روزى حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله، پس از اقامه نماز صبح خطاب به مامومین خود کرد و فرمود: اى جماعت! سه نفر به لات و عزّى سوگند یاد کرده اند و هم قسم شده اند که مرا به قتل رسانند، البتّه توان چنین کارى را ندارند؛ مى خواهم بدانم که چه کسى مى تواند شرّ آن ها را دفع نماید؟
سکوت ، تمام فضاى مسجد را گرفته بود و هیچکس جواب حضرت را نداد؛ و چون آن بزرگوار سخن خود را تکرار نمود، علىّ بن ابى طالب علیه السلام از جاى برخواست و اظهار داشت :
یا رسول اللّه ! من به تنهائى مى روم و پاسخ گوى آن ها خواهم بود، فقط اجازه فرما تا لباس رزم بپوشم و براى نبرد مجهّز گردم .
حضرت رسول فرمود: این لباس و زره و شمشیر مرا بگیر؛ و سپس علىّ علیه السلام را لباس رزم پوشاند و عمّامه اى بر سرش پیچید و او را سوار اسب خود کرد و روانه میدان نبردش نمود.
پس امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام به سمت آن سه نفر حرکت کرد و تا مدّت سه روز مراجعت ننمود؛ و کسى از او خبرى نداشت ، تا آن که حضرت فاطمه زهراء به همراه حسن و حسین علیهم السلام آمد و إ ظهار داشت : یا رسول اللّه ! گمان مى کنم که این دو کودکم یتیم شوند، چون که از شوهرم خبرى نیست .
اشک ، چشمان حضرت رسول را فرا گرفت و فرمود: هرکس خبرى از پسر عمویم ، علىّ آورد؛ همانا او را به بهشت بشارت مى دهم .
پس همه افراد جهت کسب اطّلاع پراکنده شدند؛ و در بین آنان شخصى به نام عام بن قتاده ، خبر سلامتى علىّ علیه السلام را براى رسول خدا آورد.
و سپس حضرت امیر علیه السلام به همراه یک سر بریده و دو اسیر وارد شد.
پیامبر خدا اظهار داشت : اى ابوالحسن ! آیا مى خواهى تو را به آنچه انجام داده اى و آنچه بر تو گذشته است ، خبر دهم .
ناگهان عدّه اى از منافقین به طعنه گفتند: علىّ دنبال زایمان بوده است و هم اکنون پیغمبر خدا مى خواهد با او حدیث گوید.
پیامبر اسلام صلّى اللّه علیه و آله ، چون چنین سخن زشتى را از آن منافقین شنید، خطاب به علىّ علیه السلام کرد و فرمود: یا اباالحسن ! خودت کارهائى را که انجام داده اى ، گزارش ده تا آن که گواه و حجّتى بر حاضرین باشد.
لذا امام علىّ علیه السلام اظهار داشت : چون به بیابانى که محل تجمّع آن ها بود رسیدم ، همگى آن ها را سوار شترهایشان دیدم ؛ و وقتى مرا دیدند سؤ ال کردند: تو کیستى ؟
گفتم : من علىّ بن ابى طالب ، پسر عموى رسول خدا هستم .
آنان گفتند: ما کسى را به عنوان رسول خدا نمى شناسیم ؛ و آن گاه مرا در محاصره خود قرار داده و جنگ را شروع کردند.
سپس علىّ علیه السلام اشاره به یکى از سرها نمود و فرمود: صاحب این سر، بر من سخت بتازید و جنگ سختى بین من و او رخ داد و در همین لحظه ، باد سرخى به وزیدن گرفت و سپس باد سیاهى وزید؛ و در نهایت من او را به هلاکت رساندم .
و چون جنگ پایان یافت این دو نفرى که به عنوان اسیر آورده ام ، گفتند: ما شنیده ایم که محمّد صلّى اللّه علیه و آله شخصى دلسوز و مهربان است ، به ما آسیبى نرسان و ما را نزد او بِبَر تا هر تصمیمى که خواست درباره ما عملى کند.در این هنگام پیامبر خدا فرمود: یکى از آن دو اسیر را نزد من بیاور؛ و چون امام علىّ علیه السلام یکى از آن دو نفر را آورد، پیامبر خدا، به او پیشنهاد داد که بگو: ((لا اله الاّ اللّه )) ، و بر نبوّت و رسالت من از سوى خداوند شهادت بده تا تو را آزاد گردانم .
آن اسیر گفت : بلند کردن کوه ابو قبیس نزد من آسان تر و محبوب تر از آن است تا این کلمات را بر زبان جارى کنم .
رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: یا ابالحسن ! او را از این جا ببر و سرش را از بدن جدا کن .
وقتى حضرت علىّ علیه السلام او را به هلاکت رساند و دوّمین اسیر را آورد، به او پیشنهاد شهادتین داده شد؛ ولى او نپذیرفت و گفت : مرا به دوستم ملحق کنید.
پس همین که حضرت امیر علیه السلام خواست او را گردن بزند، جبرئیل نازل شد و گفت : یا محمّد! خدایت تو را سلام مى رساند و مى فرماید: او را نکشید؛ چون که او نسبت به خویشاوندان و اطرافیانش خوش اخلاق و سخاوتمند بوده است.
و چون اسیر از چنین خبرى آگاه شد، گفت : به خدا سوگند! من درهمى نداشتم مگر آن که آن را بین فقراء انفاق کرده ام ؛ و هیچ گاه با کسى به تندى و خشونت سخن نگفته ام ؛ و اکنون نیز با مشاهده این حقیقت ، شهادت به یگانگى خداوند؛ و رسالت محمّد مى دهم .
و چون آن اسیر اسلام آورد، آزاد شد و سپس پیغمبر اسلام صلّى اللّه علیه و آله درباره اش فرمود: سخاوت و اخلاق خوب او موجب آزادى و سعادتش گردید.(1)
پی نوشت:
1-خصال مرحوم صدوق : ج 1، ص 94، ح 41.
منبع:چهل داستان و چهل حدیث از امام علی علیه السلام، حجه الاسلام و المسلمین عبدالله صالحی