لبخند بر چهره ها جاری است و شادی و نشاط در سیمای افراد موج می زند، هرکس به دیگری می رسد، سلام می کند و با همه ی وجود به برادر مسلمانش احترام می گذارد.
جامعه ی عجیبی است، صفا و صمیمیتی که ازنور ایمان برخاسته، چنان زوایای زندگی افراد را روشن کرده است که زن و مرد، فرزند و پدر ومادر، همسایه، کارگر، کشاورز، پیله ور، کوچک و بزرگ و سرانجام همه، مهربان و وظیفه شناس شده اند و محیطی سرشار از ایمان، امانت داری، درست کاری، بزرگواری، نجابت، غیرت و خود سازی به وجود آورده اند، به طوری که، دروغ، دزدی، حرام خواری، تجاوز به حقوق دیگران، لغزش های اخلاقی، ناموسی وخلاصه گناه، آلودگی و تباه کاری از ساخت جامعه رخت بر بسته است و اگر احیاناً کسی به خاطر پیروی از شهوت و هوای نفس، گناه و لغزشی را مرتکب شود، در مقام توبه و چاره جویی برای جبران خطای خویش بر می آید.
این جا، مدینه است، جایی که پیامبر(ص) طی نزدیک به 10 سال، همگان را با معارف آسمانی آشنا کرده و یاران و مسلمانان زبده و ممتازی پرورش داده که هرکدام خدماتی بزرگ از جهت فرهنگی و انسانی انجام داده است و امواج آن تا امروز انسان های بسیاری را به ساحل نجات و سعادت رسانده است. در «مدینه » که پس از سکونت پیامبر(ص) و تشکیل تمدّن بزرگی در آن به نام «مدینه النبی» معروف گردید، وقایع و داستان های شگفت آور، تکان دهنده و آموزنده ای رخ داد که یکی از آنها به شرح زیراست:
«ثعلبه» فرزند عبدالرّحمان که یکی از خدمتگزاران جوان پیامبر (ص) بود، چنان ارادتی به آن حضرت داشت که تمام وقت خویش را در راه اجرای دستورهای آن گرامی وآسایش خاطرش صرف می کرد تا خدمتگزاری امین و درستکار به شمار رود و به خوبی از عهده ی مسؤولیتش برآید.
یک روز پیامبر(ص) به ثعلبه ی جوان مأموریت داد تا کاری را انجام دهد، اوبه این منظور از خانه بیرون رفت. هنوز بسیاری از خانه های مدینه، در باغ ها و نخلستان ها و به صورت کپر، سر و ساده وگاهی بدون در و پیکر بود، وقتی ثعلبه از کوچه ها عبور می کرد، به خاطرسهل انگاری درحفظ نگاه ناخودآگاه چشمش به داخل خانه ی یکی از مسلمانان افتاد که زن او متأسفانه بدون رعایت مراقبت لازم، درحیاط مشغول غسل کردن بود!
ثعلبه ی جوان، با دیدن آن صحنه نگاهش را طولانی کرد، امّا به زودی متوجه اشتباه و لغزش خود شد، بنابراین، به سرزنش خود پرداخت.
او پس از این گناه به اندازه ای ناراحت شد، که دیگر خجالت کشید نزد پیامبر(ص) بر گردد، به ویژه وقتی به ذهنش خطور کرد، شاید درباره ی گناهکاری او وحیی نازل شود و وی، با علنی شدن گناهش شرمسار و رسوا گردد. آری ! عذاب وجدان، آن جوان را که سال ها در پرتو ایمان و خدمت به پیامبر(ص) خشنود و آبرومند زندگی کرده بود، چنان آشفته و پریشان کرد که ازهمان جا سر به بیابان گذاشت و به کوه های میان مدینه و مکّه پناه برد تا با توبه و بازگشت به خدا، گناه بزرگ خود را جبران نماید و راه آشتی با خدا را بیابد.
پیامبر (ص) مدتی از وضح ثعلبه بی خبر بود و اگر کسی هم جویای حال او می شد، آن شخص نیز خبری نداشت. همه گمان می کردند وی مرده است، حال آن که او چهل شبانه روز، در کوه ها به آه و ناله و اشک و استغار به درگاه خدا مشغول بود.
باری ! بی اطلاعی پیامبر(ص) از وضع ثعلبه به اندازه ای طول کشید که جبرئیل (ع) بر پیامبر (ص) نازل شد و اعلام کرد : ای پیامبر (ص)، خداوند سلام رسانده و فرموده است: آن جوان فراری از امّت تو، به خاطر ترس از آتش دوزخ در کوه ها به من پناه آورده است و راه نجات می جوید.
پیامبر(ص) پس از آگاهی از این موضوع، سلمان فارسی و عمر بن خطّاب را نزد خویش فرا خواند و آنان را مأمور کرد تا از وضع ثعلبه ی جوان اطّلاعی به دست آورند، آنان راه بیابان ها را پیش گرفتند و با چوپانی به نام «ذفاقه» روبرو شدند که در دامنه ی کوه ها زندگی می کرد تا از گله ی گوسفندان خویش مراقبت کند.
وقتی از او در مورد ثعلبه پرسیدند، چوپان گفت: شاید منظور شما همان جوانی باشد که از ترس آتش دوزخ فراری شده و سر به کوه و بیابان گذاشته است!
آنان گفتند: تو از کجا می دانی که وی از آتش دوزخ فراری شده است؟
چوپان گفت، این جوان چهل شب است که نیمه های شب از پناهگاه خود بیرون می آید، دست ها را به نشانه التماس و درماندگی روی سر می گذارد و پیوسته ناله می زند: خدایا، مرا ببخش، ای کاش من مرده بودم و تلخی گناه چشم دوختن به بدن ناموس مسلمانان را نچشیده بودم! من از این گناه بسیار شرمنده و پشیمانم، مرا ببخش!…
پس از این سخنان، آنها را به محلّ عبادت او راهنمایی کرد و آنان با دلجویی از جوان، او را نزد رسول خدا (ص) بردند و به او مژده دادند توبه اش پذیرفته شده است …(برگرفته از عزا لدین جزری، اسدالغابه، ج 2، ص 242 ) به این ترتیب، ثعلبه، جوان گنه کار به راه ایمان و عاقبت به خیری دست یافت.
منبع: نشریه بشارت، شماره ی 70