن گویند که در حق عیسای مریم گفتند، من امروز در حق تو آن گفتمی که هر جا که خاک قدم تو بودی ، گرفتندی و تبرک جستندی و لیکن ترا این بس است که تو از من و من از توام . انت منی و انا منک ، نفسک نفسی و لحمک لحمی و دمک دمی .
داستان عارفان / کاظم مقدم