دیدن شیفتگانی که به یار رسیده بودند و عاشقانی که برات صبح گرفته بودند، آتش بر جانش میزد و بر شدت عطشش میافزود و در یک کلام انتظارش تمام شده بود و کاسه صبرش لبریز، هر چه داشت رو کرده بود اما بی فایده، مثل روز اول.
دعاها و اذکار مختلف میخواند، ریاضت های گوناگون میکشید، هر توسل و نذری میکرد، حتی به علم جفر و اسرار حروف و اعداد هم متوسل میشد تا شاید برای لحظهای هم که شده جمال خورشید را به نظاره بنشیند و این آرزوی دیرینه خویش را برآورده سازد. جستوجوی مقدسی بود؛ اما بیاثر. گاه نورانیتی میدید و حال معنوی بسیار خوبی به او دست میداد؛ لیکن خبری از یار نمییافت.
دیگر ناامید شده بود تا اینکه روزی هاتفی در گوشش گفت: «اکنون مولایت در بازار آهنگران، در دکان پیرمردی قفلساز نشسته است، برخیز و به محضرش شرفیاب شو!» با شنیدن این ندا هوش از سرش پرید، دست بر چشمانش کشید و گفت: خوابم یا بیدار؟!
لحظات بسیار سنگینی بود، چرا که نتیجه و پاداش روزها تلاش و کوشش، راز و نیاز، سوز و گداز، اضطراب و التهاب و … در انتظارش بود. هرولهکنان با دلی سراسر خوشحالی و سرور، خودش را به بازار رساند، به در مغازه پیرمرد قفلساز رسید ناگهان جمال دلربای خورشید بی اختیار دیدگان او را مجذوب خود ساخت. باور نمیکرد؛ خیره خیره به امام نگاه میکرد، دلش میخواست زمان متوقف شود، او باشد و مولایش، میدید امام چه زیبا نشسته و با پیرمرد گرم صحبت است، چه گفتوگوی شیرینی، او چشم از امام بر نمیداشت، پلک هم نمیزد، میترسید پلک بزند و امام برود.سینهاش گر گرفته و زبانش بند آمده بود. باید حرفی میزد و چیزی میگفت، خلاصه همه توانش را جمع کرد و به حضرت سلام کرد. امام جوابش را داد و اشاره به سکوت فرمود.
در همین حال، پیرزنی ناتوان و خمیده، عصا زنان، در آستانه دکان ظاهر شد، با دستان لرزان، قفلی به پیرمرد نشان داد و گفت: «اگر برای شما مقدور است این قفل را سه شاهی از من بخرید که من به سهشاهی پول احتیاج دارم.» پیرمرد قفل را گرفت و نگاه کرد و لبخندی زد و گفت: خانم! «این قفل هشت شاهی ارزش دارد. اگر شما یکشاهی به من دهید تا کلید آن را هم بسازم، آن وقت قفل شما ده شاهی ارزش دارد و دیگر هیچ عیبی ندارد.»
پیرزن گفت: «نه! من نیازی به قفل ندارم، به پول آن احتیاج دارم. شما اگر آن را سهشاهی بخرید من به شما دعا میکنم.»
پیرمرد در کمال سادگی گفت: «خواهرم تو مسلمانی و من هم ادعای مسلمانی دارم، چرا مال مسلمان را ارزان بخرم و حق شما را پایمال کنم،این قفل شما هشت شاهی ارزش دارد من اگر بخواهم سود ببرم به هفتشاهی؛ آن را از شما خریداری میکنم؛ چون در هشتشاهی معامله، بیانصافی است که بیش از یک شاهی سود ببرم، اگر میخواهی بفروشی من آن را به هفتشاهی از شما میخرم.»
پیرزن مات و مبهوت شده بود، باور نمیکرد مرد راست بگوید؛ شاید پیش خودش می گفت: قفل ساز او را مسخره کرده است؛ ناگهان برآشفت و گفت: «معلوم است چه میگویی؟! من این قفل را سراسر بازار نشان دادهام، کسی راضی نشد آن را از من سه شاهی بخرد، حال تو میخواهی آنرا از من هفت شاهی بخری؟!»
پیرمرد در حالی که تبسمی بر لب داشت، هفت شاهی از جیبش درآورد و به آن پیرزن داد و قفل را خرید.
پیرزن در کمال تعجب، پول را گرفت و برایش دعا کرد و رفت؛
آنگاه امام رو به آن طلبه جوان کرد و گفت: «آقای عزیز! تماشا کردی، اینطور باشید تا ما خود به سراغ شما بیاییم، چله نشینی لازم نیست، ریاضت و توسل به جفر و رمل فایده ای ندارد، عمل نشان دهید و مسلمان باشید تا به دیدار شما بیاییم.
از تمام این شهر، من این پیرمرد را انتخاب کردهام؛ زیرا این مرد دین دارد، خدا را میشناسد، این هم امتحانی که داد، از اول بازار، چون همه این پیرزن را نیازمند دیدند در این فکر بودند که قفل او را ارزان بخرند، لیکن این پیرمرد به هفت شاهی آنرا خرید، آری! بر او هفته ای نمیگذرد مگر آن که من به سراغ او میآیم و از او دلجویی میکنم!»
امام این را که گفت، برخاست و رفت.
او که هم چنان میخ کوب زمین بود، دست بر سینه، با چشمانش حضرت را بدرقه کرد، تا از نظرش پنهان شد، لیکن این جمله امام مدام در درونش تکرار میشد:
«عمل نشان دهید و مسلمان باشید…»
آری! او گاهی به پیرمرد مهربان و با صفا فکر میکرد و گاهی به کلام محبوب.
منبع: سایت زندگی رضوی