هشام بن سالم گوید: امام سجاد (علیه السلام) در مکه مشغول طواف بود، ناگهان در یک ناحیه مسجد جمعیتی را دید، پرسید این جمعیت برای چه در آنجا جمع شده اند؟ عرض کردند: محمد بن شهاب زهری عقلش را از دست داده و با هیچ کس سخن نمی گوید، بستگانش او را از خانه بیرون آوردند تا شاید مردم را دید سخن بگوید، وقتی که طواف امام سجاد (علیه السلام) تمام شد نزد زهری آمد و فرمود: چرا چنین هستی ؟ زهری عرض کرد: فرماندار شدم و در خون (فردی) شرکت نموده ام ، اینک از خوف خدا به این حال که می بینی افتاده ام . امام فرمود: من در مورد تو از اینکه ناامید از رحمت خدا شده ای ، بیشتر از آنچه انجام داده ای ترس دارم . سپس فرمود: برو دیه (و خونبهای) فردی را که در قتل او دست داشتی بپرداز. زهری عرض کرد: این کار را کردم ولی اولیاء مقتول نمی پذیرند. امام فرمود دیه را در میان کیسه ای بگذار و ببند، و منتظر بمان تا وقت نماز، و در آن هنگام آن را به خانه اولیاء مقتول بیفکن .
داستان صاحبدلان / محمد محمدی اشتهاردی