نویسنده :محمدحسین فکور
با قرآن آشنا شویم
قسمت یکصد و پنجاه و سوم
ابرهه، پادشاه ستمگر یمن تصمیم گرفت تا به شهر مقدس مکّه حمله کند. او میخواست کعبه را نابود کند تا مردم دیگر به مکه نروند و آنجا را زیارت نکنند. ابرهه سپاهی بزرگ آماده کرد. در سپاه او فیلهای بزرگی جلودار بودند. آنها به نزدیک شهر مکه رسیدند و در آنجا، چادر زدند و ماندند. سربازان او در اطراف شهر، شترهای عبدالمطلب را دزدیدند. حضرت عبدالمطلب پیش ابرهه آمد. ابرهه وقتی او را دید از او خیلی خوشش آمد و پیش خودش گفت: «هر کاری این پیرمرد بگوید انجام میدهم؛ حتی اگر بگوید به شهر ما حمله نکن.»
امّا عبدالمطلب فقط گفت: «به سربازان دستور بده تا شترهای مرا بدهند.» ابرهه خیلی تعجب کرد؛ اما عبدالمطلب گفت: «من فقط صاحب این شترها هستم و خانهی کعبه هم صاحب دارد.» سرانجام روز بعد رسید و ابرهه دستور حمله را صادر کرد؛ امّا فیلها یک قدم هم جلو نمیرفتند.
فیل سواران
ادامهی داستان
فرمانده هنوز ایستاده بود و به ابرهه نگاه میکرد. سکوت پادشاه خیلی طول کشید. ابرهه همانطور ایستاده بود و فکر میکرد. فرمانده گفت: «ای پادشاه بزرگ! چه دستور میدهید؟»
ابرهه از فکر و خیال بیرون آمد و گفت: «گفتم که حرکت کنید. اگر فیلها راه نمیروند آنها را رها کنید. زود باشید. اگر آفتاب خیلی بالا بیاید سربازان و حیوانها تشنه میشوند.»
آفتاب داشت بالا میآمد. عبدالمطلب در کنار سنگ بزرگی در دامنهی کوه آرمیده بود. دیروز عصر، عبدالمطلب که از دیدار با ابرهه بازگشته بود، مردم شهر را جمع کرده و گفته بود:
– ای «قریش»(1) سپاه نیرومندی در نزدیکی شهر است. ابرهه که پادشاه آنهاست به من گفته است که میخواهد خانهی مقدس کعبه را نابود کند؛ اما اگر ما با او جنگ نکنیم با ما کاری ندارد. من نابودی او را از خدای کعبه خواستهام. این خانه صاحب دارد. اگر بخواهد میتواند خانهاش را حفظ کند.
سر و صدای مردم بالا رفت. یکی گفت: «ای پیشوای قریش اکنون چه دستور میدهی؟»
عبدالمطلب از بالای سر جمعیت نگاهی طولانی به خانهی مقدس کرد. سپس رو به مردم کرد و گفت: «هیچ! شما جانتان و زن و فرزندانتان را بردارید، از کوهها بالا روید و پناه بگیرید. فردا صبح کسی نباید در شهر و نزدیک این خانه بماند. اگر آنها بیایند به کسی رحم نمیکنند. بروید! بروید!»
مردم به یکدیگر نگریستند و بعد به عبدالمطلب. گروهی نیز خانهی کعبه را با حسرت نگاه میکردند.
دیگر شب داشت روی شهر مکه میافتاد. هزاران ستاره در آسمان چشمک میزدند. تاریکی هر ساعت بیشتر میشد. عبدالمطلب بار دیگر فریاد زد: «نایستید! گفتم که بروید…» صدای بلندی از میان جمع برخاست: «ای سرور ما! شما چه میکنید؟»
عبدالمطلب بیدرنگ گفت: «من ساعتی از شب را با پسرانم در کنار کعبه میمانم. بعد مثل شما به کوه میزنم.» و آنگاه صدایش را پایین آورد: «میخواهم ساعتی با صاحب این خانه مناجات کنم. میخواهم کار ابرهه و لشگر بیشمارش را به خدای کعبه وا گذارم.» و در پی این جمله پلکهایش را برهم فشرد و اشکی را که در چشمانش جمع شده بود بیرون ریخت.
فرمان سرور و بزرگ اهل مکه به گوش همه رسیده بود. مردم گروهگروه با زن و فرزندان خردسالشان از خانهها بیرون میآمدند و راه درهها و کوهها را در پیش میگرفتند. دره و کوههای اطراف پر از صدای کودکان، زنان و مردان شده بود. شب، تاریک بود و جایی دیده نمیشد. بچههای کوچک زمین میخوردند و گریه میکردند. مادران ناله و نفرین میکردند.
دیگر همه رفته بودند و شهر کوچک مکه خلوت شده بود. عبدالمطلب پسرانش را صدا کرد و به آنها گفت: «همراه من بیایید. به کنار خانهی مقدس میرویم تا ساعتی با پروردگار خانه مناجات کنیم.»
عبدالمطلب به راه افتاد و پسرانش نیز به دنبالش کشیده شدند. کمی بعد عبدالمطلب دستهای فرتوت و پیرش را به دیوار کعبه چسبانده بود. میگریست و با خداوند بزرگ راز و نیاز میکرد: «خداوندا! هر کس از خانهی خود دفاع میکند، تو خانه و اهل خانهات را حفظ کن! خدایا، تو نیز از خانهات دفاع کن و امروز ساکنان این خانه را یاری فرما!» آنها تا نزدیک صبح ماندند و دعا کردند. صبح که برگشتند عبدالمطلب، پسرش «عبداللّه» را بالای کوه فرستاد تا دیدبانی کند.
تیغههای تیز خورشید که از کوههای دور سر زد عبداللّه بار دیگر به همهجا نگاه کرد. یک ساعت بود که عبداللّه به دستور پدر بالای بلندترین قلهی کوهِ «اَبوقُبَیس»(2) آمده بود تا اگر خبر تازهای شد آن را به پدرش بگوید. پدر گفته بود: «اگر چیزی دیدی دستار سفیدت را از سر باز کن و در هوا بچرخان تا ما آن را ببینیم و نزد تو بیاییم.»
عبداللّه با دقت همهجا را نگاه میکرد. چند لحظه پیش صدای طبلهای جنگی از لابهلای کوهها به گوش رسیده بود؛ ولی اکنون دیگر صدای طبل جایش را به سر و صدایی که از دور میآمد داده بود. عبداللّه میدانست که صداها از سوی سرزمین «مِنی»(3) است. همانجا که ابرهه و سپاهش اردو زده بودند. آنها حتماً آماده میشدند تا حرکت کنند و به سوی خانهی کعبه بیایند.
ادامه دارد.
پی نوشت ها :
1) قبیلهی بزرگی که در شهر مکه زندگی میکردند.
2) کوه بلندی کنار کعبه.
3) بیابانی در نزدیکی شهر مکه که حاجیان در آن میمانند و گوسفند قربانی میکنند.
منبع:ماهنامه پوپک شماره 190