شروع قبل از مُردن
حکمت هر که پیش از مرگ طبیعی به موت ارادی بِمُرد، زنده ابد شد؛ و این عبارت است از میراندن شهوت و کشتن غضب، به فرمان عقل و شرع
شیری (1) نه خون آهو و روباه خوردن ست
گر دیو نفس را بدریدی غضنفری (2)
هوا پرستی با خدا پرستی جمع نشود و خودبینی با حق بینی به یک جای ننشیند
(3)
جهاد با نفس تا آخرین نَفَس
نکته تا از تویی تو با تو مویی همراه است آن عَلَمِ فتنه ایست بر پای، که عَلَم چون بر پای باشد، دشمن اگر چه شکست خورده و گریخته باشد، بیم بُوَد که توان بازیابد و باز گردد و هجوم آورد… . ای بنده، اگر روزی صد بار آب و خاک شوی به از آنکه در راهِ پسندِ نفس خود هلاک شوی. از مکر نفس ایمن منشین که هلاک شوی، ایمن وقتی شوی که با ایمان به خاک شوی.(4)
خود را از میان برداشتن
توصیه ای دوست! از تو تا خدا راهی نیست، و اگر هست، راه تویی؛ خود را از میان بَردار تا راه نماند و به یقین بدان، که مُلک هستی از آنِ خداست
یک قدم بر نفس خود نِه، دیگری بر کوی دوست
هر چه بینی، دوست بین، با این و آنت کار نیست(5)
***
چون تو از بودِ خویش گشتی نیست
کمر جهد بند و در ره ایست
چون کمر بسته ایستادی(6) تو
پای بر فرقِ دل نهادی تو
تاج اقبال بر سرِ دل نه
پای اِدبار بر خور و گِل نه(7)
نیایش الهی، مرا به قضای خویش راضی کن و به عنایت خود خرسند، از هوای نفس دور دار و در شریعت در بند(8)
جمله نغز قدم بر هوا(9) نِه تا بر هوا رَوی، قدم بر آبروی نفس نِه تا بر روی آب روی.(10)
گذر از خود برای خدا
حکایت شبی با یزید بسطامی گفت : الهی راه به تو چگونه است ؟
جواب آمد: تو از راه بر خیز که رسیدی؛
چون به مطلوب رسیدی، طلب نیز حجاب راه بود، ترکَش واجب باشد.
گفتم ملکا تو را کجا جویم من
وز خلعت تو وصف کجا گویم من
گفتا که مرا مجو به عرش و به بهشت
نزد دل خود که نزد دل پویم من(11)
تا از خود پرستی فارغ نشوی، خداپرست نتوانی بودن؛ تا بنده نشوی، آزادی نیابی؛ تا پشت به هر دو عالم نکنی، به آدمیت نرسی؛ و تا از خود نگریزی به خود در نرسی؛ و اگر خود را در راه خدا نبازی و فدا نکنی مقبول درگاه نشوی؛ و تا پشت
پای بر همه نزنی و پشت بر همه نکنی کامل نشوی و به جمله راه نیابی؛ و تا فقیر نشوی غنی نباشی؛ و تا فانی نشوی باقی نباشی(12)
از تو تا دوست نیست ره بسیار
ره تویی سر به زیر پای درآر(13)
راه خدا
توصیه ای عزیز، بدان، که راه خدا نه از جهت راست است و نه از جهت چپ ،و نه بالا و نه زیر، و نه دور و نه نزدیک؛ راه خدا در دل است، و یک قدم است :«دَع نفسَکَ و تَعال؛ نفست را رها کن و پیش آی».(14)
چون گذشتی ز عالمِ تک و پوی
چشمه زندگانی آنجا جوی
اجل آمد کلید خانه راز(15)
در دین بی اجل (16) نگردد باز
تا بود این جهان، نباشد آن (17)
تا تو باشی نباشدت یزدان (18)
جنگیدن با دشمن باطن
توصیه عزیزا، با جنس هم نَفس باشی بهتر از آن است که با ناجنس در قفس باشی. با دشمن ظاهر جنگ کردن آسان است، با دشمنِ باطن در جنگ شو که در پی ایمان توست (19)
دزدِ خانه است نفسِ حالی بین(20)
زونگه دار خانه دل و دین
دزدِ ناگه، خسیس(21) دزد بود
دزد خانه نفیس (22) دزد بود
چون ظفر یافت (23) دزد بیگانه
نَبَرد جز که خرده خانه
باز چون دزد خانه در نگرد
همه کالای دور دست برد (24)
از درونت پلنگ و موش به هم
تو همی خُسبی، اینت (25) جهل و ستم
غافل از کید و حیلت شیطان
کرده شیطان زمکر قصد به جان (26)
حفظ اعضا و جوارح
توصیه غیبت مکن، تهمت مزن،حسد مبر و بخل مَوَرز؛ و زبان را در میدان بیان سرگردان مدار که از زیان تا زبان یک نقطه مسافت بیش نبود و مَحرم به نقطه ای مُجرم می شود. چشم از باطل بپوش و گوش به غیر حق مده و د هر قدمی و دمی، ذکری و فکری به جای آر و مراقبه (27) از دست مگذار (28)و(29)
مبارزه با منشأهای افات
نکته بیشتر افات که از نفس پدید آید از خفتن و خوردن و پوشیدن است؛ و انسان چون سیر بخورد کاهل شود، از وی عبادت نیاید. و چون بسیار خسبد کُند شود از وی خلوت نیاید؛ و چون جامه فاخر پوشد چابکی اش برود و از وی خدمت نیاید(30)
مهار کردن شهوت
حکمت حکیمی گفت: ایزد تعالی فرشتگان را عقل داد بی شهوت، و ستوران شهوت داد بی عقل، و آدمیان را شهوت داد با عقل. هر آن کسی که عقل وی شهوت او را غلبه کند او بهتر از فریشتگان باشد. هر آن کسی که شهوت وی مر عقل او را غلبه کند؛ او بدتر از ستوران باشد (31)
بند نهادن بر نفس
تا گَزَنده بُوی، گُزیده نه ای
تا درنده بُوی رسیده نه ای
بند بر خود نهی، گُزیده شوی
پای بر سر نهی رِسیده شوی (32)
مخالفت با نفس
جمله نغز معاملت با خود به خلاف، (33) با خلق به انصاف، با حق به اعتراف (34)
مبارزه با وسوسه های نفسانی
حکایت
بود پیری به بصره در، زاهد
که نبود آن زمان چون او عابد
گفت هر بامداد برخیزم
تا ازین نفس شوم، بگریزم
نفس گوید مرا که هان ای پیر
چه خوری بامداد؟ کن تدبیر
باز گوید مرا که تا چه خورم؟
منش(35) گویم که مرگ و در گذرم
گوید انگاه، نفس ِ من با من
که چه پوشم؟ بگویمش که کفن
بعد از آن مر مرا سؤال کند
آرزوهای بس محال کند
که کجا رفت خواهی ای دل کور(36)
منش گویم خموش، تا لبِ گور
تا مگر بر خلاف نفس نفَس
بتوانم زدن ز بیم عَسَس (37)
بَخ بَخ (38) آن را که نفس را دارد
خوار، و در پیش خویش نگذار (39)
توبیخ نفس
توصیه خویشتن را پند ده و بر نفس خویش خشم گیر، بلکه به هیچ وقت ملامت و توبیخ از وی باز مگیر و با وی بگوی: ای نفس! ادعای زیرکی کنی و اگر کسی تو را احمق گوید خشم گیری، و از تواحمق تر کیست! کسی که به بازی و خنده مشغول باشد وقتی که لشکری بر در شهر باشد! و منتظر وی، و کس فرستاده تا وی را ببرند و هلاک کنند، و وی به بازی مشغول باشد، از وی احمق تر که باشد!
و امروز لشکر مردگان بر در شهر منتظر تواند، و عهد کرده اند که تا تو را نبرند بر نخیزند؛ و دوزخ و بهشت برای تو آفریده اند، و ممکن است که همین امروز تو را ببرند، و اگر امروز نبرند فردا ببرند، و کاری را که خواهد شد، انجام شده فرض کن؛ ومرگ با کس وعده ننهد که به شب آیم یا به روز…
اگر می پنداری که خدای نمی بیند، کافری؛ و اگر می دانی که می بیند، سخت گستاخی و بی شرم که از اطلاع وی باک نمی داری؛ اگر غلام تو در حق تواین نافرمانی کند بنگر تا خشم تو باوی چوی بود؛ پس از خشم خدای به چه ایمن شده ای! اگر می پنداری که طاقت غذاب وی داری، انگشت بر آتش نِه، یا یک ساعت در افتاب بنشین، یا در گرم خانه گرمابه شو، تا بیچارگی و بی طاقتی خویشتن بینی؛ تا نپنداری که به هر چه می کنی تو را بدان مواخذه نخواهند کرد….
با خود بیندیش که چرا هر که نمی کارد نمی درود؟ و چرا چون خواسته ای داری، همه حیلت ها بکنی تا به دست آری، و نگویی خدای رحیم است، خود بی رنج من کار من مهیا کند؟ وای بر تو! همانا می گویی: آری چنین است و لیکن طاقت رنج نمی دارم (40)
توسل؛ راه رهایی از نفس
نیایش
که رساند به من سخن جز تو!
که رهاند مرا زمن جز تو!
نخری رنگ و بوی و دمدمه (41) تو
زین همه وارهانم ای همه تو(42)
***
عجز و بیچارگی و ضعف خری
نخری سستی و خری و تری (43)
سوزاندن نفس
توصیه هیزم تویی ومِهرِ او آتش، آتش در هیزم زن و بنشین خوش. اگر روزی بوی سوزش خویش بشنوی، نخواهی که به جز ان بوی هیچ شنوی (44)
پی نوشت ها :
1ـ شیری: شیر بودن
2ـ غضنفر: شیر
3ـ حُسن دل، ص41
4ـ مجموعه رسائل خواجه عبدالله انصاری، ج1، ص201
5ـ انسان کامل (بازنویسی الانسان الکامل)،ص138
6ـ کمر بسته ایستادن: کنایه از آمادگی
7ـ پای ادبار بر خور و گِل نهادن: به خوردن و خواست های جسمانی توجه نداشتن و آنها را خوار گرفتن است و کسی که چنین کند گویی بر سر دل خویش تاجی از اقبال نهاده است. خلاصه حدیقه (برگزیده حدیقه الحقیقه)، ص18
8ـ مجموعه رسائل خواجه عبدالله انصاری، ج1، ص380
9ـ هوا:هوای نفس
10ـ مجموعه رسائل خواجه عبدالله انصاری ،ج1، ص120
11ـ مرا نزد دل خود بجوی که جولانگاه من دل است. تمهیدات ، ص24
12همان،ص26و25
13ـ به -اصلاح -خود مشغول شو. خلاصه حدیقه (برگزیده حدیقه الحقیقه)، ص48
14ـ تمهیدات،ص92
15ـ کلید خانه اسرار، کشتن نفس است
16ـ منظور منیت خود را کنار گذاشتن است نه اجل محتوم
17ـ منظور از «آن»جهان است
18ـ خلاصه حدیقه(برگزیده حدیقه الحقیقه)،صص27و28
19ـ مجموعه رسائل خواجه عبدالله انصاری، ج1، ص80
20ـ نفس حالی بین: نفس اماره دنیا جوی لذت طلب
21ـ خسیس: پَست
22ـ نفیس: ارجمند
23ـ ظفر یافت :کامیاب شد
24ـ دور دست: پنهان شده، خارج از دسترس. دزد خانگی کالاهای قیمتی را که در خزانه گذاشته می برد
25ـ اینت: گفتا
26ـ قصد جان کردن: در پی گرفتن جان کسی بودن. خلاصه حدیقه (برگزیده حدیقه الحقیقه)، ص160
27ـ مراقبه: حضوردل با خدا و مواظبت اعمال خود بودن.
28ـ فراموش مکن
29ـ حُسن دل، ص31
30ـ صوفی نامه، صص 57و58
31ـ خرد نامه، ص102
32ـ رسیده شوی: کامل شوی. خلاصه حدیقه (برگزیده حدیقه الحقیقه) ص54
33ـ منظور، مخالفت با نفس است
34ـ منظور، اعتراف به گناهان است. صد میدان، ص26و27
35ـ منش: من به او
36ـ ای کور دل به کجا خواهی رفت
37ـ عسس: نگهبان، داروغه
38ـ بَخ بخ: مرحبا، آفرین
39ـ خلاصه حدیقه (برگزیده حدیقه الحقیقه)، ص182
40ـ کیمیای سعادت، ج2، صص499و500
41ـ دمدمه: فریب
42ـ ای کسی که همه چیز تویی.
43ـ خری و تری: حماقت و ناخوشی. خلاصه حدیقه (برگزیده حدیقه الحقیقه)، ص70
44ـ مجموعه رسائل خواجه عبدالله انصاری ، ج1، ص46
منبع:گنجینه ش 81