نویسنده: على اکبر نهاوندى
در کتاب بحارالانوار آمده است که عده اى از اهل نجف براى من نقل کرده اند: مـردى از اهل کاشان به نجف اشرف آمد و عازم حج بیت اللّه الحرام بود.
در نجف به مرض شدیدى مـبـتلا و پاهاى او خشک شد و قدرت بر راه رفتن نداشت .
رفقایش اورا در نجف نزد یکى از صلحاء گـذاشـتـند.
آن مرد صالح حجره اى در صحن مقدس داشت و هر روز در را به روى او مى بست و بـراى تـمـاشا و جمع آورى در به صحرامى رفت .
روزى مرد کاشانى به آن شخص گفت : دلم تنگ شده و از این مکان خسته شده ام امروز مرا با خود ببر و در جایى بینداز و بعد هر جا که خواستى برو.
آن مردراضى شد و او را با خود به خارج شهر نجف برد.
آن جا مکانى بود که به آن مقام حضرت قائم (ع ) مى گفتند.
مریض کاشانى مى گوید: مرا در آن جا نشاند و لباس خود را در حوضى شست و برروى درختى که همان جا بود, انداخت و به طرف صحرا رفت .
من در آن مکان تنهاماندم و فکر مى کردم که بالاخره کار من به کجا منتهى مى شود.
نـاگـاه جـوان خـوشـروى گـنـدمگونى را دیدم که داخل صحن مقام شد.
به من سلام کرد وبه حجره اى که در آن مقام بود, رفت و نزد محراب آن چند رکعت نماز با خضوع وخشوع بجا آورد که من هرگز نماز به آن خوبى ندیده بودم .
وقتى از نماز فارغ شد,پیش من آمد و احوال مرا پرسید.
به او گفتم : به بلایى مبتلا شده ام که سینه من از آن تنگ شده است نه خدا مرا از آن عافیت مى دهد, که سالم گردم نه مرا از دنیا مى برد, تارها شوم .
آن مـرد بـه مـن فرمود: ناراحت نباش به زودى حق تعالى هر دو را به تو عطا مى کند و ازآن مکان رفت .
وقتى خارج شد, دیدم لباس دوستم که آن را شسته بود, از روى درخت افتاد.
از جا برخاستم و آن را دوباره شسته و بر درخت انداختم بعد از آن باخود فکر کردم و گفتم : من که نمى توانستم از جا برخیزم چطور شد که بلند شدم و راه رفتم ؟ و باز وقتى بیشتر دقت کردم , هیچ گونه درد و مریضى در خود ندیدم .
فهمیدم که آن بزرگوار حضرت قائم (ع ) بود و حق تعالى به برکت و اعجاز ایشان , مرا عافیت بخشیده است .
از صـحن آن مقام خارج شدم و به صحرا نظر کردم , اما کسى را ندیدم .
خیلى ناراحت شدم که چرا من آن حضرت را نشناختم .
بعد از مدتى صاحب حجره آمد و وقتى سلامت مرا دید, متحیر گشت و جـریـان را از مـن پـرسـید.
من هم تمام قضیه را به او خبردادم .
او بسیار حسرت خورد که فیض ملاقات آن حضرت از دستش رفته است .
با اوبه حجره رفتیم .
اهـل نـجـف مى گویند: مرد کاشانى سالم بود تا این که دوستان و رفقایش از حج برگشتند.
چند روز بـا ایـشـان بود.
دوباره مریض شد و فوت کرد و در صحن مقدس امیرالمؤمنین (ع ) دفن شد و درسـتـى آن دو مـطلبى که حضرت ولى عصر (ع ) به اوخبر داده بودند, ظاهر شد, یکى عافیت از مرض و دیگرى از دنیا رفتن بود.
منبع:برکات حضرت ولى عصرعلیه السلام (خلاصه العبقرى الحسان)