نویسنده:محمد علی کریمی نیا
آقای محققی ـ خدایش بیامرزد ـ که از طرف مرحوم آیت الله العظمی بروجردی، برای تبلیغ به آلمان رفته بود، داستان عجیبی نقل کرده است. او میگفت: در بین کسانی که مسلمان شدند، یک پروفسور آلمانی بود که مردی عالم و دانشمند بود و ما با هم، رفت و آمد داشتیم. وی، در اواخر عمر سرطان پیدا کرد و در بیمارستان بستری شد. من با عدهای از مسلمانها به بیمارستان میرفتیم و از پروفسور عیادت میکردیم. روزی این پیرمرد زبان به شکایت گشود و گفت: وقتی بیمار شدم و پزشکان تشخیص دادند که سرطان است، پسرم و زنم آمدند و گفتند حالا که تو سرطان داری، معلوم است که میمیری. بنابر این، خداحافظ! رفتند و مرا تنها گذاشتند. آقای محققی فرمود: ما چون دیدیم او کسی را ندارد، مرتب به عیادتش میرفتیم. روزی از بیمارستان خبر دادند که پروفسور از دنیا رفته است. ما برای کفن و دفن جنازهاش به بیمارستان رفتیم. دیدیم پسرش نیز آمده است. پیش خود گفتیم، خوب است که لااقل برای تشییع جنازه آمده است. امّا وقتی تحقیق کردیم، معلوم شد آن جوان بی عاطفه، قبلاً جنازه پدرش را به بیمارستان فروخته و حالا آمده است تا جنازه را تحویل بدهد و پولش را بگیرد و برود! [1]
پی نوشت:
[1] . «انسان کامل»، شهید مرتضی مطهری / 294، با ویرایش.منبع:داستان جوانان